پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۰
از مرگ می‌ترسم

آگوتا کریستف نویسنده مجاری‌الاصل سوئیسی‌ است که از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر سوئیس به شمار می‌رود. او داستان‌هایش را به زبان فرانسوی می‌نوشت. موضوع اصلی داستان‌های او جنگ، ویرانی، عشق، تنهایی و تلاش انسان‌ها برای جلب توجه دیگران است؛ مواردی که به نظر می‌رسد وی در زندگی شخصی‌اش با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده است. این نویسنده به صریح و بی پرده نوشتن وفادار است، داستان‌هایش در زمان و مکان نمی‌گنجد. کسی نمی‌داند شخصیت‌ها در این داستان‌های کوتاه از کجا می‌آیند، داستان‌های کوتاهی که تحت عنوان میخ کوب کننده فرقی نمی‌کند منتشر می‌شود. از کریستف مصاحبه‌های کمی به زبان انگلیسی منتشر شده که در ادامه شما را به خواندن مهم‌ترین آن دعوت می‌کنیم.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) - ترجمه مجتبا پورمحسن: قسمت نخست مصاحبه ریکاردو بندتینی با آگوتا کریستف را به نقل از سایت میوزیک اند لیترچر خواندید. کریستف در بخش دوم و پایانی این گفت و گو درباره بعضی شخصیت‌های داستانی‌اش حرف می‌زند.

در یکی از رمان‌های داستایوسکی نیز حلق‌آویز کردن یک گربه آمده است. رمان «برادران کارامازوف» اگر اشتباه نکنم.
واقعا؟

بله، خیلی مهم نیست. حالا دوست دارم درباره‌ شخصیت‌های دیگر آثارتان حرف بزنیم. در رمان‌هایتان، ثنویت کاملا برجسته‌ای بین بازنمایی و واقعیت وجود دارد. با تصویر کردن مادربزرگ و برای مثال، صحنه‌‌ ‌سیب‌ چه معنایی را می‌خواهید منتقل کنید؟
مادربزرگ، شخصیتی ساختگی است، اما کارش، ساختگی نیست. آن باغ، آن مرغ‌ها، او مادرم است که خیلی سخت کار می‌کرد. و بعدتر ما دهقانان پیر را دیدیم، خیلی بدجنس بودند و بله، زنان زیادی شبیه او هستند. بله، مادربزرگ در واقع با خوشحالی این کار را می‌کند.
با تضادی مشهود نسبت به آن شخصیت، تصویر زن خانه‌دار را داریم که به نوعی نماد افرادی است که نسبت به حوادثی که برای دیگران رخ می‌دهد بی‌تفاوت هستند. او با دو بچه‌اش مهربان است اما در جریان تبعید یهودیان از روستا بی‌جهت خود را بی‌رحم جلوه می‌دهد.
اما حقیقت دارد. ما در یک شهر زندگی می‌کردیم و در واقع تبعیدها را دیدیم. صفوف زنان، پیرترها و کودکان. ما در خانه‌مان یک پرستار بچه داشتیم که اتریشی بود. وقتی آنها داشتند عبور می‌کردند، او نان را جلو آورد و بعد انداخت پایین. در روستای ما یک اردوگاه موقت پناهندگان بود. امروز حتی در مکان اردوگاه بنای یادبودی هست. ندیده‌اید؟

نه متاسفانه. در رمان «دیروز» لاین در ابتدا سمبل عشق خالص و شدیدترین و بی‌دلیل‌ترین نژادپرستی است. بالذات، این چیزی است که شخصیت‌های شما را در کنار هم می‌گذارد؟ تضاد بین آنچه نشان می‌دهند و واقعیت، بین دروغ و حقیقت؟
بله، درست است. فکر می‌کنم آدم‌ها نه با هم خوب هستند نه بد.

«دفتر بزرگ» به عبارتی رمانی درباره‌ جستجو برای یک نفر یا آزادی است. ارتباط قدرتمند بین دوقلوها برای زنده ماندن‌شان ضروری است. اما در عین حال آنها باید این اتصال را قطع کنند تا بتوانند زندگی مستقلی داشته باشند. آیا مساله همین است یا نه؟
بله.

