وی درباره فضای زندگی خود در دوره نوجوانی گفت: کودکیام تا نوجوانی در محله دروازه سعدی شیراز گذشت. من همواره با افتخار میگویم که فرزند آن محله فقیرنشین هستم و دوستانم معمولا بچههایی بودند که دیگران آنها را آن زمان شاهد بیماری کودکی یک ساله بودم که شاید با سادهترین داروها بهبود پیدا میکرد. ولی به دلیل جهل و فقر، آن کودک معصوم از دنیا رفت. این اتفاق موجب شد تصمیم بگیرم در آینده پزشک اطفال شوم و کودکان را از چنین مرگهای مفتی نجات دهم. علاوه بر این، ورزش مورد علاقه من بوکس بود و حتی یک بار مقام سوم کشوری را کسب کردم. با این نکات خواستم تاکید کنم که روحیه من در ظاهر اصلا با نویسندگی تناسبی نداشت. گرچه از همان زمان نیز اهل خواندن بودم، خصوصا کتابهای وسترن و ماجراجویانهشرور به حساب میآورند و معمولا از روی فقر و جهل ترک تحصیل میکردند. در چنین فضایی یکی از معدود نوجوانانی بودم که درس خواندم و مدرسه را رها نکردم.
خالق رمان «طبل آتش» درباره شغل رویایی دوران نوجوانیاش گفت: آن زمان دوست داشتم در بزرگسالی دریانورد شوم. ولی اتفاقی در زندگیام رخ داد که مرا از رویای دریانوردی دور کرد. آن زمان شاهد بیماری کودکی یک ساله بودم که شاید با سادهترین داروها بهبود پیدا میکرد. ولی به دلیل جهل و فقر، آن کودک معصوم از دنیا رفت. این اتفاق موجب شد تصمیم بگیرم، در آینده پزشک اطفال شوم و کودکان را از چنین مرگهای مفتی نجات دهم. علاوه بر این، ورزش مورد علاقهام بوکس بود و حتی یک بار مقام سوم کشوری را کسب کردم. با این نکات خواستم تاکید کنم که روحیه من در ظاهر اصلا با نویسندگی تناسبی نداشت. گرچه از همان زمان اهل خواندن بودم، خصوصا کتابهای وسترن و ماجراجویانه.
شیرزادی با اشاره به تحصیل در هنرستان گفت: من در هنرستان (صنعتی نمازی) شیراز درس میخواندم. خلق و خو و رفتار هنرجویان هنرستان کاملا با دبیرستانیها متفاوت بود. ضمن این که بچههای دبیرستان معمولا از هنرستانیها به خاطر برخوردهای فیزیکی آنان میترسیدند. بچههای هنرستان «نخاله» به حساب میآمدند. هنرستانیها علاوه بر خواندن دروس رشته ریاضی، فعالیتهای حرفه ای- صنعتی را هم میآموختند. در این میان درس ادبیات معمولا جدی گرفته نمیشد، گرچه کتاب درسی اصلی ما «گلستان» سعدی بود. در کل همه دانشآموزان به دنبال کسب نمره حداقلی بودند.
وی ادامه داد: آن زمان کلاسهای ما زنگ تفریح نداشت. یعنی یک دوره سه ساعته برگزار می شد. بعد به مدت یک ساعت، دانشآموزان وقت خالی داشتند که حتی میتوانستند از مدرسه خارج شوند و بعد دوباره سه ساعت دوم فعالیت در کارگاه برگزار میشد. کلاس پنجم هنرستان که بودیم، معلم ادبیات جدیدی در کلاس درس ما حاضر شد. آقای «ستایش» معلمی بود که هیچ گاه فکر نمیکردیم برای ادبیات ارزش بالایی قائل باشد.
