شعبانی با موی نقرهگون، همیشه کیف سنگینی پر از شعر و قصه به دست و لبخندی پر از مهربانی بر لب دارد. شعبانی پر از خاطرات نوستالژیکی است که همیشه برای نوجوانان، جوانان و همسالان خودش جالب است، خاطراتی از طبیعت سرسبز و زیبای همدان، سختکوشیاش در دوره جوانی و ماجراهای آشناییاش با نویسندگان و شاعران دیگر.
شعبانی دلبسته ایران و فرهنگ ایرانی است و غیر از شعر «ای ایران» کتاب «ای میهن من ایران» را با بهرهگیری از نمادهای ملی و میهنی برای همه بچههای ایرانزمین سروده است. او علاوه بر نوشتن و سرودن، فعالیتهای گستردهای هم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، انتشارات توکا، صداوسیما، آموزش پیش از دبستان آموزشوپرورش و آموزش مربیان داشته است. این بهانهای شد تا در یک روز سرد زمستانی مهمان خانه باصفا و صمیمیاش در طبقه سوم آپارتمانی در غرب تهران شوم.
زنگ که به صدا درمیآید، مردی بلندبالا و لاغراندام بانگاه مهربانی از پشت عینک و لبخندی بر لب به استقبالم میآید و به همسرش میگوید این همان ملیسا خانمیاست که گفتم و همسرش، منیژه پورقبادی، از کتابداران و کارشناسان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با رویی گشاده به استقبالم میآید و مرا به خانهای دعوت میکند که فضایش سرشار از شعر و قصه است و بوی کتاب میدهد و با چای و شیرینی از من پذیرایی میکند. در ادامه این دیدار گپوگفتی داشتم با این پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان که در ادامه میخوانید.
نخستین آشنایی شما با شعر و قصه در چه سنی و چگونه صورت گرفت؟
معمولا هرکسی افسانهای درباره اینکه چگونه با شعر آشنا شده میبافد، اما واقعیت این است که به طور دقیق مشخص نیست که چه زمانی این آشنایی شکل میگیرد. برای من ممکن است آشنایی با شعر در زمان کودکی اتفاق افتاده باشد. زندگی دوره کودکی من خیلی رنگارنگ بود که بچههای امروز گرفتارش نیستند و یا از آن برخوردار نیستند. من بچگیام را در محیط باز روستایی گذراندم. محیطی که در آن فقر و مشکلات و بیماریها و خرافات و عقبماندگیهای عجیب و غریب وجود داشت اما من آزاد بودم و تا دلم میخواست در دل کوه و دشت میدویدم و در رودخانهها شیرجه میزدم و ماهی میگرفتم و هیچکس نمیگفت تو کجا بودی؟ چه چیزی خوردی؟ چرا با سروکله ژولیده به خانه میآیی؟ مادر من زنی صبور و خونسرد بود. نمیپرسید چیزی میخوری یا نمیخوری. خودش میدانست اگر گرسنه باشیم، خودمان به ناندانی میرویم و چیزی میخوریم و سیر میشویم. البته اگر غذایی هم برای نهار یا شام بود میخوردیم اگر هم نبود کسی نمیگفت چرا غذا نیست. کلا نظم زیادی در غذا خوردن نداشتیم و این بینظمی از همان کودکی همیشه با من بوده و الان هم اگر به سلیقه و نظر من باشد دوست دارم کتابهایم را در همهجای خانه پخش کنم.
من در محیطی با محرومیتهای شدید که بهداشت و تغذیه خوب نبود، زندگی کردم و زندگیام همراه سگ، گرگ و حیوانهای اهلی و وحشی بود و طبیعت واقعی را با تمام وجود حس میکردم، از آسمان رنگارنگ و گلهای زیبای منطقه کوهستانی همدان گرفته تا حیواناتی که با آنها انس گرفته بودم و همزیستی داشتم. صدای زوزه گرگ جزء صداهایی بود که همیشه میشنیدم. به یاد دارم آن زمان، بچه گرگی را به خانه آوردم و بزرگ کردم. من تا ششم نظام قدیم در روستا درس خواندم. بعد خانوادهام گفتند الان دیگر وقت کار کردن است. در آن زمان افسانههایی می بافتم و میگفتم دوست دارم رمانی بنویسم که بلندترین رمان دنیا باشد.
نخستین باری که مطلبی نوشتید یا شعری سرودید چه زمانی بود؟
من نوشتن را با خاطرهنویسی شروع کردم و دفترچههای پراکندهای دارم از آن زمان که 14- 15 ساله بودم و نگاهم بیشتر رمانتیک بود. بعدها در نوجوانی شعر هم گفتم و چون دوستانی داشتم که اهل شعر و شاعری بودند اینکه من نوشتههای بیعیب و نقص به شیوه قدما مینویسم تعجب میکردند و میگفتند تو شاعری و چیزهایی که نوشتهای رباعی است و من میپرسیدم رباعی چیست؟ در آن زمان حس عجیبی داشتم که شخصیتهای نامدار جهان چگونه مطرح شدهاند. یک بار کتابی درباره شخصیتهای مطرح جهان به دستم رسید که خیلی در من تاثیرگذار بود.
نخستین کتاب غیردرسی که خواندید چه بود؟
اولین کتابی که در صندوقچه خانهمان پیدا کردم «شاهنامه» بود. این کتاب قطع بزرگی داشت و به همراه یک سری کتابهای محلی در آنجا جمع شده بود مانند «فلکناز و خورشیدآفرین»، «امیرارسلان نامدار»، «قمری» و چند کتاب نوحه. این کتابها که حالت حماسی داشت را پدرم شبها با صوت خاصی برایمان میخواند.
پدرتان شاهنامهخوان بود؟
پدرم ابتدا کشاورز بود اما بعدا رها کرد و به پیلهوری میپرداخت و به مرز ایران و عراق و ... میرفت و پارچههای اطلس و چای و سایلی میآورد و من را هم با خودش میبرد. به یاد دارم یک روز پلیس راه جلوی ماشینها را گرفته بود، همه فرار کردند و فقط من گیر افتادم و پلیس به من میگفت: «قاچاقچی کوچولو». و همه را به خاطر من بخشید.
