مایکل فرین در یادداشتی که بر چاپ جدید این رمان مینویسد، شرح میدهد که خودش زمانی مترجم روسی بوده است. فرین روایتی خواندنی درباره خودش و زندگیاش و رمان خود مینویسد که دریچه خوبی برای آشنایی با این نویسنده و رمان مهم اوست. این شرح در ابتدای کتاب آمده است.
او مینویسد: «من خودم زمانی مترجم زبان روسی بودم. اوایل دهه پنجاه و در اوج دوران جنگ سرد. بستهشدن شرق برلین توسط شوروی ناگهان احتمال جنگ با این کشور را افزایش داد. در سال 1948، دولت انگلستان به این نتیجه رسید که غیر از مهاجران روسیالاصل، که احتمالا از نظر وفاداری به دو دسته تقسیم میشدند، ما تقریبا هیچکسی را برای اجرای عملیات اولیه جاسوسی، مثل استراقسمع ارتباطات دشمن یا بازجویی از اسرا، نداریم. البته تصور ما این بود که با جان به در بردن از کشتار جنگ، دیگر نه نیازی به استراقسمع است و نه اسیری برای بازجویی وجود خواهد داشت.
در آن دوران در انگلستان خدمات سربازی اجباری بود و بنابراین ما به اندازه کافی نیروی جوان داشتیم. خیلی از آن جوانها هم ظاهراً در زبانهای خارجی مهارت داشتند. بسیاری از آنها تازه دوران تحصیلتشان را به پایان رسانده بودند و (هرچند اکثر خیلی موفق نبودند) در دبیرستان سعی کرده بودند زبان فرانسه یاد بگیرند. بدین ترتیب طی دهسال بعد، حدود شش هزار نفر از ما در دو گروه، بخشی در پادگانهای نظامیِ قدیمی و بخشی در دو دانشگاه لندن و کمبریج، زبان روسی آموختیم و بهعنوان مترجم شفاهی و کتبی آموزش دیدیم.
با این حال و علیرغم عنوان این رمان، این اثر به هیچوجه بازتاب زندگی شخصی من نیست. در واقع دانستن زبان روسی باعث شد پای من به مسکو باز شود و با دنیایی که حوادث این رمان در آن رخ میدهد، آشنا شوم. این موضوع مربوط به سال 1956 و زمانی است که بهعنوان یک دانشجوی کارشناسی معمولی در دانشگاه کمبریج فلسفه میخواندم. سه نفر از ما که همزمان در حال گذراندن آموزشهای خدمات همگانی بودیم، همراه با دو خانم، که آنزمان در دانشگاه زبان روسی میخواندند، تصمیم گرفتیم به روسیه برویم و سرزمینی را که مردم در آن به این زبان سخن میگفتند، از نزدیک ببینیم. به نظر ما فقط کنجکاو بودیم تا بدانیم پشت آن پرده تیره و کاملا بسته چه میگذرد و احتمالا به خاطر چنین تلاشی، پاداشمان امکان تمرین عملی زبان روسی بود.
یا شاید هم تصمیم ما به این خاطر بود که میدانستیم این تلاش وسوسهآمیز کاری دشوار است و در صورت موفقشدن در آن پیروزی بزرگی بهدست میآوردیم.
در سال 1956 درهای اتحاد جماهیر شوروی همچنان بر روی باقی جهان بسته بود. نه از تبادل دانشجو خبری بود و نه از سفرهای شخصی. تنها راه سفر به شوروی این بود که شخص عضو «گروهی تحقیقاتی» باشد و هزینهاش را سازمانی سیاحتی تأمین کند. سپس گروه باید توسط یکی از نهادهای دولتی شوروی دعوت میشد و در آن صورت نیز تنها اجازه داشت طبق جدول زمانی بسیار محدودی از کارخانجات و مزارع اشتراکی و برنامههای کسالتآور دیگر بازدید کند. ما تصمیم داشتیم طبق برنامه خودمان و مثل آدمهای معمولی به شوروی سفر کنیم. پیشنهاد ما این بود که یک ماه در دانشگاه مسکو در رشته تحصیلی خودمان تحصیل کنیم و سپس پنج دانشجوی دانشگاه مسکو به مدت یک ماه در دانشگاه کمبریج تحصیل کنند. خلاصه کلام اینکه قصد داشتیم اولین برنامه تبادل دانشجویی مستقل را میان یکی از دانشگاههای انگلستان و یکی از دانشگاههای شوروی برقرار کنیم.
