سعید تهرانینسب، کارشناس فیزیک وضعیت جسمانی عجیب و ادعاهای جسورانه و بیانیههای تحریکآمیز استفن هاکینگ را در جایگاه جهانی وی موثر دانسته و دیدگاه این دانشمند درباره «عقل»، «متافیزیک» و «معنویت» را ناشی از توجه وی به فلسفه مدرن میداند که به تعارفاتی پوچ و بیهوده تبدیل شدهاند.
درک ممتاز و عمیق او از نظریه نسبیت عام و نظریه کوانتم و نیز میدانهای کوانتمی، و تبحر او در بهکار بردن همزمان این نظریهها، منجر به نتایجی بدیع و شگفتانگیز در زمینه مطالعات مربوط به سیاهچاله، تابش سیاهچاله، تکینگیهای فضا- زمان، خُرد- سیاهچالهها، و اخیراً در زمینه دما و انتروپی و اطلاعات سیاهچاله شده است؛ اما شهرت جهانی پروفسور هُکینگ و آنچه وی را از همکاران و همرتبگانش ممتاز ساخته، تأملات و کشفیات یادشده نیست، بلکه اولاً شرایط جسمانی پرشگفت او (بیماری اِم اِن دی، فلج تقریباً کامل همه ماهیچهها)، و ثانیاً ادعاهای جسورانه و بیانیههای تحریکآمیزی است که در مخالفت با اعتقادات کثیری از مردمان جهان در کتابهای کثیرالانتشار خود (مخصوصاً کتاب «طرح عظیم») بیان کرده است.
بهطور کلی، مردم دنیای مدرن در نوعی دوگانگی، یا بعضاً، گذار ناتمام (یعنی از دوران پیش از رنسانس و عصر «روشنگری» به دوران پس از آن)، به سر میبرند، زیرا باور رایج عمومی این است که کاروان بشریت در طول هزاران سال، از بسیاری جهات به خطا میرفته و در تاریکی قرار داشته است و تنها در اثر حوادث سدههای اخیر، علیالخصوص کشفیات علمی و اختراعات فنی و صنعتی، بسیاری از مسائل مهم دیرین، روشن شده و در شُرُف حل شدن قرار گرفتهاند و طبعاً، همانگونه که در گذشته، کاهنان یا عالمان و مراجع دینی اذهان و عقول مردم را تغذیه و هدایت میکردند، در این دوران برای درک حقایق و دریافت هدایت، باید سوی امثال اینشتین و هُکینگ برویم.
ولیکن، فارغ از تفاوتهای میان شخص اینشتین و منزلت علمی نظریات او و شخص هُکینگ و منزلت علمی یافتههایش، در باور رایج عمومی فوقالذکر ـ که از قضا خود آقای هُکینگ نیز عمیقاً به آن اعتقاد دارد و در ترویج آن جهد بلیغ نموده است ـ ایرادهای اساسی دارد.
در واقع، تفکر جهان غرب طی چهارصد سال گذشته، تحت سلطه روزافزون «اومانیسم» (انسانپرستی) قرار داشته است، که نه بر اساس مفهوم «انسان حقیقی»، بل براساس «بشر، چنانکه او را میشناسیم»، یعنی بالاترین عضو عالم حیوانات، بنا شده است. اگر نیک بنگریم - و چنانکه شایسته دانشمندان و بحثهای مربوط به اندیشههای بزرگان است، آزاداندیشی و تفکّر شفاف به کار بریم - معلوم میشود که این بینش اومانیستی حامل تناقضهایی دهشتناک در درون خود است.
یکی از حقایقی که همه دانایان عالم از هزاران سال پیش تاکنون به آن اعتنا و اهتمام داشتهاند، اهمیت سه عالم روح، نفس، و تن بوده است. نفس و تن، یعنی امور روانی و جسمانی، بهاتفاق، آنچه را عموماً «این دنیا» نامیده میشود، تشکیل میدهند. عالم روح که دروازهاش قلب است، فراتر از هرگونه توانایی ذهنی و جسمی بشری، و بنابراین بهکلی فراتر از این دنیاست. آن توانایی فوقبشری که سریر آن در قلب آدمی است و وسیله ارتباط میان نفس و روح است، عقل نیز نامیده میشود؛ و اما تفکر، که قوای منطق و استدلال را نیز شامل میشود، فینفسه یک توانایی کاملاً بشری است که - به واسطه پیوستگیای که عملاً میان نفس و روح وجود دارد - میتواند تا حدی از دریافت نور عقل بهرهمند شود.
مقصود متافیزیک - یعنی آنچه «فرا طبیعت» و فراتر از این دنیاست- گشودن ذهن به این روزنه و متمایل کردن آن به بالاست؛ و این بلندترین اوجی است که در توان انسان میگنجد، زیرا از آن پس قلمرو بشری ختم، و قلمرو فوقبشری آغاز میشود.