بعد از خواندن داستانهای شاهنامه، همچنان به کتابخواندن ادامه دادید؟
من حدودا10- 12 ساله بودم شعرهای خیام را زیاد میخواندم. در روستا هم که بودم کتابهای روستایی درباره کشاورزی برایمان فرستاده میشد که آنها را میخواندم. هیچکس هم به من راه و چاه را نشان نمیداد، مثلا بگوید در این سن باید این کتابها را بخوانی. حتی در بچگی هم کسی مرا مدرسه نفرستاد و من خودم مدرسه رفتم و ادامه تحصیل دادم و هزینه تحصیلاتم را خودم دادم. زندگی من طوری بود که نه تنها باید هزینه خودم را درمیآوردم باید به خانوادهام هم کمک میکردم تا خواهر و برادرانم در شهرستان بتوانند پا به پای من حرکت کنند. من تا یازده سالگی در روستا بودم. در ده ما میتوانستیم تا سوم ابتدایی درس بخوانیم، چهارم و پنجم را در جای دیگری خواندم. پنجم هم به مدرسه بهار همدان رفتم. ششم نظام قدیم هم مثل دکترای قدیم بود. احساس میکردم محیط روستا برایم خیلی کوچک است و من در کودکی در یک غروب سرد زمستانی که برف سنگینی باریده بود از روستا فرار کردم و به تهران آمدم و از بین کارگرانی که کار میکردند آشناهایی پیدا کردم و کارهای سادهای انجام میدادم. بعد از آن کارهای متنوعی را تجربه کردم مثل تراشکاری، برقکاری، عکاسی و ...در همین دوره خاطرههایم را به صورت پراکنده مینوشتم. ترانهها و نمایشنامههایی را هم که از رادیو میشنیدم در من بسیار تاثیرگذار بود. در آن زمان اکبر مشکین و ثریا قاسمی از گویندهها و صداپیشههای رادیویی بودند که لحن صدایشان بسیار جذاب بود من این نمایشنامهها را میشنیدم و چیزهایی مینوشتم که نمیشد گفت شعر است، داستان است یا ... در این دوره رباعی خیام و ادوارد فیتزجِرالد را میخواندم. فرصتی پیش آمده بود و کتاب میخواندم و هیچ کتابی نبود که به دستم برسد و من نخوانم حتی اگر فلسفه هگل و سروانتس باشد.
کتاب شاهنامه و خیام که در دوران کودکی و نوجوانی میخواندید مناسب سن شما نبوده، نخستین کتابی که در حوزه کودک و نوجوانان خواندید، چه زمانی بود؟
16 ساله بودم که به کتابخانههای کانون پرورش فکری رفتم و با دنیای جدیدی آشنا شدم و تازه فهمیدم که برای بچهها هم کتاب هست ولی باز هم شعر کودک نمیخواندم. همانزمانها به کتابخانههای عمومی مانند کتابخانه پارک شهر هم میرفتم و مشتری همیشگی آنجا بودم. هرکتابی را گیر میآوردم با ولع میخواندم. در آن زمان من محمود کیانوش را به واسطه داستانهایش میشناختم و نمیدانستم شعر کودک میگوید. پروین دولت آبادی را نیز تا بعد از انقلاب نمیشناختم. فقط عباس یمینیشریف را به واسطه شعرهایش در کتابهای درسی میشناختم و دوست نداشتم و فکر میکردم خیلی ساده است. البته قاعدتا آن شعرها برای من نبود چون وقتی من با آن شعرها آشنا شدم که نوجوان بودم و دنبال چیزهای دشوار بودم و خیام میخواندم که نگاهی فلسفی داشت. یکی از قطبهای ادبی من خاقانی بود. تا وقتی سنم بالاتر رفت به دنبال کشف معماهایی بودم و دوست داشتم کارهایی انجام دهم که دیگران نمیتوانند. به سراغ کارهای ساده و راحت نمیرفتم. در آن زمان خواندن حافظ، مولوی، هگل، تاریخ فلسفه غرب، مکتبهای ادبی و ... برایم مهم بود و همیشه فرهنگ لغتی هم داشتم و کلمههایی که نمیدانستم از کسی نمیپرسیدم و به آن مراجعه میکردم. اصلا معلم نداشتم. مدرسه هم که میرفتم خیلی راه به ما نشان نمیدادند و فرمالیته کاری را انجام میدادند و میرفتند. معلمهای خوبی بودند ولی طوری نبود که از آنها چیزی بیاموزم. همیشه فکر میکردم یک قدم از همکلاسیهایم جلوترم و مطالب برایم تکراری است. دنبال چیز شگفتتر بودم. دوره دانشگاه هم همینطور بود. در دانشگاه بحث شعر میکردند، ولی من این مطالب را در دوره نوجوانی خوانده بودم و اطلاعات زیادی درباره اوزان عروضی داشتم و برایم تکراری بود.
خیلی انشای خوبی هم نمیتوانستم بنویسم و چیزهای متعارفی نمینوشتم که با ذائقه عموم مطابقت نداشت. اما در آغاز شعر گفتنم با شعرهای طولانی و الگو گرفتن از اشعار خاقانی و مولوی و خیام و ... قصیدهها و مثنوی و رباعی میسرودم. هیچکس نبود که مرا راهنمایی کند و بگوید اول برو کتابهای شعر و داستانهای معمولی را بخوان، در عین حالی که من آگاهی نداشتم یا در کودکی به کتابهای مخصوص کودکان دسترسی نداشتم اما در زمانهای خاصی با افکاربلندی آشنا میشدم. از اشعاری که مادربزرگ و مادرم برایم میخواندند یا شعرهایی که دورهگردها میخواندند و با تنبک میزدند. یادم است چوپانی در ده داشتیم که باید به شیوه سنتی هر از گاهی یک نفر از بچهها را با او به صحرا میفرستادند برای کمک و گله را برای چرا میبردند. این چوپان داستانهایی از شاهنامه را هم بلد بود و با اینکه چوپانی کار سختی بود اما من همیشه داوطلب بودم که با چوپان به صحرا بروم. یادم است که داستان «سیاوش» یا «سیاوخش» را چندین قسمت کرده بود و همیشه در قسمتی قصه را نگه میداشت و به این بهانه دهها بار مرا به صحرا برد آخر هم پایان داستان را به من نگفت.چوپان پسری هم سن و سال من هم داشت که وقتی علاقه من به شاهنامه را میدید به همراه ما میآمد که در جنگ شهید شد.