شاید زمان خوبی را هم برای این کار انتخاب کرده بودیم. سه سال پیش از آن استالین مُرده بود؛ جانشین او مالینکوف هم به قدرت رسیده و سپس رفته بود و دوران حکومت نیکیتا خروشچف آغاز شده بود. تا سال 1956، یعنی تا زمانی که خروشچف در یکی از جلسات محرمانه بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی آن سخنان محرمانه بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی آن سخنان محرمانه را درباره زیادهروی استالین در ایجاد جو وحشت بیان نکرده بود، شهرت چندانی نداشت. اما طولی نکشید که اخبار این سخنرانی در سراسر امپراطوری شوروی پخش شد. در انگلستان، روزنامه آبزرور به متن آن سخنرانی دست پیدا کرد و یک شماره کامل خود را به آن اختصاص داد. این اولین نشانهای بود که به غرب نشان میداد در شوروی تغییراتی در حال وقوع است. اما این بارقه امید طولی نکشید که از بین رفت. شش ماه بعد، هنگامی که مجارها شورش کردند و دولت کمونیستیای را که شوروی به این کشور تحمیل کرده بود، سرنگون کردند، تانکهای روسی برای بازگرداندن دولت مجارستان به این کشور گسیل شدند.
اما نشانه بهار آن سال هنوز نوری از امید در خود داشت. سردسته ما یک دانشجوی مصمم و خستگیناپذیر رشته روانشناسی به نام رکس براون بود. او کسی بود که سالها بعد در زمینه نظریه تصمیم، فرد صاحبنامی شد. تا آنجا که به خاطر میآورم براون تمام کارها را انجام میداد. او نامههای بیشماری به مقامات روسی، مسئولان دانشگاه خودمان و مقامات دولت انگلستان، که احتمالاً میتوانستند در این زمینه به ما کمک کنند، نوشت. سپس برخلاف تصور همگان تلاشهای ما ثمر داد.
یا حداقل به نظر میرسید که ثمر داد.
بالاخره در ماه سپتامبر همراه با ویزاهایی که به سختی گرفته بودیم، سوار کشتی روسی ویاچسلاو اس. مولوتف شدیم. این کشتی در مسیر میان لندن و لنینگراد تردد میکرد (البته نام این کشتی هنگامی که مشخص شد ویاچسلاو اس. مولوتف، از اعضای گروه به اصطلاح ضدحزب کمونیست بوده است، به بالتیکا تغییر یافت). در دانشگاه مسکو ما را در بخش تازهتأسیس ب اسکان دادند. این بخشِ مناسب برای مهمانان، در ساختمان کاملا نوساز دانشگاه قرار داشت، ساختمانی شبیه کیک عروسی که بر روی تپههای لنین (که البته قبل از آن به تپههای اسپارو مشهور بود و بعدها نیز به همین نام خوانده شد) ساخته بودند و کاملاً بر افق جنوبی شهر مسکو مشرف بود. سپس برنامهای را که برای ما تنظیم کرده بودند به ما دادند: یک سری دیدار از مزارع اشتراکی، نمایشگاه سراسری کشاورزی، کارخانه پیانوسازی اکتبر سرخ و غیرذلک و البته غیرذلکی دقیق.
