در رمان خطی و گزارشیِ شهلا آبنوس، که سعی کرده است توالی خاطراتِ خود را از جنگ و پیآمدهای آن بههمان حالتی که وجود داشتهاست بنویسد، این اندیشه، این اندیشهی جایگزین و برتر، برای رسیدن به کمال مطلوب که همان صلح و دوستی و انسانیت است، در رمان حرف اول را میزند. اندیشههای میهنپرستانه و هیومانیستی، از ورای افکار و عقایدی ایدئولوژیک، بر تمام رمان سایه افکندهاست.
بدون شک، شهلا آبنوس میخواسته است که چهرهای ایده آل از «شهناز دزفولی»، روایتگر اصلی رمانش، برای آیندگان ترسیم کند که تجسم دیدگاه فرودستان باشد. فرودستانی که جنگ را با تمام وجودشان تجربه کردند. میخواسته است چهرههایی جسورانه از او بسازد. چهرههایی اسطورهای با سایه روشنهایی از مهر و ایثار و انساندوستی، تا در برابر مصایب جنگ همانند پولادی آبدیده بهءنظر آید.
«از آن هجده ماه و هفت روز»، روایت ایثار و مقاومت مردم بیپناه دزفول در برابر حملات موشکی و بمبارانهای بیامان دولت عراق است که از زبان دختری هفده هجده ساله به نام «شهناز دزفولی» که در حقیقت همزاد خود شهلا آبنوس میباشد، روایت می شود.
شهناز دزفولی در پادگانی و یا قرارگاهی آموزشی در «دهلران» به کسانیکه قصد رفتن به جبهه را دارند آموزش اسلحه میدهد. او قبلاً دورههای امدادگری و آموزش قرآن را نیز از سر گذرانده است و از آنجا که خاستگاهی مذهبی و اعتقادی دارد، بیشتر راغب است که کاری انجام دهد تا مثمر ثمر باشد. تلاش او بیشتر معطوف به بیماران و مجروحینی است که از جبهههای جنگ به بیمارستان «افشار» دزفول میآورند. حتی در بسیاری از شب های بمباران و حملات موشکی، او در بیمارستان مشغول بهکار است و کمتر به خانه میرود. چون دیگر، کانون گرم خانواده، بالاجبار از هم پاشیده است. به طوری که مادر و دو سه تا از خواهران با کمک پدر که معاون بانک است به شهرکی دور و امن انتقال می یابند. اما او تحت تأثیر برادران خود که در سپاه و مساجد کار میکنند، دنیایی آرمانی دارد: فکر ادامهی تحصیل در رشتهی ادبیات، نیم نگاهی به عشق و عوالم آن، به قول پدرش: «خانه ی دختر داری است.»، آرزوی سلامتی برای همهی آدم های سرزمینش، تناول از غذاهای معمولی مادر که به نظرش خوشمزهترین غذاهای دنیا هستند، و دست به دامان امامان و پیامبران شدن.
همهی این ها علیرغم ذهنیت ایدئولوژیک، از او شخصیتی دلپذیر و در خور ستایش ساخته است که گویی انسان احساس میکند که روح «فلورانس نایتینگل» در او حلولکرده و یا فلورانس هنوز زنده است و در بیمارستانهای صحرایی دارد مجروحین را مداوا می کند. شهلا آبنوس در این رمان از صداقت آدمهایی سخن میگوید که جان بر کف در راه آرمانهاشان جان باختند. هر چند که آرمان هاشان مانند نهال نورسی هنوز جوانه نزده بود.
اما آن چیزی که بیشتر در این رمان گزارش گونه و خاطره ای مشهود است، داستان فروپاشی آدمها است. آدم هاییکه ناخواسته آماج چنین حملاتی قرار میگیرند. آن کسی را که امروز میبینیم و با ما حرف زده است، فردا دیگر او را نمی بینیم؛ تبدیل به خاطره می شود. شهلا آبنوس در این رمان، که به ژانر رمان تاریخی جنگ تعلق دارد، از تجارب زیسته اش نوشته است. هر چند از علیت جنگ حرفی به میان نمیآید و از نیروهای اپوزیسیون هم حرفی زده نمیشود. چرا که همه در گیر و دار جنگ و بمباران هستند. از نظر شخصیت پردازی، بیشتر توجه شهلا آبنوس، به شخصیت اصلی داستان، شهناز دزفولی معطوف است که تمام خصوصیات اخلاقیاش و طرز لباس پوشیدنش را به تصویر میکشد. حتی از زوایای تاریک و پنهان ذهنش میگوید که در هالهای از شرم و خویشتنداری پنهان است.
