سه رمان كوتاه «برگباد»، «کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد» و «وقایعنگاری مرگی اعلام شده» به تازگي با ترجمه كاوه ميرعباسي در يك كتاب منتشر شده است.
سه رمان كوتاه «برگباد»، «کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد» و «وقایعنگاری مرگی اعلام شده» به تازگي با ترجمه كاوه ميرعباسي در يك كتاب از سوي كتابسراي نيك منتشر شده است.
در پشتجلد اين كتاب آمده است:
«برگ باد»، نخستین رمان مارکز، روایتی چندصدایی است با پایانی باز که گوشهچشمی به نمایشنامه «آنتیگونِه» سوفوکلس دارد و در آن نویسنده، ضمن افشای فساد اجتماعی به شکلی استعاری، به پیشواز برخی از پرسوناژها و مضامین کلیدی «صدسال تنهایی» رفته است، که سرهنگ آتورلیانو بوئندیا و یورش ویرانگرِ «کمپانی موز» از آن جملهاند.
«کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد» شرح انتظار طولانی و پایداری سرسختانه یکی از پرسوناژهای فرعی «صدسال تنهایی» است که در نهایت جلوهای اسطورهای مییابد.
«وقایعنگاری مرگی اعلام شده» بر پایه رویدادی واقعی پدید آمده و، به برکت دیالکتیک باروری که خلاقیت ادبی گارسیا مارکز میان واقعیت و اسطوره ایجاد میکند، تا حد استعارهای جهانشمول از وضعیت بشری ارتقا یافته.
«صد سال تنهایی» و «از روزگار وبا» از آثار ماركز پيش از اين با ترجمه كاوه ميرعباسي منتشر شده است و رمان «پائيز پدر سالار» را در دست ترجمه دارد.
كاوه ميرعباسي در گفتو گو با ايبنا گفت: ما میخواهیم این مجموعه کامل آثار مارکز در هشت یا نُه جلد منتشر شود و نمیخواهیم کتابهای کوچک و پراکنده منتشر کنیم. این کتابهای ریز را بر اساس موضوع، محتوا یا شکل دستهبندی کردیم. یک ناشر انگلیسی هم، همین کار را انجام داده است.
بخشی از متن کتاب سه رمان كوتاه:
آخرین شبی که روی ایوان با هم صحبت کردیم، هوا گرمتر از معمول بود. چند روز بعدش از دکان سلمانی برگشت تا دیگر به آنجا پا نگذارد، و خودش را توی اتاق حبس کرد. ولی آخرین شبِ در ایوان، یکی از گرمترین و سنگینترین شبهایی که به خاطرم مانده، درک و انعطافی از خود نشان داد که نظیرش را کمتر نزد او دیده بودم. میان آن تنور بیکران، نشانهای از حیات نبود جز تلألؤ کدر جیرجیرکهای که عطششان برای طبیعت آزارشان میداد، و تحرک اندک و ناچیز، لیکن بیحد و حصرِ اکلیل کوهی و سنبل هندی، که در کانون آن لحظههای برهوت، میسوختند. جفتمان مدتی کوتاه ساکت ماندیم و مادهای ضخیم و لزج از تنمان بیرون تراوید که عرق نبود بلکه بزاقِ جسمی زنده بود که داشت متلاشی میشد.
گاه به گاه، نگاهی به ستارهها میانداخت، به آسمان که درخشش شدید تابستانی بهش جلوهای حزنانگیز میبخشید؛ سپس خاموش میماند، گویی مغلوبِ گذرِ شب میشد که سرزندگیاش هولناک و هیولایی بود. به همین حال ماندیم، متفکر، روبهروی هم، او بر صندلی گهوارهای، ناغافل، با عبور بالی سیاه از پهنه آسمان، دیدم سرِ اندوهگین و تنهایش به سمت شانه چپ خم شد. یاد زندگیاش افتادم، انزوایش، آشوبهای معنوی مهیبش. به خاطر آوردم با چه بیتفاوتی آزاردهندهای نمایشِ زندگانی را نظاره میکند. قبلاً تصور میکردم، به برکتِ احساسهایی پیچیده و گاه متناقض که بهقدر شخصیت خودش متغیر بودند، باهاش پیوند دارم. اما در آن لحظه، بدون ذرهای شک، پی بردم که محبتش عمیقا در دلم نشسته.
نظر شما