یادداشتی که شهریار عباسی در سال روز درگذشت احمد محمود برمزار او خواند
به یاد احمد محمود که ندیدنش، حسرتی ابدی برای من است
شهریار عباسی نویسنده به مناسبت سال روز درگذشت احمد محمود متنی را بر سر مزار او قرائت کرد.
تگ گرما شکسته است. روزهای اول پاییز است. چهرهی شهر عوض شده است. احمد پس میکشد و تکیه میدهد به این دیوار ابدی و سکوت میکند. دلش نمیخواهد باور کند چه شده است. هرچه ما وراجی میکنیم، احمد سکوت میکند. جان از دست و پایش بریده است، ولی انگار زیر لب میگوید: کاش...
- کاش چی؟
احمد میگوید: من میرم!
میخواهم بپرسم کجا؟ ساکش را میاندازد رو دوشش و راه میافتد، ولی دودل است.
میگویم: خو په چرا معطلی؟
تازه حرفش میگیرد و مدام چیزهایی میگوید که همهشان در جایی در ذهنم باقی میمانند. از خالد میگوید و چقدر حرف دارد از باران. چنان از باران میگوید که حس میکنم چیز نمانده باران ببارد. دلش پر است از فرامرز و کارهای عجیب و غریبش و فکر میکنم عمه تاجیاش را همین امروز وقتی میرفتم نان بخرم توی کوچه دیدم که آرام میرفت. بهنظرم هنوز واهمهای عمیق از گروهبان غانم دارد و به دیوار مردهشویخانه تکیه داده است و از غم علی سیگار به سیگار میگیراند. وقتی میگوید گودی کمر علی و برجستگی لمبرش از خون دلمه و خشکیده، سیاهی میزند، تنم مور مور میشود. دلم طاقت نمیآورد. سر برمیگردانم و چشمانم را رو هم میگذارم.
میگوید: این حکایت حال است.
میپرسم کدام حکایت؟ کدام حال؟
بیحوصله میگوید: اه! از مرحله پرتی پسر! از مش رحیم و غلام هم پرتتری تو!
میخواهم از بلور خانم و شریفه یا از دختر سیاهچشم بگوید. حوصلهاش نمیکشد و میگوید: هرچه تا حالا گفتم بسه.
و بعد بیآنکه چیزی بپرسم، خودش میگوید: داستان تعریف حرکت، تعریف اشیا و حوادث نیست. داستان تعریف است در حرکت!
میخواهم بگویم یعنی چه؟ پشیمانم میشوم. گرههای ابرویش و سرفههای خشکاش که انگار از ته حلق من درمیآید پشیمانم میکند.
سرفهاش که میایستد، خودش میگوید: تکنیک را باور دارم،عنصر لازمی است برای داستان. داستان باید معماری داشته باشد، خوشساخت باشد، و اینها همه کار تکنیک است که «داستان» را به «رمان» تبدیل میکند. اما «استفاده از تکنیک» و «مرعوب شدن در برابر تکنیک» دو مقوله کاملا جداست.
به دستهای لرزانش خیره میشوم و میگویم: وقتی زمین سوخته است، اینها به چه کارمان میآید؟
باز هم به سیگار پک میزند و سرفه میکند و دست بالا میکند و درخت را نشانم میدهد. تا حالا نگاهم به بالای درخت نیفتاده بود. چشمم میافتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشهی خشک نخل پایهبلند گوشهی حیاط ننه باران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایهروشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.
حیران به احمد نگاه میکنم و میگویم: کی انفجار شد؟ چرا ما سالم ماندهایم؟
با سرفه میخندد و به سیگار پک میزند و میگوید: هر کس سهمی از عمر دارد و اگر از دست برآید باید چنان زیست که تلخ نباشد یا تلخی برای دیگران فراهم نیاید.
نظر شما