فریبا حاجدایی، داستاننویس به مناسبت 18 اسفندماه سالمرگ سیمین دانشور، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است و در آن به روز خاکسپاری این نویسنده پرداخته است.
و چه عجیب! گویا هیچکدامشان به یاد نداشتند که شرط ازدواج سیمین بانو با جلال این بود که تا آخر عمر دانشور بماند و نام خانوادگی خود را نگه دارد. توی ذهنم گفته جواد مجابی را مرور میکنم: « جلال و سیمین همیشه با هم در مجامع فرهنگی ظاهر میشدند با وجود آنکه در جامعه روشنفکری آن زمان چنین رسمی وجود نداشت اما آن دو برخلاف سنت همیشه با هم به کافه فیروز میآمدند.» فکر میکنم اگر آن دو تیترهای مربوط به درگذشتِ سیمین را میخواندند چه عکسالعملی از خود نشان میدادند؟ می دانم اولین مقاله هایش را با «شیرازی بینام» امضا میکرده و شاید جلالِ شوخطبع با دیدنِ تیترها به سیمین گفته: «زمانی خودت خواسته بودی بینام بمانی و این هم نتیجهاش!» شاید. یک بار افتخار دیدنِ سیمین خانم نصیبم شده است. انگار دیروز بود. با دوستی به دیدنش رفتیم. خودش در را برایمان باز کرد. شلوار مشکی به پا داشت و بلوز کرمقهوهای به بَر، که به قامت کشیدهاش برازنده بود. از این در و آن در با ما حرف زد، داستانی از مرا خواند و تشویقم کرد و من، که بی جنبه هم هستم، تا مدتها غرق در شادی بودم. به آشپزخانهاش رفتیم، میز مستطیل شکلی را نشانمان داد و گفت که خود جلال آن را ساخته، و حالا من اینجا توی حیاط تالار وحدت ایستادهام تا پیکرش را بیاورند. خیلی ها امروز هستند و راستش خیلی های دیگر که منتظر بودم باشند نیستند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود و همه نوع آدمی در اینجا موج میزند، چادری و غیرچادری، کراواتی و یقهحسنی، و به کلامی چکیدهای از ایران، اجماعی که به ندرت اتفاق میافتد، و همه برای سیمین خانم آمدهاند. زنی دستم را میگیرد و ازم میخواهد کمکش کنم. متوجه میشوم به خاطر سیمین خانم از شیراز آمده، منزل نوهاش اقامت دارد و هشتاد سالش است. میگوید که با کتابهای دانشور، به خصوص«سووشون»، زندگی کرده و نمیتوانسته به تهران نیاید و بغض میکند. فکر میکنم فقط او نیست که با این کتاب زندگی کرده و چه طیفِ وسیعی از زنان همین گونه بوده و هستند. تیراژِ هنوز بالایِ این کتاب شاهد مثال آن است. سووشون بعد از بوف کور بیشترین شمارگان تکثیر و بازتکثیر را داشته است. به زری فکر می کنم، زنِ رمانِ«سووشون». او هم خیلی از جاها نامریی میماند، در واقع خود را نامریی میکند، تا یوسف گلدرشت شود. رمان سووشون تیرماه ۱۳۴۸ درمیآید و جلال ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ دنیا را ترک میکند و کم نبودند یاوهگویانی که ادعا میکردند این رمان در واقع اثر دست جلال است که البته سیهرو شد هر که در او غش بود.
