داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر در هجدهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب گفت: وقتی در انتشارات آذر کار میکردم، فروش کتاب « مادر» اثر ماکسیم گورکی به یک فرد شیکپوش پای من، محمد نیکدست و صدری حسابدار انتشارات را به ساواک باز کرد.
موسایی گفت: من در پنجم آذرماه سال 1332 در اردستان اصفهان بهدنیا آمدم، اما با خانواده به تهران آمده بودیم و حادثه تأسفبار از دست دادن پدر مهربان و فداکارم، آن هم در سن هفتسالگی در تهران، باعث شد تا بار دیگر به اردستان بازگردیم. مادرم به فراست دریافته بود که اردستان با محیط کوچک آن روزگارانش، اسباب تعالی و ترقی فرزندانش را در خود ندارد و بار دیگر به تهران آمدیم. من تصدیق کلاس ششم ابتدایی را گرفته بودم و باید برای تأمین معیشت خانواده کار میکردم. مادرم شیرزنی بود که نقش پدر و مادر را توأمان برعهده داشت و من در سن 12 ـ 13 سالگی نانآور خانه شدم. با معرفی آشنایی، به چاپخانهای در بازار بینالحرمین رفتم. محیط چاپخانه نامأنوس و آزاردهنده بود. ناسزاگویی، زور و تحمیل، بهرهکشی و فشار کار بسیار زیاد بود و در چاپخانههای آن روزگار، زیردست و پادو حق هیچگونه سوال و جوابی را نداشت و باید تابع محض میبود و این امر، با روحیه من، با آن که بسیار نوجوان بودم، سازگاری نداشت. ششماه بیشتر در آنجا دوام نیاوردم و نارضایت خود را به مادر اعلام کردم.
وی افزود: زندهیاد مرتضی عظیمی به هنگام تحصیل در زواره و اردستان، به خانه مرحوم پدربزرگم آمد و شد داشت. وی انتشارات آذر را روبهروی دانشگاه تهران راهاندازی کرده بود و به جز او، شش هفت ناشر دیگری مثل طهوری، دانشجو، امیرکبیر و ... نیز در روبهروی دانشگاه به امر چاپ و نشر و فروش کتاب مشغول بودند. به انتشارات آذر رفتم و همکارم آقای محمد نیکدست (مدیر انتشارات پیام و دوست خوب امروزیام) بود و بعدها آقای صدری به عنوان صندوقدار آقای عظیمی به جمع ما اضافه شد. من در کتابفروشی آذر مشغول شدم. کتابفروشی انتشارات آذر چندان بزرگ نبود. سن کم و برخورداری از هوشی متوسط باعث شد تا به سرعت توانست تمام کتابهای موجود در مغازه را حفظ کنم؛ به طوری که میدانستم در مغازه چه تعداد کتاب داریم و از بعضی کتابها چند نسخه مانده است. یادم میآید که برخی از مشتریان ما از جمله تقی ظهوری و دلکش از اینکه با آن سن کم به چه فرزی و تبحری کتابهای مشتریان را میآوردم و گاهی برخی مشتریان وقتی مرا تنها میدیدند، اعتماد نمیکردند و از من کتاب نمیخریدند. اما من تلاش میکردم که توجه مشتریان را جلب کنم و کتابها را بفروشم. ساعت کار من 8 صبح تا تقریبا 9:30 شب بود. در انتشارات آذر، بیشتر کتابها مانند «دور دنیا در هشتاد روز»، «هاکلبرفین» و ... مطالعه کرده بودم و همیشه از نزدیک کتابفروشی منوچهری در شاهآباد رد میشدم و کتاب «منم تیمور جهانگشای» توجهم را جلب میکرد. بارها به عظیمی میگفتم که دو جلد از این کتاب بخرد و به مغازه بیاورد، اما عظیمی میگفت که این کتاب در این راسته فروش ندارد اما من دلم میخواست این کتاب را بخوانم.
مدیرانتشارات فرهنگ معاصر ادامه داد: یک روز به خاطر فروش کتاب ماکسیسم گورکی «مادر» که توسط آقای جارچی به صورت قاچاق چاپ کرده بود، مأمورین ساواک به انتشارات آذر آمدند و هر سه ما را به محل مخصوص بردند. من که سن و سالی نداشتم به اتفاق آقای صدری آزاد شدیم، اما محمد نیکدست را نگاه داشتند. از آن پس بود که من متوجه شدم کتاب ممنوعه یعنی چه؟ من در آذر، همه کار میکردم و جای تکتک کتابهای را در فروشگاه میدانستم، اما مشتریها، بهخاطر جثه کوچکم کمتر از من راجع به کتابها میپرسیدند و من به خوبی دریافته بودم که باید کتابهای موردعلاقه مشتریان را معرفی کنم و این امر سبب آشنایی من با رموز و زوایای فروش کتاب شد.