نویسنده «يك سكه در دو جیب» ادامه داد: تعداد دانش آموزان کلاس ما 20 نفر بود. معلم ادبیات روز اول برایمان توضیح داد که درس انشا را جدی بگیرید و اگر کسی انشاء ننویسد، صفر میگیرد. ولی این را هم بدانید که من به هیچ کس نمره 20 نمیدهم، چون 20 نمره تمام است و حداکثر نمرهای که به شما خواهم داد، 17 یا 18 است.
برگزیده جایزه بیست سال ادبیات داستانی ادامه داد: جلسه بعد آقای ستایش در کلاس حاضر شد و از قضا نام من را صدا کرد تا انشایم را بخوانم. انشاء را به خیال آن که او هم مانند دیگران، معلمی جدی نیست، ننوشته بودم و صفر گرفتم. برای من که معمولا
نویسنده «هلال پنهان» گفت: دوشنبه هفته بعد در فاصله یک ساعتی که در اختیار داشتیم، اتفاق عجیبی رخ داد. در حال عبور از خیابان زند شیراز بودم که دیدم پیرمردی روی پلههای بانک ملی شیراز نشسته و بلند داد میزند: «دزد»! اتفاقا آژانی هم آنجا بود که به جای دنبال کردن دزد، روی پلهها ایستاده بود و میگفت: دزد! من در میان جمعیت دزد را دیدم در حالی که پاهای لاغری داشت با یک گالش. معلوم بود دزد محله را نمیشناسد. من برای نجات او بلند فریاد زدم: بپیچ به سمت کوچه بازار! ولی گویا صدای من در هیاهو گم شد. مردم دزد را گرفتند و حسابی او را زدند. دزد درب و داغان شده بود و پیرمرد به پولش رسیده بود و همچنان زیر لب به دزد بد و بیراه میگفت.
وی ادامه داد: این اتفاق در ذهنم ثبت شد. فردای آن روز انشاء داشتیم. شب تمام آنچه را در شهر دیده بودم، نوشتم. البته با اندکی تغییر. مثلا زمان ظهر را به غروب تغییر دادم و دزد را در داستانم کشتم. فردای آن روز آقای ستایش اسم من را برای خواندن انشایم صدا نکرد. خودم به او گفتم: آقا ما این هفته انشاء نوشتیم. میشه بخونیم؟ معلم جوانمردانه قبول کرد. من انشایم را خواندم. در پاراگراف آخر نوشته بودم: خون با رنگ تند قرمز بر سنگفرش کوچه راه میکشید و در نور خورشید غمزده غروب پاییز برق میزد. باد
معلم گفت: از خودت نوشتی؟ گفتم: بله، شاهد اتفاق بودم، فقط کمی تغییر دادم. پرسید: میگویند تو بوکسوری. پس چرا به دزد کمک نکردی؟ گفتم: من با لباسهایم نهایت 65 کیلو هستم. چه طور میتوانستم بر آن جمعیت غلبه کنم؟ آقای ستایش گفت: روز اول گفتم که بالاترین نمره انشای کلاس من 17 است. ولی به داستان شما 20 میدهم.
نویسنده«غریبه و اقاقیا» در ادامه گفت: از همان روز معلم ادبیات من کتابهای مختلفی مثل «خوشههای خشم» را برایم میآورد. حتی به من پیشنهاد کرد تا داستانهای رادیویی را بشنوم. در حالی که ما رادیو نداشتیم و من از رادیو همسایه استفاده میکردم. زمان گذشت و داستاننویسیهای من ادامه یافت تا این که روزی معلممان به من گفت در مسابقه مجله «پست تهران» شرکت کن. داستانی را برای این مجله فرستادم و در کمال ناباوری دیدم بعد از چند هفته داستان و عکس من را چاپ کردهاند. من برنده آن مسابقه شدم و برایم تعداد زیادی کتاب و یک چک 100تومانی فرستادند. آن زمان، این مبلغ برای من زیاد بود و خیلی خوشحال شده بودم.
نظر شما