در دوران تحصیل و مدرسه، وضعیت درسیتان چگونه بود؟
فارسی و دیکته خوبی داشتم. ریاضیاتم هم بد نبود ولی ریاضیات همه بچههای ده از من بهتر بود. من اصلا هوش نداشتم و بزرگترین مصیبت من محاسبه فرمولها و مساحت ذوزنقهها و ... بود. همیشه در امتحان کنکور به اندازهای که برای سایر درسها زمان میگذاشتم، برای هوش هم زمان میگذاشتم. آخر سر هم نمیتوانستم آن را حل کنم. البته هوش خاصی داشتم که توانستم از میان آن همه فقر و بیماری و اعتیاد جان سالم به در ببرم. الان هم وقتی کتابی را میخوانم، سرعت بالایی ندارم، اما خوب میخوانم و همیشه در ذهنم باقی میماند.
در یک دوره بسیار گوشهگیر و آرام اما در دوره دیگر بسیار شیطان و بازیگوش بودم. کلا پشت میزنشین نبودم و به محض اینکه به من میگفتند از کلاس میتوانید بیرون بروید من یا بالای درخت بودم یا در رودخانه شیرجه میزدم و پیداکردنم خیلی سخت بود.در یکی از روزها معلم به ما گفت بروید به صحرا و درس بخوانید بعد فردا صبح بیایید و امتحان بدهید. من و تعدادی از دوستانم وقتی به صحرا رسیدیم تصمیم گرفتیم به ماهیگری برویم. در آن زمان من تبحر زیادی در ماهیگیری داشتم و به راحتی با دست ماهی میگرفتم. در آن روز تعداد قابل توجهی ماهی گرفتم و بچهها هرکدام کاری انجام دادند و ماهیها را کباب کردیم. ناگهان متوجه شدیم آقا معلم درحال نزدیک شدن است. تعدادی از بچهها که ترسیده بودند، فرار کردند و من ماندم و دو سه تا از بچهها. معلممان آمد و گفت: «به به! چه بویی! چه غذای خوشمزهای! چه کسی این ماهیها را گرفته؟» یکی از بچهها گفت: «آقا اجازه! شعبانی!» معلممان گفت: «آفرین شعبانی! بلدی ماهی بگیری؟» گفتم بله من در این کار حرفهای هستم اگر میخواهید الان برایتان یک ماهی بگیرم. بعد برایش یک ماهی گرفتم. او بسیار تعجب کرد و گفت برای این مهارتت نمره تو را 20 میدهم. بعد سفره را پهن کردیم و ماهیها را خوردیم. بقیه بچهها هم پشت تپهای پنهان شده بودند و ما را تماشا میکردند. آقا معلم گفت فردا بیا و اسم افرادی که فرار کردهاند را به من بگو. بچهها هم به من التماس میکردند که اسم ما را نگو، من هم دلم سوخت و فقط اسم یکی از بچهها را که خیلی شیطان بود، گفتم. یکی از 20هایی که خیلی درشت در برگه برای من نوشته شد همین نمره بود.
چطور شد که به دانشگاه رفتید؟
هیچوقت به دانشگاه علاقه نداشتم. اما با این وجود قبل از اینکه دیپلم بگیرم سرکلاس استادان بزرگی مانند شفیعی کدکنی و داریوش آشوری در دانشگاه میرفتم و برایم خیلی جذاب و جالب بود. دوست داشتم با آدمهای بزرگ حشر و نشر داشته باشم. اما اینکه چطور شد به دانشگاه رفتم، روزی دکتر فرشیدفر که به خانه او رفتوآمد داشتم و معمولا ادبیان در خانهاش جمع میشدند از من پرسید که چرا به دانشگاه نمیروی و مرا تشویق کرد. از سویی حس کردم مدرک تحصیلی برای من که در آن زمان کارمند کانون پرورش فکری شده بودم لازم است و تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم اما به پایان نبردم و فوقلیسانس را نیمهکاره رها کردم و دکترا هم شرکت نکردم. اما به من نشان درجه یک هنری اعطا شده است که معادل دکتراست.
بخش عمده فعالیتهای شما در کانون پرورش فکری بوده است، چطور شد که وارد کانون شدید؟
زمانیکه من عضو کتابخانههای کانون بودم روزنامهدیواری درست میکردم و این روزنامهدیواری در مسابقه برگزیده شده بود. یکی از کارشناسان کانون که برای بازدید به کتابخانه کانون آمده بود و وقتی روزنامهدیواری و نوشته من را دیده بود خوشش آمد و یک کتاب حافظ را که تازه برای کانون خریده بودند، با مهر کانون به من پیشکش کرد. بعد از آن پیگیری کردم و متوجه شدم این کارشناس در دفتر مرکزی کانون کار میکند. در آن زمان سیروس طاهباز مدیر انتشارات کانون بود و فقط یک کتاب از او خوانده بودم و دوست داشتم با او آشنا شوم با کسی که شعرهای بیوزن و قافیه میگوید شعرهایی که من با آنها مخالف بودم. یک نوجوان که با مولوی و حافظ و سعدی پیوند خورده باشد بسیار سخت است که با شعر سپید و موج نو ارتباط برقرار کند. در همان زمان این کتابدار مرا به دفتر دکتر قدمعلی سرامی در کانون برد. دکتر سرامی خیلی از من استقبال کرد و کارهایم را دید؛ دفتر شعری پر از قصیدههای طولانی. بسیار تعجب کرد و پرسید «چگونه تو در این سن چنین قصیدههایی میگویی؟» بعد گفتم البته من با نیما هم آشنا هستم و دفترچه شعرهای نویی را هم که گفته بودم، به او نشان دادم ولی گفت اینها به درد نمیخورد و همان کهنهها بهتر است و از بین اشعار قدیمیام یک شعر را انتخاب کرد و در مجله «پیشگام» که نشریه لژیون خدمتگزاران بشر بود چاپ کرد که نگاهی عرفانی به دنیا داشت.
این شعر نخستین اثری بود که از شما منتشر شد؟
نه. پیش از این هم مجلات دیگری میخواندم. مجلات رودکی، رستاخیز، بنیاد و ... در مجله رستاخیز ستونی به نام تجربههای جوان بود که شاعران نوجوان و جوانی که کارهایشان در حدی نبود که در بخش ادبیات کار شود در این ستون چاپ میشد. پیش از این نوشتههایم در این قسمت چاپ میشد. یادم است که در آن زمان هم وضع مالی خوبی نداشتم و هزینه درسخواندن و خانوادهام زیاد بود و پول نداشتم مجله بخرم و اشعارم که چاپ میشد یواشکی میرفتم در دکههای روزنامهفروشی مجلات را ورق میزدم و چک میکردم تا غلط تایپی نداشته باشد.