موسایی بیان کرد: بعد از مدتی که در آذر کار کردم، وقتی دور و برم را نگاه کردم و دیدم برخی افراد تقریبا 10 سال یا بیشتر در کتابفروشی کار میکردند. به خودم میگفتم نمیخواهم فقط یک کتابفروش بمانم و فکر میکردم که باید برای خودم کار کنم. از طرفی اگر تعریف از خود نباشد همه ناشران و کتابفروشیهای اطراف دانشگاه تهران مرا میشناختند و دوست داشتند با من کار کنند. پس یکروز به عظیمی گفتم که من از ماه بعد دیگر نمیآیم. عظیمی سرتاپای مرا برانداز کرد و با یک ابهت خاصی گفت میخواهی چه کنی؟ من کمی ترسیدم و بدون فکر گفتم میخواهم برای خودم کار کنم. دوباره عظیمی با جدیت و تحکم پرسید میخواهی چکار کنی؟ من دوباره تکرار کردم که میخواهم برای خودم کار کنم. دیدار مادرم با آقای عظیمی، منجر به این امر شد که من در آذر میمانم و به جایی نمیروم. اما من تصمیم خود را گرفته بودم و از اول ماه، دیگر به آذر و آقای عظیمی کاری نداشتم و طی این سالها، با بسیاری از کتابفروشیها روبهروی دانشگاه و شاهآباد آشنا شده بود. تصمیم گرفتم که بساط کتاب راه بیندازم و نزد مرحوم طهوری رفتم و از او کتاب به امانت گرفتم و به همینگونه با مساعدت دیگر ناشران بیش از صد عنوان کتاب فراهم کردم و بساطی به راه انداختم و در اولین روز، دریافتم که درآمدم بسیار بیشتر از مبلغی است که از عظیمی میگرفتم. آن وقتها رسم بود به کارگرها، هفته به هفته حقوق میدادند. در پایان هفته، بیش از مبلغی که همواره به مادرم میدادم، به او پرداختم، با تعجب سؤال کرد: این پول اضافه از کجا آمده؟ به دروغ گفتم: آقای عظیمی بیشتر داده است. آقای عظیمی هم که میدید در همان حوالی مشغول به کار هستم، خیلی پاپی من نشد و به مادرم چیزی نگفت. من بعد از چندی موضوع را به مادرم گفتم. به فراست و حس پاک مادری دریافت که فرزندش راست میگوید و میخواهد خودش باشد و آثار استقلال و بلوغ را در من میدید و سفارشهای لازم را همواره و هر روز در گوشم میخواند که راه را کج نروم. یک بار که یک سکه دهریالی در خیابان پیدا کرده بودم، به سختی مؤاخذهام کرده بود و پرسید با کدام دست پول را از روی زمین برداشتهای؟ دست راستم را نشان دادم. او چندین بار با سوزن به پشت دستم زد و تاکید کرد: پول مردم، پول تو نیست، حق نداشتی آن را برداری و من فهمیدم باید از راه راست، حلال، درست و صادقانه تحصیل مال کرد و در این راه زحمت کشید.
این ناشر پیشکسوت افزود: بساط کتاب هزینههای جای خانه را تأمین میکرد، اما با فرارسیدن فصل سرما دریافتم که باد و باران و برف اجازه فروش کتاب در فضای آزاد را نمیدهد و نزد انتشارات ابوریحان رفتم و از آنجا که تمامی ناشران روبهروی دانشگاه مرا میشناختند، به خوبی پذیرایم شد و بعد از سپری کردن فصل سرما، دوباره سراغ بساط کتاب رفتم و مهربانیها و بزرگیهای مدیر انتشارات ابوریحان را در هر بازگشت به فروشگاه او را فراموش نمیکنم. در انتشارات ابوریحان با حسین خامنه آشنا شدم. بردار حسین خامنه در فروشگاه کتاب امیرکبیر در فرودگان مهرآباد کار میکرد. او به من پیشنهاد داد تا در یک غرفه در هایپراستور روبهروی جامجم کار کنیم و کتاب بفروشیم. او در نقاط دیگر تهران نیز این کار را میکرد و در فروشگاه، ارتش در چهارراه قصر، هم این کار را انجام داده بود. به من پیشنهاد کرد، در غرفه این فروشگاه به فروش کتاب و لوازمالتحریر مشغول شوم. پذیرفتم و مشغول شدم. با آگاهی قبلی گفتند هفته آینده تیمسار ایاری، پزشک شاه برای بازدید از فروشگاه میآید. فروشگاه دو در داشت و عموم مرد از در روبه خیابان و مسؤولین پس از ورود به پارکینگ، از در انتهای فروشگاه وارد میشدند و غرفه ما در ابتدای در بود. ایادی با همراهانش آمدند و در همان ابتدای امر بر سر غرفه ما حاضر شدند. ایادی با اشاره به یک پرگار به من گفت: پسر! این پرگار چنده؟ من به خوبی دریافته بودم که باید آرام و با طمأنینه پاسخ بگویم. مبلغ اصلی را ده تا پانزده درصد ارزانتر گفتم. او یک جعبه مدادرنگی را قیمت پرسید. باز هم ارزانتر گفتم و به آجودانش گفت: سه قلم جنس را که من قیمت گفته بودم را یادداشت کند و بخرد.
