رحیم رستم، نویسنده و منتقد، داستان کوتاه «در مکانی مقدس» از مجموعه داستان «خانه کوچک ما» نوشته داریوش احمدی، منتشرشده در نشر نیماژ را بررسی انتقادی کرده است.
اما این نوع داستان از دیدگاه «چارلز ای مای» داستانی است که موقعیتی واحد را آن چنان برجسته میکند که در آن تلاطمی خاص در روان شخصیتها روی میدهد که واقعیت، آنهم واقعیت روزمره دگرگون میشود.
پس جریان، جریان شدن است و نه صرفا اتفاق و ماجرا. نهایتا اگر به سخنانی مشابه از این گروه فرمالیستهای متقدم گوش بدهیم، دریافت آنها این است که شخصیت را حالتهایی انباشته که یک بحران در یک موقعیت، او را فرا بگیرد.اما این بحران یا بحرانها را یک نویسنده چیره دست چگونه در متن میگنجاند تا بالاخره مخاطب آن دگرگونی روزمره را دریابد؟ صورت گرایان روس به شدت به آفرینش جزییات در متن اعتقاد دارند. این جزیینگری در نوشتار است که به شکلی قطرهای آن حالتها، آن تلاطم ها را تولید میکند و ما در پایان یک نشست داستانخوانی، شخصیتی را مینگریم که از منحنیهای بسیاری در درون خود عبور میکند. در این یادداشت انتقادی سعی بر آن شده تا کارکرد این تئوریهای فرمالیستی را در یک داستان ببینیم.
داستان «در مکانی مقدس» تا حدودی از تئوری های «چارلز ای. مای» تبعیت میکند. داستان از زبان راوی اول شخصی بیان میشود که گویا از محیط و آدمهای پیرامون خودش که بیشتر در محل کار با آنها سر و کار داشته و همچنان دارد گریزان است و نشانههایی از وازدگی در او مشهود است. او در ابتدای داستان از شخصی به نام خاقانی حرف میزند که رییس شرکت است و رابطهای نه چندان دوستانه و دست و پا شکستهای نیز در طی این سالها با او داشته است. راوی از زمانی صحبت میکند که چگونه کم کم دوستی بین خودش و خاقانی رو به تیرگی نهاد و آن موقعی بود که خاقانی به ریاکاری روی آورد و ریش گذاشت و رییس شرکت شد. راوی هم کم کم از او دل زده میشود. ولی داستان از جایی بیشتر قوت میگیرد که خاقانی روزی به دفتر راوی میآید تا او را به یک سفر زیارتی دعوت کند. چند مدت بعد، راوی را میبینیم که سوار بر پیکاب قراضه دو کابین شده و همراه چهار نفر دیگر از جاده ای بسیار پر پیچ و خم به زیارتگاه رهسپار میشوند. راننده که کوتوله ای است بسیار پر حرف ، پیرمرد که صندلی کناری او نشسته است (پدر کوتوله؟)، خاقانی و زن خاقانی مسافران این جادهاند. در این مسیر جزییاتی بسیار قوی از ذهن و گفتار راوی در داستان جریان مییابد که همان بحرانها را آفرینش میکند .
جزییات:
اول )
راننده کوتوله از داشتن اعتقاد و اینکه انسان باید معنویت داشته باشد پر حرفی میکند. اما در ادامه داستان به خوبی ماهیت دو گانه و تا حدودی مضحک و رقتانگیز خود را هم نشان میدهد. ساحت اعتقادات و باورهای او با ساحت گفتارش منطبق نیست. ساختار فکری او همچون ذهنیات خاقانی نشان از دو رویی و تناقض دارد. در دیالوگی که از او میشنویم، انتظار دارد تا دیگران حرفش را تصدیق کنند :
گفت:« سی شون بگو، سی شون تعریف کن که وا اعتقات داشته بوئن.» پیرمرد تکانی خورد .اما حرفی نزد. زن خاقانی خودش را بیشتر توی چادرش پیچاند و آهسته گفت:« اگه اعتقاد نداشتیم که نمی اومدیم.»
در ادامه راوی دیدگاهی ذهنی را بیان میدارد که نشان از یک آرزو دارد. اما این فرایند ذهنی راوی، هیچگاه محقق نشده است.
...من در این فکر بودم که چقدر خوب است آدم با اعتقاداتش زندگی کند، حالا هر اعتقادی داشته باشد. اعتقادات خالص و پاکی که...داشتم به زن خاقانی فکر میکردم و اعتقادی که توی سرش، زیر چادرش پنهان بود.
اما آیا زن خاقانی هم اعتقادی عمیق دارد؟ گویا همسر خاقانی برای نازایی خود، دشواری این راه سخت و پر پیچ و خم را تحمل میکند. پس در اینجا مساله، مساله ی ضرورت است. اما راوی این گونه اعتقاد را نمی گوید . او اگر میخواهد به هر چیزی اعتقاد داشته باشد، آن اعتقادی است که او را از این استیصال برهاند.
دوم)
در برشی دیگر از داستان، متوجه صحنه ای هستیم که خاقانی میگوید کتابی بسیار مفید را همراه خود به سفر آوردهاست.