در یادداشتهای آن دورانم نوشتهام که چه دیدارهای «وحشتناکی» با کسانی داشتیم که مسئول ما بودند و چقدر اعتراض کردیم که آن برنامهریزی برخلاف قرار ماست. سرانجام هم اعتصاب کردیم. تصمیم گرفتیم تا زمانی که آن برنامهریزی عوض نشود از بخش ب خارج نشویم. همهجور آدمی، از مسئولان برنامهریزی سفر ما گرفته تا مقامات کموسول (جوانان کمونیست) و دانشجویانی که در جریان بودند، برای منصرف کردن ما به دیدنمان آمدند. میگفتند ما در آن کشور مهمان هستیم و نباید چنین رفتاری از خودمان نشان بدهیم! میگفتند پیانوسازهای کارخانه اکتبر سرخ آهنگهای خاصی را تمرین کردهاند تا ما را سرگرم کنند! اگر نمیرفتیم و برنامههای آنها را نمیشنیدیم حتما خیلی دلخور میشدند!
خلاصه اینکه اگر نمیرفتیم خیلی بد میشد. اما ما سر حرف خودمان ماندیم.
در نهایت هم حرفمان را به کرسی نشاندیم. قرار شد آزادانه و بدون حضور ناظر به هر سخنرانی و کلاس و سمیناری که مایل بودیم، برویم. تا آنجا که میدانم آن زمان ما اولین دانشجویانی بودیم که به صورت مستقل، برنامه تبادل دانشجو میان دانشگاههای شوروی و انگلستان را برقرار کرده بودیم.
یا حداقل به صورت یک طرفه برقرار کردیم. ظاهراً شورش ما شانس گروه دانشجویان روسی را که قرار بود به انگلستان بیایند، از بین برد. سال بعد، هنگامی که من از دانشگاه کمبریج فارغالتحصیل شدم، آنها هنوز به انگلیستان نیامده بودند.
در دانشگاه مسکو، تا پیش از رفتن ما، کسی با یک آدم غربی ملاقات نکرده بود و بنابراین همه میخواستند با ما صحبت کنند. خیلی طول کشید تا بفهمیم ملاقاتهای ظاهراً اتفاقی ما با افراد در سالن غذاخوری یا راهروها، مثل خیلی چیزهای دیگر زندگی در شوروی، پوکه زوک (عنوانی که روسها برای روستاهای پوتمکین و ظاهرسازیهای دیگر در مقابل واقعیات از آن استفاده میکردند) بود و توسط گروه جوانان کمونیست از قبل برنامهریزی شده بود. اما بیرون از ساختمان و در خیابان، پوکهزوک معماری شده توسط استالینیستهای جدید، نمیتوانست به طور کامل بر روی واقعیات پرده بکشد. چشمانداز یادمانهای زیبا به خیابانهای فرعی و خاکی منتهی میشد که دو ردیف خانههای مخروبه احاطهشان کرده بودند. سر تقاطعها، پارچهنوشتههایی از شعارهای زیبا و توخالی خط قرنیز سقف خانهها را قطع میکرد و در پیادهروها برق محتویات سطلهای آبدهان بیاختیار نگاه عابران را به خود جلب میکرد. بوی ادکلن آقایان با بوی دود بنزین بیکیفیت مخلوط میشد.
در جنگلهای غرب شهر، هنوز میشد بقایای حماسی خاکریزهای جنگ و کلاهخودهای کهنه را دید. آنجا همان نقطهای بود که سرانجام، با شروع زمستان سال 1941، پیشروی قوای آلمان متوقف شده بود. همانجا کنار گذرگاهها، کهنهسربازان بدون پا داخل چرخدستیهای دستساز کز میکردند و جانبازانی که توان را رفتن داشتند، در حالی که دست قطعشدهشان را در توضیح عملشان در معرض دید قرار داده بودند، دست سالمشان را به علامت نیاز دراز میکردند.
