در کتاب «300 بحث» نویسنده تصویری از زنی نویسنده را به خواننده نشان میدهد. وی در حکایتهای کوتاه نگرانیهای خود را ابراز میکند. وی بسیار کوتاه مینویسد و تلاش میکند از اطناب بپرهیزد و به سرعت پند اخلاقی نوشته خود را بیان میکند.
کتاب «300 بحث» هم از لحاظ ساختار و هم از لحاظ طول کتابی عجیب است. چطور این پروژه را شروع کردید؟
همیشه دلم میخواست این کتاب را بنویسم اما درگیر کتابی بود که 15 سال از وقتام را صرف آن کردم. این کتاب درباره سفیدپوستان در «بوستون»، تنفر و عشق است. بارها نوشتن آن را شروع کردم.
وقتی تظاهر به نوشتن آن کتاب میکردم ایده این کتاب به ذهنم رسید. به نگرانیها و دغدغههای زندگی خودم فکر میکردم. خیلی از نوشتن آن احساس خوبی داشتم چون احساس میکردم انجام آن در کنار کار اصلی تفریح خوبی به حساب میآید. وقتی تعداد حکایتهایم به عدد 200 رسید با خود فکر کردم که برای پروژه جدیدم همین تعداد کافی است. سپس تصمیم گرفتم تعداد آن را به 300 افزایش دهم. نوشتن 100 عدد پایانی برایم بسیار آسانتر از این بود که از آغاز فکر کنم باید 300 حکایت بنویسم.
چرا 300؟
بهتر است بپرسید چرا 500 عدد ننوشتم. به نظر من عدد 500 بسیار فاخرتر از 300 است. برای من انجام یک برنامه بسیار سخت است و ترجیح میدهم بدون اینکه بدانم چند صفحه باید بنویسم به کارم ادامه دهم. در همین کتاب نیز پنجاه صفحه آخر را با مشقت بسیار نوشتم و از آنجا که دلم نمیخواست کتابی را با اجبار بنویسم نوشتن آن را متوقف کردم چون حکایتهای دیگر را با لذت بسیار نوشته بودم. دلم میخواست کتابم کوتاه باشد و به همین دلیل کتاب را همان جایی به اتمام رساندم که از آن لذت برده بودم.
بعضی از این حکایتها از قاعده خاصی پیروی میکند اما بعضی دیگر لزوما از ترتیب خاصی برخوردار نیست. چطور این حکایتها را در کنار هم چیدهاید؟
برای من نظم دادن به اشیا و وسایل و به طور کل همه چیز بسیار سخت است. توانایی زیادی در منظمکردن روایت خود ندارم.
در آغاز حکایتها را به ترتیب حروف الفبا چیدم که بعدا دریافتم کار احمقانهای است. سپس تلاش کردم آنان را طبق موضوع در کتاب قرار دهم و با توجه به این شیوه حکایتها به 7 دسته مختلف تقسیم شدند. این هفت قسمت عبارتند از : فردیت، دیگران، امیال، هنر، کار، شکست، و مرگ. پس از انجام این کار احساس خوبی داشتم و فکر میکنم روایت انسانی خوبی شکل گرفته است.
چه آثاری منبع الهام شما برای نوشتن این کتاب بودند؟
کتاب Reader’s Block نوشته «دیوید مارکسون» برای من بسیار جذاب بود. این کتاب نیز شامل بخشهای نوشتاری کوتاه بود. علاقه زیادی هم به ضربالمثلهای عِبری دارم و خواندن آنان به من ایده نوشتن حکایتهای کوتاه را داد.
اخیرا به یکی از دوستان گفتم در طول مدت اخیر و از روز آغاز ریاستجمهوری آمریکا بر چرخه خواب مردم تأثیر گذاشته است و همه مردم آشفته شدهاند. در کتاب شما بخشی وجود دارد که میگوید: «انسانی که شب خواب خوبی دارد با کسی که شب بدی را سپری کرده است یکی نیست!» حالا شما به من بگویید در طول این مدت چطور خوابیدهاید؟!
بسیار بد! من در حالت عادی بسیار خوب میخوابم. موقع خواب نگرانیهایم از اتفاقات جامعه به سراغم میآید و نمیتوانم بخوابم. نمیدانم چکار کنم. از طرف دیگر دلم نمیخواهد آرامبخش استفاده کنم زیرا آرامبخش راه حل مشکل نیست. بخش زیادی از جمعیت دنیا در آمادهباش به سر میبرند. من در دوره مدیریت «ریگان» کودک بودم و چیز زیادی را به خاطر ندارم. مردم همیشه نگران هستند اما هیچوقت اینچنین نگران نبودهاند.
ما وظیفه داریم در وهله اول از خود محافظت کنیم و سپس از حقوق مدنی و انسانی دیگران حمایت کنیم. اما اگر همه ما اوضاع بدی داشته باشیم چطور میتوانیم از خودمان مراقبت کنیم.
در کتاب خود نوشته بودید «من سه دسته کتاب را در کتابخانهام نگه میدارم. دسته اول آثاری است که دوست دارم بخوانم. دسته دوم آثاری هستند که دوست دارم دوباره بخوانم. دسته سوم آثاری هستند که نگه میدارم تا گاهی باز کنم و بار دیگر به خودم ثابت کنم که ارزش خواندن ندارند.» برای ما چند مثال از این دسته آثار بزنید.
مجموعههای شعری دارم که دوست دارم بخوانم. از خواندن کتاب «خانم دالووی» خسته نمیشوم و همیشه دوست دارم یک بار دیگر کتاب را بخوانم. در مورد دسته سوم هم بهتر است سخنی نگویم. نام بردن از چند اثر در یک گفتوگو اصلا مؤدبانه نیست.
نظر شما