یادداشت نفیسه مرادی، پژوهشگر و داستاننویس در سوگ دومین سالگرد زندهیاد فتحالله بینیاز.
با مهربانی و لطف و بی صحبت و پرسشی پذیرای من شد و وقتی گفتم کار روی رسالهام مرا به «مکانی به وسعت هیچ» و «خیبر غریب»ش رسانده، ساعتها دربارۀ نوشتههایش برایم سخن گفت و به صحبتهایم گوش سپرد؛ ساعتها از مسجدسلیمان تا تهران. از آنچه در کودکی و نوجوانیاش در مسجدسلیمان دیده و جانمایۀ نوشتههایش شده تا آنچه در تهران از مهر و بیمهریِ آشنا و غریبه بر جانش نشسته و واژهواژه بر صفحۀ کاغذ جاگرفته. از هرچه و هرجا، گفتیم و در پناهِ روشنیِ حضورش به تیرگیهای روزگار خندیدیم.
نمیدانم ... شاید اینکه در آغازِ دیدارمان دانسته بودیم که هر دو مهندسی برق خواندهایم و بعد به آغوش داستان پناه بردهایم، آشناییمان را دیرینهتر میکرد؛ مرا مشتاقتر به یاد گرفتن از او و او را به یاری دادن به من و امید بخشیدن که خسته نشوم ... که از او یاد بگیرم خسته نشدن را و نوشتن ... و پیوسته نوشتن و از پای ننشستن را. نسخهای از رمانِ «علیاحضرت فرنگیس»ش را به امانت به من داد و جانِ پرمهرش عذرخواهِ آن بود که تنها نسخۀ باقیمانده در کتابخانهاش است وگرنه هدیه میداد و نه امانت. قرار شد بخوانم و دربارهش بنویسم و در دیدار بعدی دربارهاش صحبت کنیم؛ هفتۀ بعدش گرفتار شد و بعد چند هفتۀ پیدرپی با گرفتاریِ من یا او گذشت و نشد که دوباره ببینمش ... میخواستم از پشت لپتاپم بلند بشوم، بروم زنگ بزنم شاید این هفته موفق شوم به دیدارش که خبر رسید ... «بینیاز» رفته بود ...
دریغ از جانِ مهربان و بینیاز از روزگارش، که قلم فروگذاشت، دریغ از هر واژهای که میخواست بنویسد و قضا فرصت نداد ... دریغ از من که دیر شناختمش و افسوس ... آن چند هفته گرفتاریِ بیمقدار که فرصتِ دیدار دوبارۀ او را از من گرفت ....
نظر شما