دهسال بعد، یعنی در اواسط دهه 1960، هنگامی که این رمان را نوشتم، بعضی چیزها تغییر کرده بود. دانشجویان غربی زیادی در دانشگاهها شوروی درس میخواندند و غیر از آنها بسیاری از دانشجویان مقاطع بالاتر، همچون قهرمان داستان من پاول منینگ، و بازرگانان بسیاری مانند دوست قدیمی منینگ، گوردون پراکترگلد، در شوروی بودند. اما حالوهوای شهر هیچ تغییر نکرده بود. آن موقع به عنوان روزنامهنگار دوباره به آن کشور سفر کرده بودم و اخبار مربوط به دیدار نخستوزیر هارولد مکمیلان از شوروی در سال 1959 را پوشش میدادم. در آن دوران شرحی از گردشم را در شهر مسکو چاپ کردم که باعث شد روزنامه ایزوستیا در مطلبی در صفحه اول خود از من به عنوان «موشک متعفن دوران جنگ سرد» یاد کند. بعد از آن نیز چندین بار دیگر در قالب ماموریتهای دیگر به مسکو سفر کردم و هر بار هم دوستان روس ناامیدم میگفتند: «این شهر باید تغییر کند! نمیشود که همیشه همینطور بماند!» اما مسکو هر سال به همان شکل قبل بود و شهری که حوادث رمان من در آن اتفاق میافتد نیز هنوز دقیقا همان شهری است که در سال 1956 در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شد.
حالا که به اوراق کهنه یادداشتهایم نگاه میکنم، یعنی همان یادداشتهایی که در طول اولین اقامتم در شوروی هر شب با بدبختی آنها را تایپ میکردم، سعی میکنم آن افرادی را که نام بردهام به خاطر بیاورم. البته این کار اغلب خیلی سخت است چون من با این پیش فرض که نوشتههایم بالاخره کشف و خوانده میشدند، اسامی افراد را به دلخواه تغییر میدادم.
ولی بعضی از افراد نیز هستند که یادآوریشان آسانتر است، زیرا براساس شخصیتشان شخصیتی داستانی را در رمانم خلق کردهام. بنابراین جمله آشنای صفحه اول که اشخاص و اماکن این داستان خیالی هستند، خیلی هم حقیقت ندارد. مگر در موارد دیگر حقیقت داشته است؟ اما با توجه به شرایط شوروی لازم بود در این مورد تا حد امکان هویت افراد مخفی بماند.
شخصیت ساشا در داستان بیشباهت به دانشجوی ارشدی نیست که مسئول ما بود: فردی جدی، نگران، وفادار و مهربان که شخصیتی رهبروار داشت. حالا که به گذشته فکر میکنم احساس میکنم او خیلی شبیه گورباچف بود. البته گورباچف کی سال پیش از رفتن ما به دانشگاه مسکو، از آنجا فارغالتحصیل شده بود. فکر نمیکنم که در آغاز سفر ماجراجویانهمان خبر داشتیم که امجییو (جی به معنای دولتی) دانشگاهی برای نخبگان شوروی است. آن دوران در دانشگاه مسکو بعضی از دانشجویان در مورد مسائل سیاسی بسیار پُرحرف و بعضی دیگر خیلی کمحرف بودند، درست مانند دانشجویان دانشگاه کمبریج. البته فکر میکنم هر دو خصلت به این واقعیت بازمیگشت که آنها از خانوادههایی بانفوذ بودند. رایا را براساس شخصیت یکی از همان دانشجویان دختر ساختم. دانشجویی که یادداشتهای شار روی ورقهای کهنه بازی مینوشت و مدام دیگران را دعوت میکرد تا در اعمال شرورانه، در آن اطراف، همراهش شوند. کاتیای خودم را نیز براساس یکی دیگر از دانشجویان دختر ساختم. دختری که خودش را به ما میچسباند، اما رفتارش اصلا قابل تحمل نبود. دختری که عقاید معصومانه و آسیبپذیر مذهبیاش باعث میشد از تمامی اطرافیان و محیط پیرامونش جدا بماند.
کنستانتینِ من هم براساس شخصیتی واقعی است. دانشجویی که فلسفه میخواند. بنابه دلایلی که برای خودم هم نامعلوم است، او تصمیم گرفت که به من اعتماد کند و ظرف کمتر از یک ماه با صمیمیتی حیرتآور با من خودمانی شد. او افسر شاخه محلی دفتر جوانان کمونیست بود و باز این او بود که به من خبر داد تمام آن ملاقاتهای ظاهراً تصادفی، از پیش برنامهریزی شده بودند. او تصور میکرد اگر در فضاهای سربسته صحبت میکردیم، حرفهایمان توسط میکروفونهای مخفی یا خبرچینها استراقسمع و به همین خاطر فقط در فضای باز و حین قدمزدن در خیابان با من حرف میزد. همین موضوع هم باعث شد من روسها را به خوبی بشناسم. پیش از ترک آن کشور تا آنجا که توان داشتم با دوستم قدم میزدیم.