تناقض آشکاری که بدان اشاره کردیم و متفکرانی همچون پروفسور هُکینگ، شاید ناخواسته و نادانسته، در آن عمیقاً گرفتارند، اینجاست: اومانیسم که وانمود میکند مکتب تکریم و تعظیم انسان است، مجبور است ذهن بشر را، به واسطه فقدان توجه به فوقبشر یا تشکیک در وجود آن، از همه امکانات ترفیع حقیقی محروم، و آنرا در خانهای تنگ با سقفی چنان کوتاه محصور کند که ذهن حتی نمیتواند درون آن بایستد تا چه رسد به این که بتواند پرواز کند.
فلسفه مدرن که چارچوب کار پروفسور هُکینگ و امثال او را معین و محدد کرده است، علاقهای به عوالم بالاتر هستی ندارد و در این چارچوب، واژههایی همچون «عقل» و «متافیزیک» و «معنویت»، به تعارفاتی پوچ و بیهوده تبدیل میشوند؛ بنابراین برخلاف مسامحهها و طفرهرویهای غیرصادقانه دیگر دانشمندان مدرن که جسارت پذیرفتن یا حتی رویارویی با این «حقیقت تلخ» را ندارند، او با صراحت در ابتدای فصل اول کتاب خود (و لئونارد ملودینو) با عنوان «طرح عظیم»، مینویسد:
.. .این سوالات متعلق به فلسفهاند، اما (امروز) فلسفه مرده است. فلسفه نتوانسته آهنگ پیشرفتش را با علوم، مخصوصاً فیزیک، حفظ کند.
و از این نظر، پروفسور هُکینگ تنها نیست؛ فیزیکدان بسیار برجسته مدرن، آقای استیون واینبرگ، میگوید (به نقل از کتاب «ایمان دانشمندان از زبان خودشان»): هر چقدر عالم را بیشتر میفهمیم، بیهدفتر و بیمعنیتر میشود.
این نتایج و بیان آنها، به هیچ روی تصادفی نیستند. آقای هُکینگ مجبور بود، دیر یا زود به این نتیجه برسد؛ و اینچنین است که میبینیم بسیاری اشخاص، بخش عظیمی از عمر خود را صرف کارهای ضد عقلی (به معنایی که در سطور بالا برای عقل بیان شد) یا حتی ترویج این عقیده که «هیچ چیز فراتر از نفس بشر وجود ندارد» میکنند و با این حال، در این دوران با عنوان «یکی از متفکران تراز اول عصر حاضر» معرفی میشوند و بسیاری از مترجمین و مقلّدین هموطن ما در ترجمه آثار آنان، بدون نقد و تفکّر و تأمل و سنجش و تمیز، از یکدیگر سبقت میگیرند!
تناقضهایی که در سطور بالا بدانها اشاره کردیم در سطوح مختلف افزایش یافته و متجلی میشوند.
این یادداشت را با ذکر بسیار مختصری از چند نمونه دیگر و با یک جمعبندی و نتیجهگیری بسیار مهم، بهپایان میبریم: نادیده گرفتن پایههای فراعلمی و پیشفرضهای متافیزیکی هر شاخه علمی، و منحصر انگاشتن مراتب وجود به پایینترین سطح وجود، همچون قدم نهادن در تاریکی بر روی طنابی است که از یک سوی پرتگاهی عظیم به سوی دیگر کشیده شده است و تواناییهای فوقالعاده فکری و مهارتهای ریاضی نخبگانی چون آقای هُکینگ و امثال او، هرگز جبران چنین خطای عظیمی را نخواهد کرد. آقای هُکینگ در کتاب «طرح عظیم» که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد نوشت:
میتوانیم موجود زنده را چنین تعریف کنیم: دستگاهی پیچیده با اندازه محدود که پایدار است و (مِثل) خود را تولید میکند.
و آن کتاب را با این جمله به پایان برد:
این واقعیت که ما انسانها - که صرفاً مجموعهای از ذرات بنیادی طبیعت هستیم - توانستهایم تا این حد به درک قوانین … نزدیک شویم، یک پیروزی عظیم است. اما همو، سه سال بعد، یعنی در سال ۲۰۱۳، پس از آن که گروهی از غیرمقلّدان غیرخودباخته (مانند نوام چامسکی) او را از جنایات رژیم صهیونیستی («اسرائیل») آگاه ساختند، رأی اولیه خود را تغییر داد و نه تنها دعوت وسوسهانگیز آن حکومت برای شرکت در یک کنفرانس علمی، به مناسبت نودمین سالگرد تولد شیمون پرز را رد کرد، بلکه دلیل آنرا به صراحت اعلان کرد و خشم شدید برگزارکنندگان کنفرانس را برانگیخت و بدینسان نشان داد که حتی یک دانشمند ۷۱ ساله (در آن زمان) که چندین دهه را به علت فلج تقریباً کامل، بر روی صندلی چرخدار گذرانده، میتواند به خاطر ملاحظات اخلاقی و وجدانی (که نه تنها هیچ جایی در نظریه تکامل داروینی ندارند بلکه در واقع با آن - و با «اصلاح نژادی» - کاملاً در تضادند، نیز از نظریه ذرات بنیادی محض ناشی نمیشوند!) اراده و اختیار خود را اعمال کند.
و در این داستانها نشانههاست برای آنان که تعقّل میکنند…
نظر شما