موسایی عنوان کرد: چند روز بعد رییس فروشگاه ارتش به من گفت به حسین خامنه بگو بیاید کارش دارم. به او زنگ زدم. به محل فروشگاه آمد و گفت: کاری کرده؟ گفتم نه و او به نزد رییس فروشگاه رفت و چند دقیقه بعد خوشحال و شادان بازگشت و پرسید چرا از آمدن ایادی چیزی نگفتی؟ گفتم: یادم نیست و با خوشحالی گفت: قیمت از بیرون پرسیدند و قیمت ما ارزانتر بود و باعث تشویق شد و من موضوع را به حسین خامنه گفتم و او از این ابتکار من، استقبال کرد. بازگشت به بساط کتاب همواره در دسترس بود، اما باز همان سؤال، میخواهی چه کنی؟
وی افزود: فرهنگ حییم در آن روزگار «به روزترین» فرهنگ زبان انگلیسی بود که به چاپ میرسید و انتشارات دانشجو به مدیریت آقای ملامد، هر بار ده پانزده بعد از آن را میخرید و اندیکس میکرد. کار نو و ابتکاری جالب بود. با دوستی این موضوع را مطرح کردم که در دانشجو کار میکرد و او توانست بفهمد این دستگاه دستی را از کجا آقای ملامد تهیه کرده است. دستگا را تهیه کردیم، اما تیغههای آن کُند بود و کار را خراب میکرد و ملامد پس از آن فهمید پا در کفش او کردهایم، دوستم را اخراج کرد. او به من گفت: یک دستگاه به درد نخور و حالا بیکاری؟! دستگاه را از او خریدم و گفتم به نزد ملامد برود و عذرخواهی کند و به محل کارش بازگردد.
این ناشر پیشکسوت ادامه داد: با ترفندی خاص، توانستم محل تولید تیغههای این دستگاه را در خیابان امیرکبیر بیایم و در جستوجوی کار به تمامی ناشران سرمیزدم و با انتقال دستگاه به خانه، و اندیکس نمودن کتابها، درآمد خوبی داشتم و مادرم که همواره به او مدیونم، و خوشحالی او را برای خود بهترین پاداش میدانم، همواره به دیده تحسین به من مینگریست و چشمان پرفروغش آثار بالندگی و استقلال را در من میدید و تشویقم میکرد.دستگاه دستی بود و کاراییاش پایین. تصمیم گرفتم آن را برقی کنم. به خیابان سیروس رفتم و پرسوجو کردم و سرانجام دستگاه را برقی کردم و از شوق این کار تا دو روز سر از پا نمیشناختم.سرعت کاری بالا رفته بود و دیگر رقیبی نداشتم و از بروخیم تمامی فرهنگهایش را میگرفتم و زیرقیمت اندیکس میکردم و بعدها به سراغ امیرکبیر و آقای جعفری رفتم و کار را توسعه دادم و آموختم که برخی از رموز کارم را باید برای همیشه نزد خودم نگاهدارم، بدانگونه که کس نمیدانست محل کارم برای اندیکس کردن کجاست؟
موسایی بیان کرد: این کار را در خانه کوچکمان آغاز کردم و بعدها با اجاره محلی به مساحت 15 تا 20 متر، کار راحتتر شد و من موفق شدم. در گام بعدی، در حالی که تنها بیست سال داشتم، صحافی به راه انداختم و حدود 20 کارگر داشتم و میدانستم باید به کارگر احترام گذاشت و حقوق او را سروقت پرداخت. کار صحافیام به همراه اندیکس توسعه پیدا کرد و من در 21 سالگی بیش از 50 ـ 60 کارگر و کارمند داشتم و با تمام توان و حواسم، کار میکردم و مادرم، شیرزنی که همواره نگران من و دیگر فرزندانش بود، حالا خیالیش راحت شده بود که همه چیز روبهراه است.
جلسه نشست تاریخ شفاهی نشر با داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه خواهد داشت. ضمن اینکه در پایان این جلسه به موسایی لوح تقدیر و هدیهای از طرف موسسه خانه کتاب اهدا شد که وی هدیه را به آسایشگاه کهریزک بخشید.
نظر شما