اما حتی همان پیادهرویهای غیرمحسوسی هم احتمالاً لکهای در پرونده او باقی گذاشت زیرا بعد از اینکه ما از شوروی خارج شدیم و او از دانشگاه فارغالتحصیل شد، تنها کاری که توانست به دست بیاورد پادویی در یک فروشگاه بود. بعدها، مثل خیلی دیگر از اتفاقاتی که در شوروی روی میداد و علتش هم مشخص نمیشد، ظاهراً از او اعاده حیثیت شد و توانست در زمینه فانوری جدید کامپیوتر شغلی برای خود دست و پا کند (در سال 1956 علم کامپیوتر به عنوان «علمی ساختگی و متعلق به بورژواها» در شوروی مورد تقبیح بود). او انسان بزرگی بود و تا سالها با هم تماس داشتیم. به نظرم ده سال بعد، هنگامی که در ابتدای رمانم به این موضوع اشاره میکردم که هیچکدام از شخصیتهای این داستان براساس شخصیتهای واقعی نیستند، امیدوار بودم با این کار باعث شوم کسی به صرافت بازگشت و به گذشته نیفتاده و نخواهد از کم و کیف گفتوگوهای ما باخبر شود. شاید هم این کارم تأثیر داشت. سال 1973، هنگامی که بار دیگر به مسکو سفر کردم، موفق شدم با کلی مشکلات او را پیدا کنم و متوجه شدم اکنون او مقامی بالا در ادارهای دولتی در گاسپلن، آژانس برنامهریزی دولتی، دارد. ولی مشخص بود میلی ندارد آشنایی گذشتهمان را به خاطر بیاورد و من هم زیاد اصرار نکردم.
یکی دوماه پس از انتشار رمان، مایکل پاول حق امتیاز ساخت فیلم از روی این اثر را خرید او و امریک پرس برگر، که سابقه همکاری درازمدت داشتند، در زمره شجاعترین و بهترین فیلمسازان انگلستان بودهاند. کفشهای قرمز، نرگس سیاه، قصههای هافمن، همگی فیلمهایی بودند که چهارچوبهای ناتورالیسم سینمایی را شکسته و وارد جهان به مراتب تخیلیتر و فانتزیتر شده بودند. اما جدیدترین فیلم او به نام چشمچران (بدون مشارکت پرسبرگر) به شکلی بیرحمانه، فقط به این بهانه که فیلمساز از موضوع نگاهکردن منحرفانه سوءاستفاده کرده است، به وسیله منتقدان مورد بیتوجهی قرار گرفت. ولی فکر میکنم حالا این فیلم هم بار دیگر به جمع فیلمهای مطرح بازگشته است و پاول بار دیگر به شهرت رسیده است. اما آن دوران وضعیت حرفهای او در وضعی بحرانی بود.
به نظر خودم اثر من ظرفیت لازم را برای تبدیل شدن به یک اثر سینمایی نداشت، اما اشتیاق شدید و خوشبینی پاول شوکهام کرد. البته از طرفی فریب شکوه و جلال دنیایی را خوردم که پاول در آن قدم میزد. اغلب صحبتهای ما به جای خود فیلم، درباره رستورانهایی بود که میتوانستیم طی ساخت فیلم به آنها سربزنیم و هتلهایی که میتوانستیم در آنها اقامت کنیم. باید با پرسبرگر در اتریش زندگی میکرد. پس آیا باید با او در وین قرار میگذاشتیم؟ در آن صورت بهتر بود در رستوران بریستول قرار میگذاشتیم یا ساچر؟ یا شاید هم بود رستوران تازهتأسیس پلِس شوارزنبرگ را امتحان میکردیم؟ از طرف دیگر بدون شک در پاریس بیشتر خوش میگذشت حتما شام در رستوران تور دارجن باعث میشد قوه تخیل ما بهتر کار کند. در یک مقطع قرار دش الک گینِس (که آن زمان پنجاه و چند ساله بود) نقش پراکترگلد را ایفات کند (یعنی یک آدم بیست و چندساله بشود). بعد تصمیم گرفتیم این نقش را به پیتر سلرز بدهیم.
