جان است آنچه لایق مهمان است
مهمان ما عزیزتر از جان است
از دورترین تصویری که در خاطرشان مانده و هنوز بر آن غبار فراموشی ننشسته است تا امروز و فردا و چشمانداز فرهنگ ایران زمین با استاد کمال اجتماعیجندقی به صحبت نشستیم.
دورترین تصویری که از خود به یاد دارم به 3 سالگیام برمیگردد؛ سه سالگیام را در شیراز بودم و پدرم الکتریسین کارخانه قند مرودشت شیراز بود. مادرم مرا به مدرسه میبرد. من غیر از هفت سالههای امروز بودم و در مدرسه سوالاتی که میکردند را نمیتوانستم جواب دهم چون معلومات ذهنیام کم بود. تا 10 سالگی در شیراز بودیم. در سال 1318 پدرم به مشهد منتقل شد. سوم دبستان را در شیراز خوانده بودم اما تجدید شدم. آنجا امتحان دادم و قبول شدم. تا کلاس هفتم در مشهد بودیم. پدرم به کارخانه قند کرج انتقال یافت و ما هم به کرج رفتیم. باز هم _ مانند نوبت پیش _ ریاضی تجدید شده بودم و در کرج امتحان دادم و قبول شدم. یک سال بعد، برای کلاس هشتم به تهران آمدم و تقریبا مستقل شدم در مدرسه قنبرعلی خان. با اینکه ریاضی را تجدید میشدم ولی ادبیاتم خوب بود. کلاس چهارم و پنجم در مشهد، هر موضوعی برای انشاء میدادند شعر میگفتم، از همان کودکی طبع شعر داشتم. مثلا زمستان بود و انشاء زمستان تکیفم بود. بیت شعری که آن موقع ساختم یاد دارم؛
زمستان بود کوه و صحرا و راغ
پر از برف و باران و زاغ و کلاغ
این باعث شده بود معلمها تعجب کنند. کلاس هفتم که به دانشسرا رفته بودم معلمها نه تنها تعجب میکردند، دلشان میخواست انشاهایم را برایشان بخوانم. دانشسرا را که تمام کردم معلم شدم. اول میخواستم بروم ورامین. چون مهدی اخوان ثالث در منطقه پلشتِ ورامین بود. رفتم آنجا؛ اما بدون اجازه رئیس اداره فرهنگ. آنجا مدرسهای داشت و معلم شدم و با اخوان همخانه ! مدیر مدرسه شش کلاسهای که در روستای جوادآباد ورامین قرار بود بروم و نرفته بودم، پی من می گشت. رفتم به آنجا و مدیر مدرسه شدم.
گویی رویدادها و اشعار را ذهنش اسکن کرده است. اولین دیدارم با استاد اجتماعیجندقی ده سال پیش بود و خاطراتی که در گذشته تعریف کرده بود عینا بازگو میکند. از خودش در کودکی و نوجوانی اسطوره نمیسازد آن که بوده است را میگوید: در ریاضی ضعیف بودم ! تجدید شدم. الان هم حساب و کتابم خوب نیست و این وضعم هست !!!
اخوان هم آن موقع معلم بود. حتی به یاد دارم برای یکی از شاگردان دخترش گفته بود:
ای روشنی چشم معلم به دبستان
چشمان تو مستانهترند از همه مستان
ای آنکه نخست آمدی و بودی و رفتی
چون غوره و چون گردو و چون نار به پستان
من شعرهایم را برای اخوان میخواندم و او اصلاح میکرد. بسیار از او آموختم. وزن و قافیه را از او یاد گرفتم. حافظ بیتی دارد که:
«چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» شعری ساختم درباره حقیقت و افسانه، بیتی به آخر آن اضافه کردم:
قصه ما هم به مجنون بیشباهت نیست آری
بیحقیقت هم نمیگویند هر افسانه ای را
وقت ناهار و استراحت است. همسر مهربانشان "بانو پروین فروغی آلداود" ما را به ناهار دعوت میکند. در هنگام ناهار هم پس از تعارف به گفتوگو ادامه میدهد. وقت تنگ است و ثانیه شمار بازنمیایستد. میگوید تا برای «فرهنگ فردا» ثبت شود تا بدانند بر این پیر چه رفته است. بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد. و من که سالهاست همصحبتی پیران را برگزیدهام در پی شنیدن و ثبت کردن هستم و امید به خطا نروم و نرفته باشم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. سینهاش گنجینه خاطرات ادیبان است اما همیشه دیر میرسیم. اگر به گاه آمده باشم به سلامی با روی خوش در برویت باز میشود و اگر بیگاه به درکوفتنت پاسخی نمیآید.