اولین شعرم در ستون تجربههای جوان چاپ شد. بعد از آن هم دو سه تا شعر دیگر هم چاپ شد. یکی از شعرها هم در صفحه ادبی مجله چاپ شد، در یک صفحه شعر من چاپ شده بود و در صفحه مقابل شعری از احمد شاملو. من هم که یک بچه شهرستانی بودم بسیار خوشحال شده بودم. ولی در آن زمان پول نداشتم مجله را بخرم. بعدها هم که مجله را پیدا کردم و خریدم یکی از دوستانم که خیلی هیجانزده شده بود، صفحهای را کند که شعر من با عنوان «اشکهایت را پاک کن» در آن بود و با خودش برد که به بقیه نشان دهد. الان آن مجله را دارم اما بدون آن صفحه. احمد کریمی حکاک آن موقع مسئول صفحات ادبی نشریه بود و آن شعر را برای چاپ انتخاب کرده بود. اما قبل از این هم شعر کوتاهی از من در جایی چاپ شده بود که خیلی خلاصه بود و میخواهم آن را در مجموعه جدیدم برای نوجوانان چاپ کنم «وقتی بهار پنجرهام را گشود/ دیگر پرندهای با من نمیسرود» این اولین شعری بود که چاپ شد و بعد از این شعری بود که سرامی در مجله گذاشت.
به یاد دارم در صحبتی که قبلا باهم داشتیم اشاره کردید در زمانی که به کانون پروش فکری میرفتید با خیلی از چهرههای مطرح ادبیات آشنا شدید و ارتباطات بیشتری پیدا کردید، از آنها برایمان بگویید؟
چون حوزه کارم طوری بود که مینوشتم و با کتاب سروکار داشتم دوست داشتم با افرادی که در این حوزه فعالیت دارند آشنا شوم. البته قبل از اینکه به کانون بروم به طور اتفاقی متوجه شدم در میدان کندی آنزمان (توحید) تالاری وجود داشت به نام «نقش» که شاعران در آنجا جمع میشدند و شعرخوانی میکردند، حتی نمایشگاه عکس و نقاشی میگذارند. من که اهل درسخواندن نبودم بیشتر وقتها از کلاس در میرفتم و به آنجا میرفتم. در آنجا با شاعران زیادی مانند یدالله رویایی و محمدعلی سپانلو آشنا شدم. یدالله رویایی در تلویزیون کار میکرد و شعرهایش از رادیو پخش میشد. در آنجا برای اولین بار با شعر فروغ آشنا شدم که شعر نو بود. هرچند که برایم از شدت سادگی پذیرفتنی نبود ولی به مرور زمان متوجه شدم که خیلی زیبا و جذاب و جاری است و در دل آدم حرکت میکند و به شعر نو علاقهمند شدم. وقتی به آنجا رفتم، محمدعلی سپانلو اولین کسی بود که داشت شعر میخواند و جزوهای از اشعارش به نام شعر باران را به من هدیه داد. بعد از آن کتاب «پیاده روها»ی سپانلو را خوانده بودم و خیلی خوشم آمد. در جلسه بعدی قرار بود یدالله رویایی شعرش را بخواند. ابتدا او را نمیشناختم و خیلی دوست داشتم او را ببینم. در جلسه کنار جوانی با پوست تیره و چهرهای کویری نشسته بودم و با هم صحبت میکردیم. منتظر بودم یدالله رویایی بیاید و شعرش را بخواند. وقتی اسمش را صدا زدند دیدم همین جوانی که چهره کویری داشت و کنارم نشسته بود برای خواندن شعرش رفت و من خیلی متعجب شدم. پسری هم کنارش بود با یک دختر فرانسوی که مدام میخندید و من تعجب کردم که چرا آنها مدام میخندند. بعدها متوجه شدم که او مظفر رویایی برادر یدالله رویایی است که بعدها دوست خانوادگی ما شدند.
با محمد قاضی هم در کانون آشنا شدید؟
به همین دلیل وقتی که کانون آمدم خیلیها را میشناختم یا از نزدیک آنها را دیده بودم یا کتابهای آنها را خوانده بودم مثلا با احمدرضا احمدی از طریق کتابهایش آشنا شدم. اولین دیداری که با طاهباز در کانون داشتم خیلی برایم جالب بود. دیدم پیرمردی با موی سپید دولا دولا در اتاق راه میرود و اتاقش پر از کتاب است و لابهلای کتابها میزی گذاشته بودند و پشت میز محمد قاضی نشسته بود. من بیشتر از اینکه با طاهباز گفتوگو کنم هرهفته میآمدم پیش محمد قاضی. او آنقدر خوشسخن بود که شیفته شخصیتش شده بودم و ساعتها با هم حرف میزدیم. قاضی به من میگفت باید رنج بکشی تا ادیب شوی، با وقت تلف کردن کسی به جایی نمیرسد. طاهباز قرار بود مجموعه شعر مرا چاپ کند و از من خواسته بود هر چهارشنبه به کانون بروم. اما او بسیار بدقول بود و چاپ نکرد. سالهای سال بعد هم که با هم همکار شده بودیم وقتی با هم قرار میگذاشتیم من میدانستم نمیآید و نمیرفتم. هفته بعد که همدیگر را میدیدیم، میپرسیدم: «نرفتی؟» میگفت: «نه!» من هم با خنده میگفتم: «من هم نرفتم!» من با طاهبازخیلی شوخی میکردم. بعد از انقلاب در دورهای طاهباز از کانون رفت و من با م. آزاد حشر و نشر زیادی داشتم. او یکی از چهرههای درخشان شعر امروز و کوشندگان ادبیات کودک بود. هنوز کسی را ندیدم که به این سادگی و با نثری زیبا برای بچهها بنویسد. او ویراستاری نمونه بود و کتابهای کانون را به زیبایی ویراستاری میکرد. اگر «ماهی سیاه کوچولو»ها منتشر شد به همت سیروس طاهباز و م. آزاد بود. طاهباز یک خبرنگار حرفهای و بسیار خوش سلیقه بود و میدانست چه کتابی را به چه کسی برای تصویرگری بدهد. من مدتها با طاهباز و احمدرضا احمدی در کانون هماتاقی بودم. طاهباز دو سه روزه کتاب منتشر میکرد اما چون با سرعت منتشر میکرد گاهی اشتباهاتی نیز داشت.