پاول در کتاب خاطرات خود با عنوان فیلم میلیون دلاری شرح داده است که چگونه با اتومبیل بنتلی فکسنی روبازش (که خودش برایم تعریف کرده بود مکانیک شخصیاش موتور آن را تقویت کرده بود) برای دیدار با پیتر سلرز و تنظیم قرارومدارهایمان به خارج از شهر رفتیم. یک روز خیل سرد ماه فوریه بود. اگر درست خاطرم مانده باشد، پاول عینک رانندگی زده بود و کلاه خلبانی سرش گذشاته بود. من نه، طبق معمول هم پاول با اعتمادبهنفس کامل و سرشار از انرژی آمد، در حالی که من فقط بابت اینکه بنا بود در گفتوگوهای بین آن دو شرکت کنم، داشتم از اضطراب میمُردم.
بعدها که خاطرات پاول را خواندم دریافتم اشتیاق و علاقه او به رمان من صادقانهتر از چیزی بود که میپنداشتم و سخاوت او در آن مورد واقعی بود. یکی از نکات جذاب رمان من برای پاول، شخصیتهای روسی بود. ولی ظاهراً روسهایی که او میشناخت، بیشتر آدمهایی بسیار عجیبوغریب و مشتریان باله روسی دیاگیلف در مونت کارلو بودند. آن آدم ها خیلی با روسهای سرسختی که در رمان من حضور داشتند، فرق میکردند. همین موضوع و تمام آن صحبتها درباره رستورانها و هتلها باعث میشد احساس ناراحتی کنم. مشکل حرفهای دیگری که وجود داشت این بود که چطور باید دیالوگهای روسی را به نحوی در میآوردیم که بینندگان انگلیسیزبان هم آنها را درک کنند. این در حالتی بود که بیشتر موضوع داستان هم به این نکته برمیگشت که پراکترگلد زبان روسی را نمیفهمید و منینگ هم در ترجمه آن به انگلیسی لجاجتهای خودش را داشت.
مشکل اساسی دیگری هم وجود داشت: چطور باید شهر مسکو را در فیلم نشان میدادیم؟ صحنههای شهر در فیلم نقش بزرگی داشتند و ما هم کوچکترین امیدی نداشتیم که بتوانیم آن نماها را در مسکو فیلمبرداری کنیم. در آنزمان معمولا از داندی و هلسینکی که بیشترین شباهت را به مسکو داشتند، برای نشان دادن نماهای شهر مسکو استفاده میشد. البته پاول و پرسبرگر در فیلم نرگس سیاه جادوگرانه و با استفاده از امکانات نماهای داخلی، مکانهایی به مراتب عجیب و غریبتر را بازآفرینی کرده بودند: معبدی در کوههای هیمالیا. برای این کار هم از امکانات داخل استودیوها و گلزارهای منطقه ساری استفاده کرده بودند. یادم نمیآید چه شد وقتی سرانجام با پرسبرگر در منزلش در تیرول ملاقات کردیم، او سفر به آن شهرهای دور را رد کرد. در عضو پرسبرگر پیشنهاد کرد از مکانهای باز و کاملا آشنای لندن برای فیلمبرداری استفاده کنیم. قرار شد یک آدم ریزهاندام سوار بر دوچرخه ما را همراهی کند و هر زمان که لازم بود اسامی خیابانها را برای صحنههای مختلف عوض کند. مثالی هم که دقیقاً پرسبرگر گفت این بود که آن شخص مثلا تابلو «خیابان سنت جیمز» را به «خیابان گورکی» تغییر دهد. به نظر من که تصمیم شجاعانه و بانبوغی بود. تصمیم کاملا به موازات قالب تخیلی فیلمهای سابق پاول و در عین حال بسیار مسخره.