...یک لحظه دیدم سرش را آورد در گوشم و گفت:« یه چیز توپی با خودم آوردم. خرد و انقلاب. خودمو نمیبخشم که چرا تا حالا نخونده بودمش.» گفتم :« من دیگه نه به خرد اعتقاد دارم و نه به انقلاب.» گفت :« چرا؟» گفتم :« نمیدونم. از هر چه خرد و انقلاب و انقلابیه، حالم به هم میخوره.» خندید. گفت: « همه چیز درست میشه.» گفتم :« هیچ چیز درست نمی شه.»
در این دیالوگ ها، گر چه راوی قصد عصبانی کردن خاقانی را دارد و دنبال بهانهای میگردد تا اعصابش را خراب کند، اما نباید از یک نکته خیلی مهم دیگر به نام ناخودآگاه راوی به سادگی گذشت. او در اینجا در ساحت گفتار خودش، این نکته را بیان میدارد. در قسمت اول او از آرزویی صحبت میکند که همان داشتن اعتقادی انسانی است. اما نهایتا این طیف ذهنی اوست و در همان زیرزمینی به نام ذهن انباشت شده .اما این جا دیگر، راوی کاملا وازدگی خویش را رونمایی میکند. گرچه لحن وی نشان از جدیت ندارد، اما او به شدت از انقلابیگری گریزان است. در قسمت اول، او از زیبایی اعتقاد سخن میگوید، ولی در قسمت دوم به مفهومی به نام انقلاب که خشونت آفرین هم ممکن است باشد، دیگر تمایلی ندارد.
سوم)
وازدگی راوی همچنان ادامه دارد. پس از گذر از مفهوم انقلاب، او حتی از پوچی زندگی حرف میءزند. در صحنه ای از داستان، او پیش خود متصور میشود که اکنون شاید ماشین به دره ای بسیار بزرگ سقوط کند و کشته شوند :
...داشتم به مرگ و عواقبش فکر میکردم و این که بعدا چه طور ما را پیدا میکنند. حرکت سقوط به دره را مانند فیلم های سینمایی به صورت آهسته، در ذهنم مرور میکردم. با خودم میگفتم:« ضربه به کجایم میخورد؟...»...زن خاقانی هنوز در همان حالت ترس باقی مانده بود، اما من خیلی زود مرگ را پذیرفتم. به خودم گفتم: «یعنی زندگی همین بود؟» حتی با صدای بلند داد زدم:« همین بود! همین بود!» خاقانی وحشت زده نگاهم کرد. زنش جیغ کشید.
راوی در این جا ترسی از مرگ ندارد. او همچنان که گفته شد، وازده ای بیش نیست. او در آرمان های خود به ورشکستگی رسیده است. او به عواقب بعد از مرگ و نوع تشعیع جنازه خود میاندیشد. مرگ اندیشی راوی، نتیجه شکست ایده های گذشته وی است. چیزی که اکنون به آنها باوری ندارد و رویکردش فقط رویکردی انسان گرایانه است که آن هم در درون خویش مانده.
چهارم)
در صحنهای دیگر، راوی در صحن امامزاده شاهد نوحه خوانی چند نفر هست که برای شفای دختری که دچار بیماری ماهیچه ای است این کار را انجام میدهند. در این برش از داستان، راوی به شدت از اندوهناکی خود سخن میگوید و به سرعت از زیارتگاه به جایی که درختی در آن قد کشیده میرود.
...چیزی گلویم را میفشرد، چیزی بدتر از بغض که داشت خفهام می کرد. سیگاری روشن کردم. صدای نوحه خوانی و سینه زنی هنوز توی گوشم بود. به یاد مادرم افتادم. نکند مرده باشد! دستم را به تنه درخت گرفتم. حس کردم برای گریه کردن هم باید تکیه گاهی وجود داشته باشد...
راوی، از مشاهده بیماران و معلولان به شدت ناراحت میشود. ولی آنگاه که او به زیر درخت پناه میبرد، بهترین نما را همچون یک سکانس سینمایی میتوان مشاهده کرد. او دست خود را به تنه درخت تکیه میدهد. ولی وقتی میفهمد که درخت، چیزی غیر از یک انسان است در مییابد که نمیشود او را تکیهگاهی اطمینان بخش یا محکم برای گریه کردن دانست. با یادآوری مادرش و دیدن ناله های مریضهای داخل صحن، همدلی و همدردی راوی را میبینیم. او اکنون در جهانی زیست میکند که بهشدت خود را تنها مییابد. لیکن در این وضعیت، ما هنگامی که نام مادر را از زبان راوی می شنویم، گویا میخواهد به دوران کودکی و آغوش پاک مادر برگردد. حالا که همه ی آرمانها از دست رفتهاند، بگذار معصومیت کودکیام را دوباره در دامان مادر تجربه کنم.
داستان « در مکانی مقدس» در بخشهای انتهایی ، به اوج بحران میرسد. اما این بحران اتفاق بزرگی را شامل حال خود نمیکند. تئوریهای « چارلز ای. مای » در مورد فرو ریختن واقعیت های روزمره و آسیب دیدن آنها در داستان داریوش احمدی بسیار دیده میشود.
نظر شما