نخستین کتابی که از شما چاپ شد، چه کتابی بود و چه زمانی منتشر شد؟
همزمان با کارهایی که در کانون انجام میدادم مرا به انتشارات امیرکبیر دعوت کردند و گفتند عبدالرحیم جعفری میخواهد کار جدیدی انجام دهد. جلسهای تشکیل شد و بخش کتابهای طلایی را با عنوان کتابهای شکوفه راهاندازی کردیم. همان سال هم به عنوان ناشر برگزیده انتخاب شد. در آن زمان تلاش کردیم خیلی از کتابهایی که فکر میکردند باید دور ریخته شود مانند «کیک آسمانی» و بعضی آثار شاملو را تجدید چاپ کنیم. در همان زمان کتابی به آنجا تحویل دادم به نام «قصه شنگول و منگول» که فولکلوری بود و از مادربزرگم شنیده بودم آن را به صورت شعر در قطع رحلی چاپ کردم و همان موقع 30 هزار نسخه فروش رفت و در عرض مدت کمی به چاپ دهم رسید و به بچهها انرژی میداد و حالت غم و اندوه بچهها را از بین میبرد. همزمان با این کتاب در سال 62 در کانون «ما با هم» و «گل آفتابگردان» چاپ شد. قبل از این هم مجموعهای از ادبیات کهن به کانون داده بودم. همه دیوان شاعران قدیم را گزیده کرده بودم و در دو-سه مجموعه با همکاری همسرم آماده کرده بودم. وقتی اولین جلد آن با عنوان «بیا تا گل برافشانیم» برای چاپ رفت مدیریت کانون عوض شد و به ما گفتند این کتاب را نمیتوانیم چاپ کنیم. شما همه پژوهشهایتان را در شورا ارائه دهید تا به صورت گروهی بررسی شود و حاصل آن کتاب «هزارسال شعر فارسی» بود که از سوی کانون منتشر شد ولی سیروس طاهبازی که تازه به کانون برگردانده شده بود خیام و ایرج میرزا را از آن حذف کرد و کتاب پراز غلط چاپ شد. در چاپ دوم طاهباز ناچار شد ایرادهای آن را برطرف کند اما همچنان تعدادی غلط در کتاب هست. این کتابی بود که قبل از همه کتابها برای چاپ داده بودم اما کمی بعد از کتاب اولم منتشر شد.
اشاره کردید کتابهای زیادی مطالعه کردهاید، هم مطالعات فلسفی داشتهاید و هم اشعار شاعران قدیم و آثار نویسندگان بزرگ را خواندهاید، به چه نویسنده یا شاعری در آن زمان علاقه بیشتری داشتید و آثارش را دنبال میکردید؟
در آن زمان بیشتر شاعران و نویسندگان بزرگ را میشناختم و بیشتر از همه به شاعران بزرگ خودمان علاقه داشتم. البته در آن زمان دیوانهوار شکسپیر میخواندم و از کارش لذت میبردم. آثار ادگار آلن پو، ساموئل بکت، آلبر کامو و ... را میخواندم. ادبیات کهن از شیخ اشراق و عطار نیشابوری، تا شاهنامه که از دلبستگیهای من بود همه را دوست داشتم. اما حافظ و فروغ در آن زمان در من تاثیر ژرفتری گذاشته بودند که براین اساس اسم دختر و پسرم را هم فروغ و شمسالدین گذاشتم.
با توجه به فعالیت گستردهای که در حوزه شعر و داستان داشتهاید، تا بهحال چند عنوان کتاب از شما منتشر شده است؟
من 50 سال است که در حوزه ادبیات فعالیت دارم ولی آرشیو منظمی ندارم. به طورکلی من دو دسته کتاب دارم؛ یکی کتابهای خواندنی که لازم است برای بچهها نوشته شود و به زبان آموزی و ارتباطات اجتماعی کمک میکند ولی ارزش ادبی و هنری ندارد که اغلب با اسم خودم منتشر نمیشود. چون ما در عین حال معلم هم هستیم و من فقط نویسنده و شاعر بودن در ادبیات کودک را کافی نمیدانم و نمیتوانم نسبت به آینده بچهها و پرورش ذوقشان بیتفاوت باشم. دسته دوم آثار هنری هستند که با اسم خودم منتشر میشوند و فکر میکنم تعداد آنها از مرز 500 عنوان گذشته است.
از بین اینهمه آثاری که برای بچهها نوشتهاید به کدام اثر علاقه بیشتری دارید و برایتان جذابتر است؟
هیچوقت کاری که دوست نداشتهام انجام ندادهام و سفارشینویسی نکردهام و نوشتن را همواره وظیفه خودم میدانستم که لازمهاش تعهد است هرچند که نوشته ضعیف زیاد دارم. اما چیزی نوشتهام که برای کودکان لازم بوده. راحت نیست که بگویم همیشه و در همه زمانها یک کار را دوست داشتهام و بهترین کارم بوده است و با کمال تاسف باید بگویم هنوز کار ارزشمندی انجام ندادهام که راضی شوم. اغلب به ضرورت روز در معرض موضوعاتی قرار گرفتهام و چون درگیریهای فکری در جامعهای که در آن هستم برایم زیاد بوده فرصتی پیدا نکردهام که بنشینم و درباره موضوعی که دوست دارم، بنویسم. یک لحظه جرقهای در ذهنم زده شده یا نوشتهام یا ننوشتهام. ولی هرچه دلم خواسته نوشتهام.
تاثیر برخی کتابها را بهتر دیدهام مثلا کتاب «ماه نو نگاه نو» به بچهها مسائل عاطفیشان را به صورت تصویری نشان میدهد و خودم از این منظر از این کتاب خوشم میآید یا مجموعه شعری به نام «گل آفتابگردان» دارم که در آن زمان خیلی رنگ و آهنگ روستایی داشت که الان خیلی از این کتاب خوشم نمیآید و معتقدم که امروزه شعر ما باید شهری باشد چون 70 درصد مردم ما در شهر زندگی میکنند. ولی در آن زمان 60 درصد در روستا زندگی میکردند. ما در پرداختن موضوعات جدید مشکل جدی داریم، بین مدرنیته و سنت معلق ماندهایم و من نتوانستهام آن طور که میخواهم برای بچههای امروز شعر خوبتری بسرایم ولی این حس بچگانه در من هست که فکر میکنم قرار است تا 100 سال دیگر این کار را انجام دهم.