مثل مسئله رمان «دروغ سوم» است که پیوندی کامل بین دو برادر نمی‌تواند ممکن باشد؟
بله، کلاوس به تنهایی زندگی می‌کند. او نمی‌خواهد عادت‌هایش را تغییر دهد. او باید بی‌سروصدا زندگی کند و بعد او نسبت به برادرش حسادت می‌کند.

عشق، نقش ثانویه را در آثارتان ایفا می‌کند. اما شما تلاش می‌کنید جنسیت را نمایش بدهید. اغلب هم با خشونت. ما احساس می‌کنیم تنها شخصیت‌هایی که می‌توانند عشق بورزند، آنهایی هستند که عشق را در شکل «متفاوت»‌اش تجربه می‌کنند. چرا؟
بله، کاملا درست است. چون ما در دوران کودکی خیلی در این‌باره بحث می‌کردیم. ما همیشه می‌دانستیم دور و برمان چه خبر است. در تیکوند بود (شهری در مجارستان که در آنجا به دنیا آمدم) همه بچه‌ها همه چیز را می‌دانستند. در دوره‌ی جنگ، چیزهای کمی پنهان می‌ماند.

فکر می‌کنم بهتر است موضوع بحث را عوض کنیم. شخصیت هارلپ در رمان «دفتر بزرگ» خیلی مرا به وجد می‌آورد. آیا این شخصیت، ساختگی است یا بر اساس شخصیتی نوشته شده که می‌شناختید؟
نه، او وجود داشت. او زنی در کوسگ بود. نمی‌دانم چطور او را نوشتم، چون او حتی بدتر از آنی بود که نوشتم. او اصلا بینی نداشت. افتاده بود و دماغش شکسته شده بود. درمان نکرد و دماغش کلا افتاده بود. او با تمام مردان روستا ارتباط داشت. او دو بچه زیبا داشت، دو یا سه تا، نمی‌دانم، اما حقیقتا زیبا بودند. برادرم هم کتابی نوشته که در آن درباره‌ او حرف می‌زند. او دقیقا کتابی درباره همان دوره نوشته، اما خیلی متفاوت است. او درباره یک قتل نوشته. در کدام رمان من، قتل هست؟ 

رمان‌های شما پر از قتل‌های متعدد است‌...
بله، درست است. قتل یک زن، شما به یاد دارید؟

قتل همسر مرد بی‌خواب در رمان «مدرک»...
بله، قتل همسر مرد بی‌خواب در رمان «مدرک» در واقع اتفاق افتاده است. در آن زمان زنی بود که در خانه‌اش کشته شد. او در نزدیک خانه ما زندگی می‌کرد. برادرم آن اتفاق را به عنوان پیش زمینه انتخاب کرد و درباره آنچه اتفاق افتاد، نوشت. او کشته شد چون در شهر سه کارخانه داشت. علاوه بر این او یک خارجی بود و دولت نمی‌توانست کارخانه‌های یک فرد خارجی را ملی کند. به این دلیل بود که او کشته شد. برادرم رمانش را درباره‌ی این موضوع نوشت. او درباره‌ همه چیز تحقیق کرد. به اداره پلیس رفت و پرونده‌ها را مطالعه کرد.

و مرد بی‌خواب.
بی‌خواب در کوسگ نبود. در اینجا، در نوشاتل بود. همسایه‌ای داشتم که در خانه روبه‌روی ما زندگی می‌کرد. او زنی بود که تمام شب را جلوی پنجره می‌نشست. او از زمان می‌خواست که بگذرد. می‌پرسید: «زمان چیست؟ زمان چیست؟» خانه ما بالکنی داشت و او سعی می‌کرد با من حرف بزند.

به شخصیت‌ هارلپ برگردیم، فکر می‌کنم بتوان مرگ او را به شکلی پارادوکسیکال مرگی از سر خوشنودی دانست؟
مرگ هارلپ، بله. مرگی از سر خوشنودی است.

