محمدرضا مرعشیپور، رمان «هَرَس» اثر نسیم مرعشی را یک نثر روانِ زنانه و بسیار گیرا برشمرد و خواندن آنرا به مخاطبان و بهویژه نسل جوان توصیه کرد.
نویسنده کتاب «قصههای قرآن با نگاهی به مثنوی مولوی» ادامه داد: این رمان به دلیل دارا بودن تکنیکهای نوشتاری روز و نثر روانِ زنانه و بسیار گیرا، برای نسل جوان جذابیتهای خاص خود را دارد و برای همنسلان من نیز خاطراتی را زنده میکند.
مترجم مجموعه چهار جلدی «هزار و یک شب»، گفت: کتاب تازه نسیم مرعشی با ظرافتی که غالبا از یک دیدگاه زنانه برمیآید، قربانی جنگ بودن را در چیزی به جز نقص عضو یا لمس موشکباران، تبیین کرده است.
نسیم مرعشی، متولد 1362 در تهران است. تالیف چندین عنوان رمان، داستان و فیلمنامه در کارنامه ادبی وی دیده میشود. رتبه نخست جایزه بیهقی برای داستان «نخجیر» (۱۳۹۲)، رتبه اول نخستین دوره «جایزه داستان تهران» برای داستان «رود» (۱۳۹۳) و جایزه ادبی جلال برای رمان «پاییز فصل آخر سال است»، از جمله افتخارات این نویسنده جوان است.
نیمنگاهی به رمان «هَرَس»
«هرس» با اینکه کتابی درباره یکی از تلخترین دورههای تاریخی این مملکت یعنی نخستین سالهای پس از پایان جنگ است، به قدری اثرگذار نوشته شده که بیانصافیست اگر کسی بخواهد فلسفه نگارش آن را تا حدِ «پاسخی برای مخالفان بودن» پایین بیاورد. «هرس» تبعات خانمانبرانداز رخداد شومی به نام جنگ را در سطح کوچک و مهمی به نام «خانواده» به دقت و بدون قضاوت، روایت کرده است.
«هرس» بهعنوانی کتابی که داستان آن در دورانی روایت میشود که نویسندهاش در آن زمان خود یک کودک بوده، حتی میتواند جذابیتهای فرامتنی هم داشته باشد و به سادگی میشود خواندنش را به هر سختپسندی توصیه کرد.
برشی از رمان «پاییز فصل آخر سال است»
«این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمیگذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کلهی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمهایش بسته میشود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. من را نشاند روبهروی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟
نظرات