در آثاری که خلق کردید تعدادی اثر بزرگسال هم وجود دارد ولی همیشه اولویت شما ادبیات کودک بوده است، با توجه به اینکه ادبیات کودک در جامعه زیاد مورد توجه قرار نمیگیرد، آیا پیش آمده که به این موضوع فکر کنید بیشتر به ادبیات بزرگسال بپردازید؟
هیچوقت ادبیات بزرگسال را کنار نگذاشتهام و داستانهای بزرگسال هم زیاد دارم ولی به آنهاسامان ندادهام چون همیشه فکر کردهام که فعلا اولویت من ادبیات کودک و نوجوان است. در کنار آن مجموعههایی هم برای بزرگسالان چاپ کردهام و همیشه دنبال فرصتی هستم که کارهای نصفه و نیمه در حوزه ادبیات کودک یا کارهای پژوهشیام را به سامان برسانم. ولی کمبود وقت شدید دارم .
سوژهها و موضوعاتی که در آثارتان به آن میپردازید را از کجا میآورید؟
سوژههای من سوژههایی است که با آنها زندگی کردهام و به نوعی خواه ناخواه با آن درگیر بودهام مثل سقوط هواپیما، تصادفات جادهای و غیره. کسی که پشت فرمان مینشیند حق ندارد جان دیگر سرنشینان را به خطر بیاندازد. سوژههای من برگرفته از همین رویدادهای جاری است که به آن پروبال خیالی میدهم. سوژههایی که به ذهن هر کسی میآید با احساسات و حس فرد سروکار دارد. ما چیزی را که لمس نکرده باشیم دربارهاش چیزی نمیدانیم. وقتی چشیدیم میتوانیم به آن پروبال هنری دهیم. یکی از راههای عظمت بخشیدن به اتفاقهای معمولی اغراق است. در شاهنامه میخوانید «شود کوه آهن چو دریای آب/ اگر بشنود نام افراسیاب» این همان اغراق شاعرانه است که فردوسی به کار برده. هر شاعر و نویسندهای، کودکی در درونش دارد که همیشه به دادش میرسد. من همیشه به گونهای مینویسم که بقیه گروههای سنی هم بتوانند از آن برداشتی داشته باشند و نوشتههایم چندلایه است. مثلا شعری برای خردسالان شیرخوار نوشتم و در کتاب «هیچ هیچ هیچانه» هم چاپ و به چند زبان هم ترجمه شده است. این شعر تجربی بود. در سفری که رفته بودیم بچه کوچکی را بغل من داده بودند تا نگهداری کنم تا مادرش برای ما چای آماده کند. در این مدت قلمی دستم بود و کلماتی را مینوشتم که مفهوم خاصی نداشت و یکسری صدا بود. «لینگا، لینگا، ددیی/ هاپو، پیشی، ببعی... قدقد، جاجو، جوجو/ قوقولی قو، بق بقو... بابا، تاتی، قاقایی...». این شعرها مفهومی ندارد اما وقتی خواندم هم آن بچه کوچک خندید هم مادرش هم پدربزرگ و مادربزرگش و کسانی که در این مجلس بودند. این شعر را در جمعی در شورای شعر کانون پروش فکری خواندم و گفتم ما میتوانیم این چنین شعرهایی را برای خردسالان بسراییم که مفهوم خاصی ندارد، مصطفی رحماندوست و سایر دوستان هم استقبال کردند و شد مجموعه شعری که آن را برای چاپ به نشر افق دادیم. حتی در شعرهایی که یک سری کلمات آهنگین است چیزهایی در آن هست که برای بزرگترها هم خندهدار است.
شده است از نقدی هم دلخور شوید؟
یادم هست چندوقت پیش یک نفر از افرادی که ادعای زیادی دارند و سواد زیادی ندارند در جایی، شعری از من را به همراه شعری از قیصر امین پور ارائه داده بود و گفته بود شعبانی شاعری روستازده است اما قیصر امین پور شاعری است که نگاهی نو دارد و زندگی شهرنشینی را متوجه است، بر اساس این نمونه شعرها و شعری که از امین پور «پیش از اینها فکر میکردم خدا خانهای دارد کنار ابرها» ارائه داده بود که ظاهرا برای بچههاست ولی نیست. این شعر اصلا ربطی به شهر و روستا ندارد. این شعر یک ذهنیت سنتی ضد مدرنیته دارد که میگوید در گذشته خدا را این طور میدیدند و الان هم میتوانند در مسجد و اطراف خودشان ببینند. این حرفی است که سهراب سپهری خیلی پیشتر گفته بود «و خدایی که در این نزدیکیست لای این شب بوها...» که خیلی هم قشنگ گفته بود. زنده یاد امینپور شاعر خیلی خوبی بود اما شاعر کودک نبود و این شعرش برای نوجوانان هم یک چیز ساختگی است و کاملا یک نگاه ایدئولوژیک است که نه مدرن است و نه چیز دیگر. اما شعر من نمایی از شهر بعد چراغ سبز و قرمز است که ناگهان پروانهای از فراز چراغ قرمز در شهر پرواز میکند و میرود. این شعر هم قالب نو دارد و هم نگاه مدرن به شهرنشینی دارد و میگوید درست است که در شهر ترافیک وجود دارد اما یک پروانه بدون توجه به چراغ سبز و قرمز پرواز کرد و رفت و شهر بدون پروانه شهر نیست. شهر فقط ماشین نیست اگر به کشورهای غربی که شهرنشینی در آنجا مدرنیته شده بروید میبینید که همه جا سرسبزی و گل و گیاه وجود دارد در عین حال مترو هم هست. شعر من ارتجاعی نیست. این دوستان که چنین نظراتی میدهند بیشتر گروهکی و ایدئولوژیک فکر میکنند و به طور مثالچون شعر من مذهبی نبوده، شعر مرا ارتجاعی میخوانند، این ذهنیت در افرادی که فکر میکنند ناقدند ولی دانش تحلیل اجتماعی ندارند وجود دارد.
شما مدتی در صداوسیما در برنامه کودک و خردسال فعالیت داشتید، در این باره توضیح دهید.
حدود سال 65-1364 بیش از 8 سال در رادیو در برنامهای برای نوجوانان به نام «جوانهها» و برنامه خردسال مطلب مینوشتم. و استقبال خوبی هم از آنها میشد. هر صبح برنامه ما پخش میشد. اما بعد از دوره ریاست جمهوری محمود احمدینژاد این کار را رها کردم.