آیا شما هم گاهی به مرگ فکر می‌کنید؟ 
من همیشه به مرگ فکر می‌کنم. از مرگ می‌ترسم. حتی از پیری و بیماری می‌ترسم. از مرگ هم همین‌طور و به خدا هم اعتقاد ندارم.

حضور نویسنده در کار یک نویسنده. چرا داستان ویکتور سهم زیادی در رمان «مدرک» دارد؟
اینجا در نوشاتل دوستی داشتم. او الکلی بود و خیلی سیگار می‌کشید. او خواهرش را نکشت اما همیشه می‌خواست بنویسد. چند صفحه‌ای از نوشته‌هایش را هم به من داد. شعر بودند. خیلی خوب بودند. اما نمی‌توانست یک کتاب کامل بنویسد. بعد از مرگ او، خواهرش دست نوشته‌هایش را می‌خواست. چون می‌خواست منتشرشان کند. افسوس خوردم، چون می‌توانستم رمان دیگری درباره‌ او بنویسم. می‌توانستم بیشتر از او حرف بزنم.

متوجه وجود چندین خواب در رمان‌های شما شدم. خواب‌های ماتیاس در رمان «مدرک»، خواب توماس در «دیروز». همیشه یک حیوان، یک یوزپلنگ یا ببر با موی ابریشمی. حقیقت پشت این حضور چیست و از همه مهم‌تر این‌که معنایش چیست؟
آن‌‌ها خواب‌های واقعی من هستند.

مرگ پدر دوقلوها؟ در فصل مدرسه، دو کودک به نحوی او را به جبهه فرستادند. آیا به این دلیل است که پدر شما با بمب کشته شد؟ جایی خواندم که پدرتان بسیار سختگیر بود.
پدرم در تیکوند، روستای زادگاهم که خیلی با کوسگ فاصله‌ای نداشت، معلم بود. در این روستا آن‌ها حتا مدیر مدرسه نداشتند و بچه‌ها باید با اتوبوس به روستای مجاور می‌رفتند. حتا ایستگاه قطار هم در کار نبود. بله، او خیلی سختگیر بود. وقتی او در جبهه جنگ بود ما خوشحال بودیم، خیلی بهتر بود (می‌خندد). بله، می‌توانیم بگوییم که دوقلوها او را به جبهه فرستادند. کاملا تعمدی بود.

حالا چطور در سوئیس زندگی می‌کنید؟
به اندازه کافی درآمد دارم... اصلا کار نمی‌کنم.

بله، مطمئنا. اما منظورم مساله مالی نبود. می‌خواهم درباره زندگی واقعی حرف بزنم، ارتباط شما با مردم سوئیس.
دوستانی دارم. خیلی خیلی کم بیرون می‌روم، تلویزیون زیاد تماشا می‌کنم. روزنامه می‌خوانم، کمی هم کتاب مطالعه می‌کنم. به دیدار بچه‌هایم می‌روم و آن‌ها هم به دیدارم می‌آیند. آن‌ها بچه‌های کوچکی دارند.

اگر برای یک لحظه بخواهم با شما «جزیره بدون سکنه» را بازی کنم، از شما می‌پرسم اگر قرار بود فقط یکی از کتاب‌های‌تان را با خودتان ببرید، کدام را می‌بردید؟
«مدرک.»

دوست داشتید چنین سفری داشتید؟
نه، به هیچ وجه. از سفر کردن متنفرم. به خاطر کتاب‌هایم زیاد سفر کردم، اما حالا نمی‌خواهم. مرا به مسکو، لنینگراد و بلگراد هم دعوت کردند (می‌خندد). نپذیرفتم.

بیشتر افسوس کدام بخش از زندگی‌تان را می‌خورید و بیشتر دل‌تان برای کدام بخش از زندگی‌تان تنگ می‌شود؟
بچه‌ها و کتاب‌هایم.

به عبارت دیگر، کدام بخش از زندگی‌تان را با لذت فراموش می‌کنید؟
ترک کشور و همچنین ازدواجم.

الان مشغول چه کاری هستید؟
هیچی. خیلی کم می‌نویسم.

 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها