«من جوکم» داستانی نوجوانانه نوشته جیمز پترسون و کریس گرابنستاین است که با ترجمه بیتا ابراهیمی و بهشته خادم شریف منتشر شده است. محمدرضا مرزوقی، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی به نقد و بررسی این اثر پرداخته است.
جیمی که میداند استعدادی در جوک تعریف کردن و خنداندن مردم دارد و در عین حال این کار را خیلی دوست دارد، هرجا که کسی را میبیند و میداند میتواند حال و روز او را با تعریف کردن یک جوک یا خاطره بامزه کمی بهتر کند، ویلچرش را نگه میدارد و شروع به هنرنمایی میکند. اگر جوک اول نگرفت و طرف را نخنداند، میرود سراغ جوک بعدی و بعدی. او نه تنها میتواند با خنداندن بچههای کلاس و خانم معلم، دل آنها را به دست بیاورد، که حتی قلدرهای مدرسه را هم میتواند با یک جوک تعریف کردن چنان از خنده رودهبر کند که اصلا وقت نکنند دست روی او بلند کنند. حتی وقتی مردی را در حال کتک زدن پسربچهای میبیند، با تعریف کردن جوک «پسر بچه انگلیسیای که به معلم ادبیات انگلیسیاش میگوید چرا من باید زبان انگلیسی یاد بگیرم؟ من که هیچوقت نمیخوام به کشور انگلیس بروم...» چنان میخنداند که هم مرد کتک زدن بچه را فراموش میکند و هم بچه از دست کتکهای مرد دیگر گریه نمیکند.
جیمی حالا که تبدیل به یک استندآپ کمدین جدی شده، داستان زندگیاش را برای دیگران بازگو میکند. استندآپ کمدینی که به جای ایستاده اجرا کردن برای مردم، روی ویلچر نشسته و کمدی نشسته برایشان اجرا میکند. اما به اندازه یک کمدین ایستاده و حتی موفقتر از آن میتواند آنها را بخنداند. جیمی نمونه بارز انسانهایی است که دست به انجام کارهایی میزنند که همه متفقالقول هستند این کار برای تو ساخته نشده است. مصداق بارز این جمله ژان پل سارتر که میگوید: «اگر یک فلج مادرزاد نتواند برندهی دو ماراتن شود، در وهلهی اول باید خودش را مقصر بداند.» گو که این حرف سارتر کمی تند و رادیکال بهنظر برسد، اما حقیقتی بزرگ در دل خود دارد که فقط با سعی و تلاش میتوان آن را رمزگشایی کرد. جیمی خواسته برنده ماراتنی شود که برای دویدن در آن حتی از داشتن دو پای سالم نیز محروم بوده است. ولی چون واقعا خواسته موفق شده است.
البته شاید بهتر بود گاهی در کتاب لحظاتی خلق میشد که به مخاطب نشان میداد جیمی برای تبدیل شدن به یک کمدین حرفهای چه تلاش طاقت فرسایی میکند. ما فقط تا اینجای قضیه را میبینیم که جیمی پسر بامزهای است که با ویلچرش به هر جایی، از جمله مغازه عمو فرانک، سرک میکشد و لطیفه تعریف میکند و دیگران را میخنداند. گاهی همراه باقی پول مشتریها یک لطیفه هم تعریف میکند. همه از جمله عمو متفقالقول به او میگویند که خوب است این لطیفههایش را جمعآوری کند و این هنر حتما یک روزی به کارش میآید. یادم است دوستی داشتم که الان کارتونیست موفقی شده. دوست من دائم در حال شنیدن و یادداشت برداشتن از جوکهای روز بود. وقتی به دفترش سرک کشیدم و دیدم بیمزهترین جوکها را هم یادداشت کرده تعجب کردم. اما وقتی پرسیدم گفت اینها را برای ایده گرفتن یادداشت کرده بود. منظورم این است که بد نبود گاهی به جز روایت صرف شنیدن از ماجرای زندگی جیمی و اینکه چطور یک استندآپ کمدین شده، تلاش او را در خلوتش میدیدیم که چطور جوکها را طبقهبندی میکند. چطور میتواند آدمها را بر اساس لطیفههایی که میداند به کارشان میآید طبقهبندی کند. حتی لحظات خاص هر شخص را. اصلا راه و روش خنداندن را و اینکه چطور میتواند با فهمیدن حس و حال و فضای آدمها و خصوصا جمعیتی که به تماشایت آمدهاند چیزی مناسب آن تعریف کنی.
ما فقط تصویری از خانواده جیمی داریم. خانواده خاله که او را به فرزندی قبول کردهاند و به او برای زندگی در پارکینگ جا دادهاند. جیمی تصویر تیپیکال اما درخشانی از این خانواده به ما میدهد. اما انگار همهی این تیپها برای این در کنار هم چیده شدهاند که جیمی را به سمتی هدایت کنند که از ابتدا میدانیم شغل و هدف زندگی او بوده و شده. در حالیکه میشد به این آدمها و اهدافشان به جز در روایت سرراست و روان جیمی که هدفمند به سمت دلیل کمدین شدن خودش پیش رفته نزدیک شد و گاهی با نگاهی جز نگاه جیمی روی آنها تامل کرد. با درک بهتر از شرایط سخت زندگی جیمی اتفاقا بهتر میشد دید و حس کرد که موفقیت برای هیچکس غیرممکن نیست. فقط کافی است ارادهای در کار باشد. هرچند هنوز هم این جمله، مثل جملهی سارتر ممکن است کمی شعاری بهنظر برسد، اما چه شعار باشد چه نباشد، یک حقیقت است. حقیقتی که میتوان تجربهاش کرد.
نظر شما