شما مدتی هم در آموزش و پرورش فعالیت داشتید و کلاسهای آموزشی برای مربیان و معلمان برگزار میکردید؟
بله من مدتی کارشناس آموزش پیش از دبستان و مسئول آموزش به مربیان بودم که از همان اوایل انقلاب آغاز شده بود. زمانی که زندهیاد منوچهر ترکمان مسئول آموزش پیش از دبستان در آموزش و پرورش بود مرا به همراه تعدادی از دوستان مانند مصطفی رحماندوست و شکوه قاسمنیا دعوت کرد برای دورههای آموزشی و کار کردن با معلمان و مربیان. که آنها نماندند ولی من چون به این کار علاقه داشتم ماندم و بعد از دوره ریاست جمهوری محمود احمدینژاد آنجا را هم رها کردم. در تالیف کتابهای درسی هم دو سه بار برای کارشناسی کتابهای درسی دعوت شدم، یک دوره هم به عنوان مولف کتابهای درسی اسمم را در کتابها آورده بودند درحالیکه من نقش زیادی نداشتم و آن کتاب را پر از مشکل میدیدم و همچنان انتقاد شدید به کتابهای درسی دارم.
اگر بخواهید یک شبانه روزتان را به تصویر بکشید، معمولا روزتان را چگونه آغاز میکنید؟
همیشه کارهای من پراکنده بوده و هیچوقت فرصتی نداشتهام که بخواهم برایش برنامه مدونی داشته باشم. واقعیت این است که هیچوقت با یک کار زندگی ما نویسندگان و شاعران نمیچرخد. من کارمند کانون پرورش فکری بودم در آموزش و پرورش هم کارشناس آموزش پیش از دبستان و مسئول آموزش به مربیان بودم. شاعر و نویسنده هم بودم. در کانون که بودم حقوقم از یک آبدارچی کانون کمتر بود چون تابع بخشنامهها نبودم. اگر طرحی ارائه میدادم و قبول میکردند با عشق و علاقه کار میکردم، هیچوقت مرا به جایی نفرستادند. من الان بعد از بازنشستگی فعالیتم را به همراه همسرم در نشر میگذرانم. چون تا پاسی از شب بیدار هستم صبح خیلی زود بیدار نمی شوم. معمولا ساعت 9 به بعد به سوی نشر میروم. شبها هم حدود ساعت 9 به خانه میآیم، نه و نیم شام میخوریم و 10 به بعد هم مشغول مطالعه و نوشتن میشوم تا حدود سه بامداد.
پس معمولا شبها مینویسید؟
بهترین وقت برای نوشتنم یا صبح خیلی زود است که بیدار میشوم یا شبها بعد از شام. اگر صبح زود بیدار شوم معمولا صبحانه را درست میکنم و مشغول کارهایم میشوم. شبها هم که به خانه میآیم هروقت به خانه میرسم هرساعتی که باشد شام میخوریم سپس ظرفها را میشویم و هرکدام میرویم به کارهای خودمان میرسیم که معمولا من مشغول مطالعه و نوشتن میشوم. مطالعه من بیشتر در فضای مجازی است و کتابها و مقالاتی که میخواهم را از این طریق پیدا میکنم و میخوانم. گاهی هم به سرای اهل قلم و جلسات شاهنامه پژوهی و نشستهای دیدار با بچهها میروم.
از بین نویسندگان و شاعران مختلفی که آثارشان را مطالعه کردهاید، چه کسی را پیشکسوت ادبی خود میدانید؟
از آنجایی که وقتی شروع به نوشتن برای کودکان کردم هیچ چیزی درباره ادبیات کودک نخوانده بودم، البته «قصههای خوب برای بچههای خوب» اثر مهدی آذریزدی را خوانده بودم ولی هیچ وقت نتوانستم از او تاثیری بگیرم و با اینکه تلاش آذریزدی را میستایم ولی این مطالب برایم کهنه بود. از محمود کیانوش هم سالهای بعد از انقلاب تاثیر گرفتم چون نگاه کودکانه و ادیبانهتری داشت. ولی من اینهارا زمانی شناختم که خودم برای بچهها شعر کار میکردم و نتوانستند تاثیر زیادی روی من بگذارند. البته انسان میتواند از هر چیزی تاثیر بپذیرد حتی ممکن است نوشتههای مردم عادی هم روی من تاثیر بگذارد و اینطور نیست که حتما باید از بزرگان تاثیر بگیریم.
شما از سال 1374 فعالیتتان را در حوزه نشر نیز آغاز کردید، چه شد ناشر شدید؟
سالها پیش که در چاپ کتابهایم با ناشران به مشکل برمیخوردم، تصمیم گرفتم مجوز نشری بگیرم. چون یا اجازه چاپ کارهایی که میخواستم را نمیدادند و چیزهایی را که میخواستم چاپ نمیکردند یا ناشران که عموما ناشران دولتی بودند در نوشتههایم دست میبردند و کارهایم را دستکاری میکردند و بدون اطلاع من چاپ میکردند. مثلا در کانون پرورش فکری کتابهای من با غلط چاپ میشد وقتی هم که اعتراض میکردم توجه نمیکردند. همیشه دلم میخواست ناشری باشد که نوشتههای مرا دست کاری نکند و همینطوری که هست چاپ کند. گاهی هم کتاب میماند و سوژههایش را برمیداشتند و خودشان چیزی مینوشتند و چاپ میکردند. این شد که نشر خودم را تاسیس کردم و گاهی کتابهای خودم را منتشر میکنم. بعد هم من دو تا بچه داشتم و راه اندازی نشر میتوانست برایشان منبع کار و درآمد باشد ولی آنها هم علاقهای به این کار ندارند و به دنبال علاقه خودشان رفتند.
اگر بخواهید یک روز را فارغ از دغدغههای روزمره، به خودتان اختصاص دهید و کاری که دوست دارید انجام دهید چکار میکنید؟
کتاب میخوانم. من عاشق کتاب هستم. وقتی درگیر کتاب خواندن شوم زمان را از دست میدهم و یادم میرود چندسالم است، شب است، روز است، تعطیلات است یا روز عادی.
اهل فیلم و موسیقی هم هستید؟
بله بسیار زیاد هنوز هم آرشیوی از کاستهایی از زمان گذشته دارم. روزانه همزمان با اینکه مقاله یا کتابی بخوانم آهنگی هم گوش میدهم. در خانواده ما همه با موسیقی ملی و تصنیفهای ملی آشنایی دارند. من به تصنیفهای بهار و عارف قزوینی علاقه دارم و با اینکه هیچ تصنیفی را حفظ نمیکنم تعدادی از کارهای این دو را حفظم. همسر و دخترم هم همه تصنیفها را حفظ هستند. من عاشق موسیقی بودم ولی متاسفانه مشکل شنوایی برایم پیش آمد و نمیتوانم بعضی صداها را بشنوم و تلاش میکنم تا زمانیکه قدرت شنواییام را از دست ندادهام آهنگهای مورد علاقهام را بشنوم.
اگر شما شاعر و نویسنده نبودید و وارد حوزه ادبیات نمیشدید چه کاره میشدید؟
پژوهشگر میشدم. شاهنامه پژوه، مولوی پژوه یا پژوهشگر تاریخ ایران باستان میشدم. من دلبستگی ملی-میهنی زیادی به وطنم دارم و اگر میتوانستم همه فرهنگ ایرانی را جمع میکردم و نمیگذاشتم آلوده شود. شاید این تفکر از صادق هدایت به من منتقل شده که میگوید دلم میخواهد بتوانم تمام تنم را جمع کنم و نگذارم قاطی شود من میگویم نه تمام تنم بلکه تمام وطنم. برای من هرچیزی که ایرانی است زیباست چه واژهها، چه دین، چه فرهنگ و چه زبان.
چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ ادبیات چه تاثیری در این آشنایی داشت؟
سال 1360 با همسرم آشنا شدم. آنها دختران نوجوانی بودند که به کانون پرورش فکری آمده بودند و در گروهی جمع شده بودند و با هم بخشی به نام مرکز بررسی آثار که دکتر سرامی قبل از انقلاب اداره میکرد را قرار بود دوباره راه اندازی کنیم. یکی از دوستانم به نام شهره دولت آبادی که از بستگان نزدیک پروین دولتآبادی بود و از طریق او با پروین آشنا شدم هم در آنجا کار میکرد. جمع شدیم و آنجا را به عنوان مرکز آفرینشهای ادبی راهاندازی کردیم. در آن زمان فضای انقلابی تندی در جامعه بود. من با ایدئولوژی موافق نبودم این درحالی بود که من در خانوادهای بسیار مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی قرآن میخواندم و شکیات حفظ کرده بودم و پامنبر میرفتم. تا قبل از اینکه به تهران بیایم گمان نمیکردم به غیر از شیعه گرایشهای دیگری هم وجود دارند. بعد دیدم دنیا بسیار بزرگتر از این چارچوبهای تنگی است که ما باور داریم. کتابی خواندم به نام «درباره مفهوم انجیلها» با ترجمه محمد قاضی و دیدم درباره عیسی مسیح حرفهای عجیبی میزند که اگر چنین حرفهایی اینجا زده شود، فرد را میکشند. متاسفانه چیزی که ما وحشتناک با آن درگیر هستیم تعصب است. به قول مولوی «سختگیری و تعصب خامی است/ تا جنینی کار خون آشامی است». به یاد دارم در کودکی پسر نوجوانی که دکمهاش را نبسته بود آوردند جلوی قلعه و به دستور خان که یک آخوند بود تازیانه زدند که چرا دکمه پیرهنش باز بوده. همه افراد در روستا حجاب داشتند حتی مادر من همیشه همه جا حتی پیش ما حجاب داشت و این سنت بود، سنتی که وقتی در ذهن آدم میرود به این راحتی نمیتوان از ذهنش خارج کرد و به مرور زمان درونی میشود. در زمانی که انقلاب شد کتابخوان بودم با انواع مکتبها آشنا بودم مثل اغلب اهل قلم گرایشی به چپ داشتم و فکر میکردم عدالتی که خدا نتوانست در کره زمین برقرار کند اینها برقرار میکنند این گرایش همه کتابخوانها بود متاسفانه و ما هم فریب آنها را خوردیم. و من همچنان اعتقاد دارم بشر باید راهی برای مهار سرمایهداری داشته باشد. سرمایهداری یکهتاز حاصلش همین جنگ و خونریزی و مصیبت است. اما ما ندیدیم با سایر مکتبها مانند مارکسیسم و سوسیالیسم عدالت برقرار شود.
در همان روزهای اول انقلاب در کانون جلسهای برگزار شده بود برای خمیر کردن همه کتابهای پیش از انقلاب و همه کتابهای خوب را از کتابخانههای کانون در انبار تهران پارس ریخته بودند تا آنها را خمیر کنند. من و عدهای برای کارشناسی به آنجا رفته بودیم و من گفتم خمیر کردن کار عاقلانهای نیست مخصوصا اینکه کتابی مانند «شاهنامه» هم در بین این آثار است. جروبحث بالا گرفت و از سوی وزیر نامهای در جلسه خوانده شد که شاهنامه خوابآور امت اسلامی است و من هیجانزده شدم و گفتم وزیر غلط کرده و سخنان وزیر خوابآور مردم است و بوی استعمار از آن میآید. وقتی این حرف را زدم دعوای سنگینی شد و همه طرفدار خمیرکردن بودند. فقط سه نفر از من حمایت کردند. یکی مهدی ارگانی که مدیر جلسه بود و گفت که شعبانی نظرش را گفته است. یکی وحید طوفانی و دیگری همسرم، منیژه، بود که گفت: «نباید شاهنامه را به واسطه اینکه اسمش شاه نامه است خمیر کنیم در این صورت باید شاه چراغ را هم خراب کنیم، این شاه با آن شاه فرق میکند، این چه استدلالی برای خمیر کردن کتابی است که تاریخ کشور ماست» و این سرآغازی شد برای آشنایی بیشتر و ازدواج ما. درواقع شاهنامه ما را به هم رساند. بعد به صورت گروهی اولین جزوه آموزشی برای مربیان کانون راجع به اینکه قالبهای ادبی چیست؟ را درآوردم و مربیان را آموزش دادم. بعد دیگر کارمان شده بود بررسی کتابهایی که به کانون میآمد برای ارسال به کتابخانهها. این شد آغاز کار من در کانون تا اینکه جنگ شروع شد. البته من همیشه مخالف جنگ بودم و سبب شد نتوانم خوب با کانون همکاری کنم و حاضر نبودم برخی از پروژههایی را که پیشنهاد میدادند اجرا کنم. البته با این حال جبهه رفتم و یک سری کتاب با عنوان خاطرات جنگ بچهها جمعآوری کردم و از سوی کانون پرورش فکری منتشر شد.
نظر شما