جولین بارنز و کازوئو ایشیگورو، دو نویسندهی بریتانیایی، رمانها و کتابهایی را برای تابستان به مخاطبان ادبی و کتاب پیشنهاد دادهاند.
در بین این نویسندگان جولین بارنز سه عنوان را معرفی کرده که یکی از آنها کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد» سوتلانا اَلکسیویچ، برنده نوبل ادبیات 2015، است.
کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد» روایتسوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ از روزگار و خاطراتِ زنانی است که در ارتش جماهیر شوروی در طول جنگ جهانی دوم جنگیدند و بعد از چند دهه کابوسها، تنهاییها و اضطرابهاشان را برای نویسنده روایت کردهاند.این کتاب را عبدالمجید احمدی با همین عنوان به فارسی ترجمه کرده و نشر چشمه منتشرش کرده است.
این کتابدر هفت فصل تدوین شده است. «زنها کی برای اولین بار در تاریخ وارد ارتش شدند؟»، «انسان بزرگتر از جنگ است»، «نمیخواهم حتا به خاطر بیاورم»، «دخترها، بزرگشید، بالغ شید... شما هنوز خامید...»، «بوی ترس و چمدان آبنبات»، «من این چشما رو امروز هم به خاطر میآرم» و «نیاز به سرباز بود... اما من میخواستم زیبا هم بمانم...» عنوانفصلهای این کتاب است.
«جنگ چهره زنانه ندارد» روایتِ پُرفرازونشیب این مستندنگارِ بلاروسی است از روزگار و خاطراتِ زنانی که در ارتشِ اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و حالا بعد از سالها از کابوسها، تنهایی و هولهایشان میگویند. او چندصد نفر از این زنان را مییابد و با تمامشان حرف میزند. از هر قشری هستند؛ پرستار، تکتیرانداز، خلبان، رختشور، پارتیزان، بیسیمچی و... و خاطرات تکاندهندهاند... زنانی که پوتین پوشیدند و در ترکیبِ خاک و خون و ترس زنده ماندند... الکسیویچ با تدوین این آدمها کنارِ هم کلیتی میسازد متناقض و شورانگیز، پُرهیاهو و صامت... کتاب، گاه شامل چنان لحظاتی میشود که فراتر از خواندهها و شنیدههای مرسوم است دربارهی جنگ. بیپرده و عریان است و ناگهان مادری را به ما نشان میدهد که برای عبور از خط بازرسی آلمانیها بچهاش را نمکاندود میکند تا تب کند و سربازان بهراسند از تیفوس و او بتواند در قنداق بچهی گریان با پوست ملتهب سرخشده دارو ببرد برای پارتیزانها... و این کتابِ چنین آدمهایی است...
رمان دیگری که جولین بارنز برای تابستان پیشنهاد داده رمانی از ماری داریوسک، نویسنده چهل و هشت ساله فرانسوی است با عنوان «زندگی پائولا مودرزون ـ بکر».این رمان روایتی از زندگی پائولا مودرزون ـ بکر، نقاش آلمانی است که از مهمترین هنرمندان اکسپرسیونیسم به شمار میرود و سال 1907 بر اثر بیماری آمبولیسم در سن ۳۱ سالگی از دنیا رفت.
رمان «زندگی پائولا مودرزون ـ بکر» به فارسی ترجمه نشده ولی از ماری داریوسک سال 1381 رمانی با عنوان «تولدی دیگر» با ترجمهی عباس پژمان در انتشارات افق منتشر شده است.
نویسنده دیگری که روزنامه گاردین از او خواسته پیشنهادهای تابستانیاش را به مخاطبهای این روزنامه بدهد چیماماندا نگزی ادیشی، نویسنده چهل ساله نیجریایی است که رمان «نیمی از یک خورشید زرد» وی ده سال پیش برنده جایزهی اورنج شده بود. پیشنهادهای او عمدتاً در حوزهی خاطرهنگاری است. از جمله پیشنهاد داده کتاب الیوت کوهن، مشاور و دیپلمات آمریکایی، را با عنوان «استیک بزرگ» بخوانند که دربارهی محدودیتهای جنگ نرم و ضرورتهای جنگ نظامی است.
کازوئو ایشیگورو، نویسنده انگلیسی ژاپنیتبار و برنده جایزه بوکر برای رمان «بازماندهی روز» نیز پیشنهاد داده رمان «دِروکار همگانی» نوشته جان دارنیل، آهنگساز و نویسنده پنچاه ساله آمریکایی، خوانده شود. این رمان که امسال منتشر شده رمانی در ژانر وحشت است و دومین اثر نویسندهاش است و داستان کارمند یک فروشگاه سمعیبصری است که یک روز کلیپ عجیب و آزاردهندهای را پیدا میکند که در فروشگاه خودشان ضبط شده است. ایشیگورو گفته است این رمان به شکلی زیبا سرگشتگی و تنهایی زندگی انسانهای آمریکایی را به تصویر کشیده است. ایشیگورو همچنین پیشنهاد داده که رمان «گفتوگو با دوستان نوشتهی سالی رونی، نویسنده ایرلندی، خوانده شود.
او گفته بسیاری از مردم از سبک خاص این نویسنده برای او تعریف کردهاند و او با خواندن رمان «گفتوگو با دوستان» به این نتیجه رسیده که حرف آنها درست بوده است. از سالی رونی و جان دارنیل چیزی به فارسی ترجمه نشده است.
از همه این پیشنهادها تنها «جنگ چهره زنانه ندارد»، به فارسی ترجمه شده است. این کتاب نگاه جدیدی به مقوله جنگ دارد و تلاش میکند تا نشان دهد که زنان نیز مانند مردان در جنگهای اخیر سهمی داشتهاند. شاید همین نگاههای تازه باعث شده که الکسیویچ بتواند برای یک کتاب غیر داستانی برنده جایزه نوبل ادبیات شود.
در بخشی از این کتاب آمده است:« بعد از جنگ تا مدتها میترسیدم بچهدار شم. وقتی بعد از هفت سال بچهدار شدم، تازه آروم شدم... اما تا به امروز نمیتونم هیچی رو ببخشم. و نمیبخشم... من وقتی اسرای آلمانی رو میدیدم خوشحال میشدم. خوشحال میشدم از اینکه اونا رو تو این وضعیت میدیدم؛ هم سرشون تو کیسه بود و هم پاهاشون... اونا رو از خیابونای روستا عبور میدادن، التماس میکردن؛ "مادر، نون بدید... نون..." تعجب میکردم از اینکه روستاییها از خونههاشون بیرون میاومدن، یکی بهشون نون میداد، یکی یه تیکه سیبزمینی. پسر بچهها پشتسر اسرا میدویدن و به طرفشون سنگ پرتاب میکردن... زنها گریه میکردن... به نظرم من دوتا زندگی داشتم؛ یکی مردانه، و دیگری هم زنانه...»
نظر شما