لوکاچ ، در رمان تاریخی، ما را به این اندیشه رهنمون میکند که: «آن چه در یک رمان تاریخی مهم است، شکل است نه محتوا. او اهمیتی نمیدهد که نویسنده از چه نظر گاه سیاسی و ایدئولوژیکی حمایت کند. برایش فرقی نمیکند که از طبقات زحمتکش بنویسد و یا از بورژواها. برای او شخصیت به عنوان یک تیپ مهم است. یعنی در عین حال که واجد خصایل فردی و شخصی خود است، نمایندهی یک جریان اجتماعی باشد.»
در رمان شهلا آبنوس، شهناز دزفولی، واجد چنین شرایطی است. او یک تیپ داستانی منحصر به فرد است که علیرغم بمبارانها و خانه بدوشی و کار سخت امدادگری در بیمارستان، چهرهای بسیار مهربان و صمیمی دارد. او انسان مومن و معتقدی است که سعی میکند تمام هم و غم خود را وقف مجروحین جنگ کند. و در ساعات استراحت، خودش جنگ زده ای است مثل خیلی از هم وطنانشکه آوارهی شهرها و روستاها شده اند.
شهرِ « قُم » که زمانی برایش مدینهی فاضلهای بود، به نمادی از شرارت آدمهایی قسیالقلب تبدیل میشود. حتی برفی را که در آنجا برای اولین بار می بیند، انگار برایش مظهری از شرارت همان آدمهاست که او را لیچار می کنند و هر بار جنگ زده بودن را به رخاش میکشند. هر چند بعد ها خانم معلمی به نام «زینی» تمام افکار و ذهنیت تیرهی او را روشنی میبخشد.
از آن هجده ماه و هفت روز، تقابل جنگ و بمباران بر علیه انسان است، بر علیه کوه و بیابان و طبیعت. چون جنگ موجودیتی کور وکر است و همه چیز برایش یکسان است.
زبان شهلا آبنوس، دلنشین است و اکثر کاراکترها، بخصوص «مادر»، با لهجه و گویش دزفولی حرف میزنند و گاه این لهجه در هنگام شفقت و مویه، حال و هوایی بسیار نوستالژیک دارد.
شهلا آبنوس از جنگ، به مفهوم مطلق کلمهاش، چهرهی پلید و خونباری می سازد که المانهای آن مانند داغی بر پیکر بازماندگان هرگز زایل نخواهد شد. دوربین مدار بستهی او در سکانسی که مربوط به «حس رحیمی» مجروح میباشد، انگار تمام لحظات هستی و نیستی را به تصویر میکشد.
دلم می خواهد به جای مادرش و به جای خواهری که ندارد، بنشینم برایش زار زار گریه کنم «ص129»
شهلا آبنوس، صبر و بردباری و غم و حرمان و به دل کشیدن «پدر» را که یعنی از بقیهی افراد خانواده دلدارتر است، به خوبی نشان میدهد. همچنین دلشورههای مادر را در نبود فرزندانش و آدمهایی که کشته میشوند.
فضا سازی رمان شهلا آبنوس، بر کلیت داستان احاطه دارد. و در واقع، در شهری خالی از سکنه، روح مشکوک جنگ، حضوری ملموس دارد. در فصل 13، صحنههایی تراژیک و دهشتناک از زندگی خانواده و آدمهایی جنگ زده در اتاقکهایی کوچک که همهی آنها مقبره هستند به تصویر کشیده میشود که از خود جنگ و چهرههای خونبار آن کمتر نیست. در اینجا دیگر مرگ و بمباران نیست؛ بلکه از بین رفتن غرور و انسانیتی لگدمال شده است که دارد در شهری دیگر دنبال هویت خود میگردد.
اما ای کاش شهلا آبنوس چیزی بیش از هجده ماه و هفت روز را مینوشت. چهرههایی دیگر از جنگ و مصایب شهری را، فقر و فلاکت و آسیبهای اجتماعی و پیآمدهای آن را، شوربختی بسیاری از بازماندگان که آنها را فقط با حرف تسلی دادند. ایثار و پرپر شدن آن جان باختگانی که در میدانهای مین بههوا رفتند. آنهایی که از خون شهدا و کشتگان به مال و منالی رسیدند. کاش مینوشت که خیلیها از قبَل آن شهیدان و جان باختگان به نان و نوایی رسیدند و خیلیها هم به افکار و آرمانهای پاک خود وفادار ماندند.
در این جاست که انسان حس میکند هیچ چیز واقعی نیست. و عدالت در این جهان واژهای بیش نیست.
من حتم دارم که شهلا آبنوس بیش از من همهی این مصیبتها را تجربه کردهاست. اما از آنجا که او یک انسان متعهد و اخلاقگرا است، صرفاً میخواسته است که اثرش یک سند تاریخی باشد. یک وقایعنگاری از آن چه دیده بود. نه چیزی بیش از تجارب زیستهاش و نه چیزی کمتر از آن.
نظر شما