سید جواد میرهاشمی
از خاطرات چند ماه پیش صحبت به میان میآورد. وقتی در سکوت خبری و بیدنگ و فنگ عکاسی و فارغ از خدم و حشم مدیرعامل جوان خانه کتاب به دیدارش رفت [حتی پیش از آنکه سکته کند !] با اشک میگفت:
شما اولین و آخرین مدیری هستی که بیریا آمدی زنگ در خانهام را زدی. گاهی فکر میکردم عشق من کتاب بود اما زن و بچهام چه گناهی داشتند ؟
لبخند میزند. مانند کودکی که در لحظه چیزی به ذهنش انگار رسیده باشد.
نکند آقایان دوربین مخفی هستند ؟ یعنی برایم لوح تقدیر و هدیه و کتاب آوردید اما حتی عکس یادگاری هم برنمیدارید ! [همه میخندند.]
به انتظار عیادت که دوست میآید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری
جلیسه از ابراز لطف و طنازی استاد مشعوف میشود و میگوید: خدمات شما و کوششتان برای اهل کتاب پوشیده نیست. «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق»
میپرسم استاد باید قول بدهید بعد از پایان فیزیوتراپی وقتی بگذاریم تا از اخوان و مجله یغما و توفیق و گلآقا و مجموعه گرانسنگ فرهنگ سخن و ... بگویید. میخندد و به نیکبخت اشاره میکند: عجب حوصلهای دارد !
خواستم بگویم «من خریدار و عاشق خاطره هستم. تا بدانم بر ما چه رفته است.» اما ترسیدم و نگفتم. سخن گفتن در مقابل دو شاعر که با هر کلمهات شاهد مثالی میآورند پس شعر خواندنم بیمعنی است. «تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما»
با او آلبوم عکسش را ورق میزنیم و چند عکسی از عهد شباب را برای چاپ در روزنامه انتخاب میکنیم. «خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم» و هر عکسی را حداقل پنج تا ده دقیقهای شرح میدهد. اما عکسهای دیجیتال عصر حاضر هرگز به آلبوم نمیرود تا خاطراتمان را ثبت کنیم. انباشتی از عکسها و فیلمهای که هرگز پوشهاش باز نمیشود یا گرفتار ویروس رایانه میشود و فرمت یا ما در آینده دچار نیسان. گفتوگویم که بیشتر به شوق عیادت بود تا مصاحبه.
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
مجله دانشآموز را از کتابخانهاش میآورد و تورق میزنیم. مجلهای صحافی شده از از نشریات ادارۀ کل نگارش وزارت فرهنگ به مدیریت اقبال یغمایی به سال 1339 به بهای پانزده ریال. دانشآموز اول و پانزدهم هر ماه چاپ میشد. از جوانی معلوم میشود عاشق کتاب است.
کتاب یار من و یار من کتاب من است
همین تسلی غمهای بیحساب من است
به روشنان فلک دیگرم نیازی است
که روی روشن تو ماه و آفتاب من است
از خاطرات دورانی که در مجله یادداشت یا شعری مینوشته است میگوید.
شنیدم کودکی پس از پنج روز به مدرسه رفتن احساس خستگی میکند و دیگر حوصله مدرسه رفتن و آموختن ندارد؛ شعری ساختم که هرگز چاپ نشد حتی در مجله دانشآموز:
برد یکی کودک با حال زار
پیش پدر شکوه ز آموزگار
کز ستمش حال دلم زار شد
روز سفیدم چو شب تار شد
روز نخستین الفم گفت و ب
روز دوم باز ب و پ و ت
روز دگر رفتم با ترس و بیم
باز به من گفت بگو حرف جیم
رنج بسی بردم و از بر شدم
توی کلاس از همه بهتر شدم
خسته شدم خسته به دادم برس
ای پدر انصاف بده نیست بس
بس بود، از علم دگر پر شدم
خوانده ام آنقدر که دکتر شدم
چون پدر این ناله و زاری شنید
دست نوازش به سر او کشید
گفت به این زودی نالان شدی
خسته ز تحصیل و دبستان شدی
اول عشق است و تو را این غم است
در ره دانش همه عمرت کم است
خیز برو مدرسه با قلب شاد
درس بخوان تا بشوی باسواد
علم و هنر سود رساند تو را
زود به مقصود رساند تو را
علم و هنر زینت مرد و زن است
شخص هنرمند دلش روشن است
نه تعارف و نه تکلف؛ خسته شدید. اگر نامۀ تفویض چاپ کتابهای دکتر غلامحسین یوسفی را مرحمت بفرمایید زحمت را کم میکنم هر چند همصحبتی با شما برایم خستگی و زمان معنا ندارد.
و این نامه برای اول بار در روزنامه «جامعه فردا» چاپ بشود.
یازدهم آبان ماه 1347
خصوصی است
دوست عزیز و ارجمندم
تندرستی و بهروزی جناب عالی و بانوی محترم و نورچشمان را از خدای بزرگ آرزو می کنم. چندی بود در نظر داشتم سطری چند به حضورتان عرض کنم و مراتب کمال امتنان و سپاس قلبی خود را ار زحمات فراوانی که در مورد تصحیح و تنظیم صفحات قابوسنامۀ درسی متحمل شدهاید به قلم بیاورم تا این که امروز فرصتی نصیب شد. همچنان که مکرر عرض کردهام فضل و کمال حضرتعالی و نهایت دقت و بصیرتی که دارید موجب آمده است که بنده با نهایت اطمینان خاطر تصحیح و اجازه چاپ کتابهای خود را به سرکار تفویض کنم اگرچه این لیاقت و هنر شما موجب زحمت فراوان برای خودتان و نیز سبب مزید شرمندگی مخلص شده است. در هر حال از این همه لطفی که نسبت به بنده مبذول فرمودهاید متشکرم و از دوست عزیزمان آقای خدیوجم نیز ممنونم که توفیق دوستی با شما را نصیبم کردند. ان شاءالله همین روزها کتاب قابوسنامه درسی که نمونه سعی و مجاهدت شماست منتشر خواهد شد و هرکس از آن بهره ببرد مرهون شما خواهد بود.
سلام خانم و آقای دکتر متینی و بنده را بپذیرید و خدمت خانم نیز ابلاغ فرمایید. خدمت جناب آقایان یغمایی، ذوقی، دکتر شعار، دکتر وجدانی، صدر عضدی و حسینزاده سلام دارم. ارجاع اوامر را مترصدم.
ارادتمند غلامحسین یوسفی
***
چهارشنبه 29 آذر ماه از هفت دهه خدمات علمی و فرهنگی کمال اجتماعیجندقی در سرای اهل قلم ساعت 15:00تجلیل به عمل خواهد آمد و دکتر حسن انوری، سید علی آلداود، افسانه یغمایی، حسن نیکبخت و مجید غلامیجلیسه از گلبانگ (نام مستعار اجتماعی) سخن خواهند گفت.
نظر شما