در نتیجه پرسبرگر نسخه اولیه فیلمنامه را که شامل آن دوچرخهسوار نیز میشد، نوشت اما به اعتقاد من این همانجایی بود که پروژه بهطور کامل مُرد؛ درست نبش خیابان سنت جیمز که نام دیگرش خیابان گورکی بود. هنگامی که تاریخ قرارداد من با پاول منقضی شد، پیتر سلرز شخصا ساخت فیلم را برعهده گرفت. بعدها نامهای زا بورلی هیلز برای من فرستاد که در آن نوشته بود «دو آدم روشنفکر درجه یک دارند روی نوشتن فیلمنامه کار میکنند». بعد از آن هم دیگر هیچ خبری از آن نشنیدم.
بعدها فیلیپ وایزمن، کارگردان تئاتر آمریکایی، ترغیبم کرد که رمانم را برای اجرای صحنه بازنویسی کنم. دو پرده اول آن را هم نوشتم. خیالم راحت بود که نماهای بیرونی هم روی صحنه نداریم. ولی سرِنوشتن پرده سوم کار را رها کرد. در واقع محدودیتهای ژانر تئاتر فریبنده بود. تجربه دستوپنجه نرمکردن با آن محدودیتها باعث شد شعله علاقه دیرینهام به نوشتن نمایشنامه برافروخته شود (یا شاید بهتر باشد بگویم بار دیگر برافروخته شد).
سال 1952 هنگامی که خدمتم در زمینه زبان روسی را آغاز کردم، مدتها بود که محاصره برلین پایانیافته بود و بنابراین هیچگاه مجبور نشدم از زندانیان بازجویی کنم یا حتی (برخلاف بعضی از دوستان زبانشناسم که مجبور شده بودند) مجبور نشدم رادیوهای روسزبان را استراقسمع کنم. در عوض مدتها بعد در راهی کاملا صلحآمیز از دانش زبان روسیام بهره بردم. تعداد زیادی نمایشنامه روسی را که اغلب آثار چخوف بودند، ترجمه کردم و البته یک نمایشنامه هم راجع به زندگی روزمره مردم مسکو در زمان شوروی سابق ترجمه کردم. حتی یک دو بار ترجمه شفاهی هم کردم. البته خیلی در این کار مهارت نداشتم. اولین تلاشم در این راه مربوط به یک مراسم شام افتضاح روسی بود. مراسم شام را به افتخار پایان اقامت ما در شوروی در سال 1956 برگزار کرده بودند.
در همان مراسم بود که ناگهان دریافتم کنار یک بلورشناس فرانسوی مسافر نشستهام و او هم از من خواست سخنرانیاش را برایش ترجمه کنم. آنموقع کلمهام حسابی گرم بود و صحنهای در این رمان را که منینگ در وضعیتی مشابه است، براساس همان اتفاق نوشتم. برای همین من هم همان اشتباه منینگ را مرتکب شدم. در طول مدتی که سوار قطار سریعالسیر شبانه تیر سرخ به مقصد لنینگراد بودم و پس از آن هنگامی که سوار کشتی شدم تا به انگلستان برگردم، کمکم مستی شب قبل از سرم پرید و دریافتم اگرچه صحبتهای آن خانم را از فرانسه به خوبی ترجمه کرده بودم (که این کارم را هم از روی صلحدوستی و در راستای ایجاد دوستی بین ملل مختلف انجام داده بودم) اما اشتباهی آنها را به انگلیسی ترجمه کرده بودم نه روسی. البته در آن مرحله از مهمانی شبانه ظاهراً کسی متوجه اشتباه من نشده بود.