فریبا حاجدایی
زاویه دید در این رمان سومشخص است، اما راوی بیشتر بر ذهن زری متمرکز میشود، یعنی بسیاری از رویدادها و صحنهها از چشم زری دیده میشوند. دانشوراین امکان را برای خواننده مذکر ایجاد میکند تا بتواند جهانِ داستان را از زاویه دید یک زن ببیند، یعنی با همه جزییات ریزی که معمولا زنان متوجه آن میشوند. شاید به این علت است که دانشور نه تنها اولین نویسنده زن که پرچمدار نگاه زنانه در ادبیات داستانی ما است. «زری»، اصلیترین آدمِ داستان چند بعدی است، هم میخواهد همه چیز در محدوده خانهاش آرام و بیتغییر بماند و هم زنی است که زمانی رودررویِ مسیو سینگر و دیگر کسانی که مملکتش را و به خصوص فرهنگش را زیر سوال برده بودند ایستاده است. از سویی راه و روش و منشِ همسرش، یوسف، برایش محترم است و از سویی دیگر آنها را قاتل آرامش خانه اش میداند، خانهای که او هر روز برای آرامشش میجنگد. پرداختِ چنین آدم داستانی چندوجهی هنوز هم درادبیات ایران کمیاب است. در همان فصل اول آدم های اصلی رمان را می شناسیم. با وضعیت شهر آشنا میشویم. نقش انگلیسیها و حتی قشقایی های تقلبی برایمان واضح میشود و متوجه میشویم نخ ارتباطی فصلهای دیگر چه خواهد بود: مخالفت یوسف با فروش محصولش به انگلیسیها و تقابل زری با همه دنیا حتی یوسف برای نگه داشتن آرامشِ خانه. در همین فصل است که گوشواره زری را که به رنگ چشمهای یوسف است از چنگش بیرون میآورند و اولین تجاوز را به حریمش میکنند و او با دروغ قضایا را راست و ریس میکند. تجاوزی که البته آخرین تجاوز نیست و او هی وا میدهد تا شاید آرامش خانه اش را حفظ کند ولی آرامش به عکس قدم به قدم از خانهاش دور می شود تا جایی که در پایان و با مرگ یوسف آرامش برای همیشه از خانه رخت میبندد و میرود و زری متوجه میشود در دنیایی که آرام نیست تو نمیتوانی کشتی خود را در آرامش برانی و به این ترتیب است که زری خود یوسفِ دیگری میشود.
سووشون یک داستانِ اجتماعی و یا خانوادگی نیست، داستانِ خانواده است در دلِ اجتماع و حوادث آن و نویسنده این رابطه کلان را در دلِ داستانی پرکشش پرداخته است و این همه در دل داستانی مستندگونه رخ میدهد و خواننده را در جریان زندگیِ جاریِ آدمها، اشیا، آداب، حتی نحوه حمام رفتن و نقش اجتماعی حمام و در یک کلام تمامی جنبههای فرهنگی و اجتماعی زمانی خاص قرار میدهد، با خرافات میجنگد و با آيین سیاوشان یا همان سوگ سیاوش و همسانی آن با سوگواریِ دیگری در ایران ذهن خواننده را به چالش میکشد. پیرزن میگوید اگر نوه ام را پیدا نکنم چه! او را از پلکان بالا میبرم تا شاید نوه او را در آن بلندا ببیند و به سراغش بیاید. آن بالا، بالای پلهها، «جزیرههای سرگردان» آدمها بیشتر به چشمام میآید، همه هستند، ولی گله به گله، و مجموع نشدهاند. به یاد کوچه کودکیم میافتم، ما ته کوچه بودیم. همسایه دستِ راستی ما آقا سید نامی بود و دست چپی از اهالی تسنن. پاییندست منزل مادام قرار داشت و پایینتر از آن منزل شازده خانمی از سلسله قاجار. همه با هم سلامعلیک و معاشرت داشتند و اختلافهای رفتاری فرهنگی باعثِ نزدیکی شان بود ولی اینجا، در حیاط این تالار و از فرازِ این پلکان آدمهایی که جرگه جرگه دور هم جمع شده بودند به صورت جزیره های مجزا به چشمم میآمدند که هیچ راهی به هم نداشتند و گویی تنها اشتراکشان پیکر زنی بود که امروز میخواستند به خاک بسپارندش.
نظرات