«به من قول بده، بابا» نام کتاب خاطرات جو بایدن، معاون رئیسجمور سابق آمریکا، باراک اوباما است. بایدن در مصاحبهای با فیلیپ گالانز، خبرنگار روزنامه نیویورکتایمز درباره کتاب جدیدش سخن میگوید.
داستان بایدن شاید به اندازه کتاب خاطرات باراک اوباما «رویاهایی از پدرم» و کتاب جدید هیلاری کلینتون تحت عنوان «چه اتفاقی افتاد» تأثیرگزار و دقیق نباشد، اما مشاهدات سیاسی معاون رئیسجمهور دموکرات آمریکا به همراه احساسات او پس از دست دادن پسر عزیزش بیشک تکاندهنده و خواندنی است. مصاحبه وی با فیلیپ گالانز را با هم در زیر میخوانیم:
چرا این کتاب را نوشتید؟ چرا خاطرات بد زندگی خود را با نوشتن این کتاب مرور کردید؟
به خاطر بچههایم این کار را کردم. من دو نوه زیبا دارم و در خانه صدها عکس از این دو وجود دارد. یک سال وقتی در حال بازسازی خانهشان بودند، عروس و نوههایم مدتی در کنار ما زندگی کردند. آرزو میکردم ای کاش همیشه پیش من میماندند. پس از مرگ پسرم بچهها وارد اتاقم میشدند، روی قفسه سینه من مینشستند و از من میخواستند داستانی درباره پدرشان بگویم. دوست داشتم با توصیف زندگی بو، دین خود را به عنوان یک پدر ادا کرده باشم.
قبل از نوشتن قصهیِ پسرتان داستانی یا کتاب خاطراتی مشابه درباره از دست دادن عزیزی خواندهاید؟
نه. دوست نداشتم شبیه دیگران بنویسم. نمیخواستم داستانی فانتزی بنویسم. نمیخواستم داستانی درباره غم و اندوه بنویسم. دلم نمیخواست کسی برای من احساس تأسف کند. دلم میخواستم از زندگی پسرم، بو و مردمی که او در زندگیشان تأثیرگزار بود سخن بگویم. بو اخلاق ویژهای داشت. پدر من همیشه میگفت: «هیچوقت توضیح نده، هیچوقت گله نکن» و من یادم نمیآید که پسرم هرگز درباره موضوعی گله و شکایت کرده باشد.
در مراسم ختم بو، دختر و پسر دیگرم درباره او صحبت کردند. به آنها افتخار میکنم زیرا خودم اصلاً نمیتوانستم چنین کاری انجام دهم. پسرم گفت: «اولین خاطرهای که از بو دارم وقتی است که او به همراه مادر و خواهرم در یک تصادف به شدت آسیب دیدند. من سه ساله و بو چهار ساله بود. روی تخت دراز کشیده بود و استخوانهای زیادی در بدنش شکسته بود. دستان من را گرفت و گفت: «به من نگاه کن، خیلی دوستت دارم! و احساس میکنم در تمام این 42 سال او همیشه در خوشیها و سختیها در کنار من بود.»
دوست داشتم خاطرات او را بنویسم تا مردم دنیا بدانند انسانی مانند او نیز در دنیا وجود داشت که همیشه کشور، خانواده و دوستانش را در اولویت قرار میداد.
کمی درباره ساختار کتاب صحبت کنیم. شما سه روایت را به صورت همزمان پیش میبرید؟
زمان در این کتاب بسیار اهمیت دارد. ثانیهها، دقایق و ساعتها؛ نَه ماه و سال! حضور من در کاخ سفید نیز چنین بود. در کاخ سفید نیز امکان مدیریتی جدید وجود نداشت و همیشه در حال تلاش برای مدیریت فجایع بودیم. ثانیهها ارزشمند هستند و من برای بودن بو در کنارمان با ثانیهها سر و کار داشتم.
جمله زیبایی در کتاب شما وجود دارد که میگوید: «آوازه من پیش از من میآید.»
بله همین طور است. من در سال 1972 زندگی بسیار خوبی داشتم. به نمایندگی سنا رسیدم، کارمندان زیادی داشتم، دفتر بزرگی در اختیار من بود. روزی زنگ تلفن به صدا درآمد و زنی از آن سو گفت دختر و همسرت تصادف کردهاند. از او پرسیدهام همسرم مرده است و زن گفت بله! من هم مانند بسیاری از مردم از مراحل مختلف اندوه اطلاع دارم. از درد، ناامیدی و بهبودی که با گذشت زمان رخ میدهد.
شما اتفاقات شخصی زندگی پسرتان را به مسائل سیاسی کاخ سفید در کتاب ربط میدهید؟ کمی در این باره توضیح دهید.
حلقه مشترک زندگی بو و کاخ سفید من هستم. من در هر دو مکان حضور داشتم.
اتفاقات خوب کتاب در این دو بخش نیز به هم مربوط میشود. مثلا وقتی دکتر خبرهای خوبی درباره بیماری بو به شما میدهد در بخش بعد از خوشبینی خودتان درباره موضوع عراق سخن میگویید.
جواب دقیقی برای توضیح این موضوع ندارم اما من همیشه با خوشیها و غمها در زندگی همراه بودهام. دلم میخواست نشان دهم در جریان زندگی همه چیز به هم مربوط است. تلاش زیادی میکنم که اتفاقات مختلف را از هم جدا کنم اما تأثیر اتفاقات مختلف بر هم غیرقابلانکار است.
بو در کتابتان چندین به بار به شما میگوید:« نگران نباش، بابا!» یا «قول بده، بابا! که ناراحت نمیشوی »
یک شب و زمانی که وضعیت سلامتی او در شرایط بسیار بدی بود به من گفت «بابا، میدانم من را بیشتر از هر کس دیگری در دنیا دوست داری اما به من قول بده که خودت را ناراحت نمیکنی. مشکلی برای من پیش نمیآید. حال من خوب خواهد بود.» با مرگ روبهرو شده و با آن کنار آمده بود. او هنگام مرگِ خواهر و مادرش در کنار من بود و احساس میکنم میترسید اعتماد و امید به زندگی را پس از مرگ وی به طور کامل از دست بدهم.
شما درباره بو با پرزدنت اوباما سخن نمیگفتید. چرا؟
وضعیت پیچیدهای بود. دلم نمیخواست بار سختیهای من هم بر دوش او قرار گیرد و برای من احساس تأسف کند. هروقت درباره بو صحبت میکردیم ناراحت میشد و آه میکشید و من تلاش میکردم او را آرام کنم. دلم نمیخواست عذاب بکشد. از طرف دیگر دلم نمیخواست از کارهای من کم کند. نیاز داشتم بیشتر کار کنم تا وقتی برای فکر کردن به اتفاقات بد نداشته باشم. برای بیان احساساتم از دفتر خاطراتم استفاده میکردم و احساساتم را بدون رودربایستی مینوشتم و خودم را خالی میکردم.
ممنون از اینکه وقت خود را در اختیار ما گذاشتید.
خواهش میکنم.
نظر شما