چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۶
مشاغل کسالت‌بار

«هزارپیشه» رمانی است از چارلز بوکوفسکی که با ترجمه علی امیرریاحی در نشر نگاه منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)‌به نقل از شرق،‌«هزارپیشه» رمانی است از چارلز بوکوفسکی که با ترجمه علی امیرریاحی در نشر نگاه منتشر شده است. راوی و شخصیت اصلی این رمان نیز، مثل بیشتر آثار بوکوفسکی، مردی به اسم چیناسکی است؛ آدمی آس‌وپاس و آسمان‌جل که در آغاز رمان او را می‌بینیم که تازه وارد نیواورلِیِنز شده است و بیکار است و در جستجوی کار. او اما آدمی نیست که بتواند برای مدتی طولانی سرِ یک کار بماند. او اصولا یک‌جانشین نیست، بلکه آدمی است که پرسه می‌زند و مدام از جایی به جای دیگر می‌رود و نمی‌تواند یک جا بند شود.

«هزارپیشه» مانند تمام رمان‌های بوکوفسکی زبانی صریح و طنزآلود دارد. بوکوفسکی نویسنده‌ای است که در آثارش چندان به حشو و زوائد نمی‌پردازد و داستان‌هایش ریتمی پرشتاب دارند. او در «هزارپیشه» همچون دیگر آثارش از خلال داستانی که روایت می‌کند تصویری انتقادی و هجوآمیز از جامعه آمریکا ارائه می‌دهد.

در بخشی از پیشگفتاری که مترجم بر ترجمه فارسی «هزارپیشه» نوشته است بر این موضوع تاکید شده که بوکوفسکی را صرفا نمی‌توان به ویژگی‌هایی تقلیل داد که بیشتر به آن‌ها معروف شده است. در این مقدمه آمده است: «قطعا یکی از ویژگی‌های بوکوفسکی وحشی و عریان‌نوشتن و توصیف لحظه‌های گاه حساسیت‌برانگیز است (دست‌کم چیزی که در ایران به آن شهره شده)، اما اینکه او را تنها به همین ویژگی بشناسیم و از امکاناتی که می‌خواهد با نگاه متفاوت و شیوه‌ی مواجهه‌اش به مسائل ارائه کند چشم بپوشیم، ما را به خوانندگان تک‌‌بُعدی بدل می‌کند که دانشی کنکوری داریم. دانشی كه برای هر سوال تنها یک گزینه‌ی حاضر و آماده سراغ دارد.»

از بوکوفسکی پیش از این آثار زیادی توسط مترجمان مختلف به فارسی ترجمه شده و خواننده فارسی‌زبان به‌خوبی با این نویسنده و آثارش آشناست. آن‌چه در ادامه می‌آید بخشی است از رمان هزارپیشه: «ساعت کاری کارخانه‌ی بیسکوئیت‌ سگ از ٤:٣٠ بعدازظهر تا یکِ صبح بود. به من پیش‌بند سفید کثیفی داده بودند با دستکش‌های سنگین برزنتی. دستکش‌ها سوخته و رویش سوراخ‌سوراخ بود. از آن لا انگشت‌هام را می‌دیدم. آموزش‌های مقدماتی را کسی که شبیه جِن بی‌دندان بود به من داد که روی چشم چپ‌اش لایه‌ای بود سفید و سبز با تارهای آبی. او نوزده سال سر این کار بود. من در پستم پیشرفت کردم. سوت می‌زدم و ماشین‌آلات به‌کار می‌افتادند. بیسکوئیت‌های سگ به حرکت درمی‌آمدند. خمیر قالب گرفته می‌شد و بعد روی صفحه‌های فلزی سنگینی با لبه‌های آهنی قرار می‌گرفت. یکی از صفحه‌ها را برمی‌داشتم و می‌گذاشتم توی کوره‌ای که پشت سرم بود. برمی‌گشتم، صفحه‌ی دیگری آنجا بود. هیچ‌جوری نمی‌شد سرعتشان را کم کرد. فقط وقتی متوقف می‌شد که چیزی لای دستگاه گیر کند؛ که خیلی هم اتفاق نمی‌افتاد. وقتی می‌افتاد آقای جن به‌سرعت آن را درمی‌آورد. شعله‌های کوره چهار متر زبانه می‌کشید. داخل کوره مثل چرخ‌وفلک بود. در هر طبق کوره دوازده صفحه جا می‌شد. وقتی مسئول کوره (یعنی من) یک طبق را پر می‌کرد، لگدی به اهرم می‌زد که باعث می‌شد چرخ‌دنده یک درجه بچرخد و طبق خالی بعدی بیاید جلو. صفحه‌ها سنگین بودند. بلندکردن یک صفحه می‌توانست به حد کافی آدم را خسته کند. اگر فکر می‌کردی که قرار است هشت ساعت این کار را تکرار کنی، یعنی صدها صفحه را برداری و بگذاری، امکان نداشت از پسش بربیایی...»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها