«لبخوانی» نخستین مجموعه داستان ابوذر قاسمیان از جهات متعددی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. آنچه میخوانید نگاهی تحلیلی بر تک داستانی از این مجموعه است.
در این یادداشت به بررسی داستان اول مجموعه میپردازیم که داستان متفاوتی از لحاظ فرم و روایت است. این داستان گویا علاوه بر مجموعهی لبخوانی در چندجای دیگر از جمله مجله همشهری داستان نیز منتشر شده است.
راوی، فضای دور و برش را از طریق دوربینهای مدار بسته رصد میکند. در واقع چشم راوی زاویهی دید محدود دوربینهای مدار بسته است. چهار دوربین در یک مجموعه اسقاطسازی خارج از شهر میشود زاویهی دید راوی. راوی از آن جنس راویهای تکافتاده و تنهاست که در آن محیط خشن بیابانی، میان روزمرگیها دنبال بازی و خیالپردازی است، ولی این بازی برایش از حد یک بازی صرف فراتر رفته و به نوعی وسواس بدل شده. دوربینهای مدار بسته همیشه بین او و فضای اطرافش حایلاند و هیچوقت با همسایههایی که از طریق دوربینها شرح و توصیفشان میکند مراودهی واقعی ندارد. برای همین هم هست که آدمهای توصیف شده از زبان راوی هیچکدام اسم واقعی ندارند و راوی از آنها به عنوان نگهبان شب، مزرعهدار، سبیلو و زن رنگارنگ یاد میکند..
توصیفاتی که راوی از فضای اطراف میکند خیلی آشناست، یک مجموعه شهرک صنعتی خارج از شهر،دباغخانه و بلوکزنی با مزرعهای در اطرافش. ولی توصیفاتی که در متن از زبان راوی آمده نشان از آشنایی زدایی دارد و انگار ما را با فضایی جدید روبهرو میسازد؛ مثلاً پریدن ماشینهای سنگین از روی دستانداز بیعلامت به سکسکه تشبیه شده یا تصویرهای آشنازدایانه از دکل های برق فشار قوی و یا تشبیه گوش و شاخ بز به بستههای شانسی یا لودری که به فیلی تک عاج میماند. غیر از آن داستان، آیرونی دارد که به جذابیت اش افزوده و در خدمت کل مجموعه متن هم قرار میگیرد.
وجود سگهای بزرگ پیر و پُر های و هوی دندان کرمی در مقابل سگهای کوچکتر دارسی و جیمبو که به جای پارس جیغ جیغ میکنند و در خدمت طرح داستان هم قرار میگیرند، شرکت اسقاطسازی ورشکستهای که مدیرعاملش از ترس طلبکارها فرار کرده و کارمندانش هم قهر کردهاند و همین یک نفرشان (راوی) مانده که جوابگوی مشتری باشد. ردخونی که از سگ وفادار شرکت، جسی کنار جاده مانده متناظر است با نقش راوی در شرکت ورشکسته و رد خونی که پس ازکتک خوردنش از طلبکاران رد میاندازد روی آسفالت. سگهای چولهگیر هم هستند که در کنار نام چوله نقشی جدید میپذیرند و از این جهت آشنازدا و بیگانه جلوه میکنند. نویسنده با این شگرد، دنیایی را به ما نشان میدهد که در عین آشنایی، تصاویری غریب دارد و ادراک حسی و بصری ما را تازه میسازد.
هنر هر داستاننویسی از جمله این است که شکل مناسب برای محتوای داستانش را کشف کند. «کشف کردن شکل» یعنی رسیدن به مناسبترین، دلالت دار ترین، و تامل انگیزترین شیوه برای بیان غیر مستقیم محتوا (نقل از کتاب داستان کوتاه در ایران: دکترحسین پاینده) که به نظرم در داستان بازی در مدار بسته این اتفاق افتاده.
داستان از چهار قسمت تشکیل شده و هر قسمت نامی دارد بامسما:
۱.شکارچی ۲.رنگها ۳.کشتهها از پشتهها ۴.صحرای محشر
دوربین نقاط کوری هم دارد که فقط با چرخاندن دوربین میشود بر آن دید پیدا کرد. غیر از زبان و لحن راوی که نشاندهندهی شخصیت تا حدودی خیالپردازانهی اوست، جاهای زیادی در متن نگاشته شده که نشان از پنهان کاری آدمهای درون داستان دارد. انگار همه، چیزی دارند برای پنهان کردن از دیگری که گاهی دوربین اتفاقی میچرخد و رمز و رازشان را برملا میسازد و کارکرد نقطهکور یا خلأ در داستانی که از زبان راوی و گاهی چشم دوربین روایت میشود، همین است.
خلأ اول جایی است که راوی، قرص دیفنوکسیلاتی با آب میوه میخورد و سیگاری میکشد و مواظب است همکارهایش نبینند یا دوربین را نچرخانده باشند و جالب این است که به خاطر تأخیر چند دقیقهای که دوربین دارد میتواند از دوربین چک کند مزرعهدار او را در حین این کارها دید میزده یا نه؟ که دلالت بر هراسی است که راوی همیشه دارد.
در قسمت دوم داستان که مربوط به رنگهاست راوی دنبال شخصیترین لباسهای زن است ولی نمیبیند، انگار این زن لباسهای زیرش سانسور شده. او را فقط یک زن رنگارنگ میبیند و در نقطهی کور از چشم دوربین دوم دنبال این است کشف کند زن رنگارنگ او را با چه حس و حالی نگاه میکند.
در قسمت سوم، نقطهی کور مربوط به پنهانکاری همه است. شکارچیهای چوله از دست مأمورها، زن رنگارنگ از شوق مرد مزرعهدار و...
چرا نویسنده توصیف فضا از طریق دوربینها را به عنوان فرم داستان انتخاب کرده؟ این سؤالی است که چند بار از خودم پرسیدم و نهایت چیزی که توانستم متصور شوم این بود.
شاید هدف از داستان، ترسیم یک سیستم بسته که به نوعی نشان دهندهی وضعیت جهان مدرن است، باشد؛ و دوربینها چشمهای این سیستماند تا همهی اعمال و سکنات افراد موجود در این سیستم توسط یکدیگر کنترل شود. اینجاست که میبینیم همه، چیزی برای پنهانکاری از چشم این دوربین دارند و سعی میکنند در نقاط کور آن را انجام دهند. آدمهای این سیستم به خاطر دوربین به ظاهر یکدست و مسخ شدهاند، انسانهای امروزی که از فردیت و نام تهی هستند و امکان اندیشیدن از آنها سلب شده و در فضای ارعاب خاصی به سر میبرند. نمونهاش خود راوی است که نماینده مدیرعاملی است که به دلیل ناکارآمدی سیستمش فرار کرده، سیستمی که کارش به جای ساختن، اسقاط ماشینها بوده. راوی نیز گاهی میرود در نقطهی کور تا از تسلط این سیستم مدرن بگریزد ولی گاهی با آن بازی میکند.
نام یکی از کتابهای نمازخانه که در واقع قسمتیاش کتابخانه است، مدیریت لحظهای است و همین نام که نویسنده با زیرکی در آنجا قرار داده، میتواند دلیل اوضاع پیشآمده تلقی شود. تفاوت راوی از یک مشاهدهگرصرف، آنجا روشن میشود که میخواهد در این بازی بین دو نقش مشاهده گر و مشاهدهشونده در نوسان باشد و خود را هم مثل دیگران از طریق دوربین برانداز کند و حتی وقتی که کتک خورده دوست دارد آن لحظه را از چشم دوربین ببیند تا از طریق چشم دوربین بازمعنا شود و تأخیر دوربینها هم این امکان را به او میدهد.
داستان بازی در مدار بسته پایانبندی خوبی دارد و مجالی میدهد به فردیت و خیالپردازی راوی، پایان جایی است که راوی در آن گیج و واگیج است و با چرخش دوربینها واقعیت را با خیال خود در هم میآمیزد و از نگاه خود آنطور که میخواهد به همهچیز نگاه میکند، انگار ضربهی نهایی کار خود را میکند و نمیگذارد چشم راوی کاملاً مسخ و به یک دوربین تبدیل شود.
نظر شما