طبیعی است که علیرغم گفتههای دوستانم، طی سالیان طولانی شهر مسکو نیز دستخوش تغییرات بسیاری شده است. در حوزه شهر خانهسازیهای بسیار، چهره مناظر اطراف شهر را تغییر داده است. حالا به لطف برنامهریزان شهری خانههای نیمهویرانه شهر بهطور کامل تخریب شدهاند. لابی هتلها که زمانی در خدمت توریستها و بازرگانان ثروتمند و ارزآور بود، حالا تبدیل به محلی برای زنان خیابانی شیک و باکلاس و دختران تلفنی شده است. بعد هم که نوبت گورباچف و پرسترویکا بود. آخرین بار هنگامی که برای دیدن اجرای یکی از نمایشنامههایم، در سال 1988، به شوروی رفتم، اغلب چیزهایی را که میشنیدم و میدیدم باور نمیکردم.
حالا اما دنیای شورویای که زمانی آن را میشناختم، آن دنیای راحت اما خشن و آن دنیای تنبل اما سختکوش، به طور کامل ناپدید شده است. یا شاید من اینطور فکر میکنم. همیشه به من اصرار میکنند برای تماشای یکی از آثارم به مسکو بروم. نمایشی که حدود دهسال است در فهرست نمایشیِ سالن نمایش مسکو است. ولی مدام این کار را به تأخیر میاندازم. دلیل اصلی این کار این است که دلم نمیخواهد حتی خودم هم بفهمم چقدر این روزها، روسی گفتاری من ضعیف شده است و چقدر از روزهایی که مترجم شفاهی زبان روسی بودم، فاصله گرفتهام.
بعد هم فکر نمیکنم دیگر آن شهر را بشناسم. ظاهراً یک آدم ریزهاندام سوار بر دوچرخه در خیابانها میچرخد و اسامی خیابانهایی را که میشناختم با اسامیای که مدتها قبل از تولد من بر روی آن خیابانها بود، عوض میکند، از جمله اسم خیابان گورکی را (که حالا دوباره به نام تورِسکایا تغییر نام داده است). آن مسکوی قدیمی که سعی کردهام نماهایی از آن را در این کتاب به تصویر بکشم، بخشی از گذشته من و البته تاریخ روسیه است و همانطور که همه میگویند هیچوقت نمیتوان به گذشته برگشت.
البته شاید این کار فقط در داستانها ممکن باشد.
مایکل فرین، نویسنده، نمایشنامهنویس و مترجم انگلیسی در سال 1933 در حومه لندن به دنیا آمد. او تاکنون 11 رمان، بیش از 20 نمایشنامه و همین تعداد اثر غیرداستانی خلق کرده است. موفقیت نمایشنامههایی مانند «کپنهاگ» و «دمکراسی» و رمانهایی مانند «جاسوسها» و «به سوی پایان صبح» او را در جرگه معدود نویسندگانی قرار داده که در هر دو حوزه نویسندگی رمان و نمایشنامهنویسی چیرهدست هستند.
فرين در دوره خدمت نظام، زبان روسی را فراگرفت و هم اکنون او را بهترين مترجم آثار چخوف در بريتانيا میدانند. این نویسنده طنزنویس در بین سالهای 1966 تا 2006 موفق به دریافت نزدیک به 20 جایزه ادبی در بخشهای نمایشنامه و رمان شده که این موضوع نشاندهنده جایگاه ویژه او در ادبیات انگلستان است. از جمله معروفترین جوایزی که فرین موفق به دریافت آنها شده میتوان به جایزه سامرمست موام (1966) برای رمان «مرد حلبی»؛ جایزه لارنس اولیویه (1976) در بخش بهترین کمدی برای نمایشنامه «سالهای خرها»؛ جوایز حلقه منتقدان تئاتر (1998)، ایونینگ استاندارد لندن (1998)، تونی (2000) و حلقه منتقدان تئاتر نیویورک (2000) برای نمایشنامه «کپنهاگ»؛ جایزه وایت بِرِد (2002) برای «جاسوسها» و جایزه قلم طلایی (2003) به خاطر یک عمر خدمت به ادبیات اشاره کرد.
«مترجم روسی» نوشته مایکل فرین با ترجمه کیهان بهمنی در نشر چترنگ با قیمت 23000 تومان منتشر شده است.
نظرات