فرد وارگا، برنده جایزه پرنس آستوریاس معتقد است باید وجوه زندگینامهای و سیاسی را در آثار ادبی کمرنگ کرد.
فرد وارگا تاکنون ۱۵ رمان در ژانر پلیسی جنایی نوشته و سه بار برنده جایزه انجمن جنایینویسان شده است. او باستانشنسی برجسته نیز محسوب میشود که روی مرگ سیاه یا همان طاعون همهگیر در قرن چهاردهم میلادی کار کرده است. او در مصاحبه با لواکسپرس از زمان «ارتش خشمگین» و عادت های نوشتنش گفته است.
زمان نوشتن رمان «ارتش خشمگین»، چه سرنخهایی برای نوشتن رمان داشتید؟
در ابتدای رمان «ارتش خشمگین» یک قاتل داشتم اما انگیزه یا انگیزههایی برای قتل در ذهن او نداشتم. هرچند نمیتوانم یک رمان جنایی را بدون قاتل آغاز کنم. میدانستم که یکی از شخصیتها، شش انگشت خواهد داشت. اما این چه خدمتی به من میکرد؟ معما. میدانستم کسی با استفاده از معکوس کردن حروف، حرف خواهد زد، چون وجود داشت. میدانستم کسی اینجوری حرف خواهد زد. اما چطور باید آن را در یک داستان میگنجاندم؟ نمیدانستم. تا شروع نکنم، مشغولم نمیکند.
و بعد چطور نوشتید؟ سریع، آرام، بریده بریده؟
رمان را در طول سه هفته نوشتم. از همان لحظهای که جرقهاش مثل فیلم در ذهنم خورد، انگار که صفحه صفحه جلویم ثبت میشد. با کاغذ سفید مشکلی نداشتم. یکبار دو یا سه فصل را یکباره نوشتم، فقط باید فیلم را در ذهنمتماشا میکردم و هر آنچه را که میدیدم میگفتم. به نظر میرسید که همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتاد، اما تصحیح و ویرایش رمان شش ما طول کشید.
شش ماه برای ویرایش و تصحیح کل رمان؟
چیزی که در سه هفته نوشتم چیزی نبود. اصولش اشتباه بود، صداها اشتباه بود. باید همه چیز را از اول آغاز میکردیم. کلا اولین صحنه همانی نبود که طرحش را در ذهن داشتم. باید جوری مینوشتم که کلمات ایدهها و بقیه داستان را به جلو براند. برای مثال دوست داشتم یک داستان فرعی پیدا کنم، جدای از داستان پلیسی که یکجورهایی بر داستان تاثیر میگذاشت. این یک نوع دوقطبی کلاسیک است که هر شب در سریالها و فیلمهای تلویزیونی میبینیم. من از تعارض دانلگلرد-ویرنک استفاده کردم. (دو پلیس همراه آدامزبرگ، کارآگاه داستان).
اولین دستنویس رمانهای فرد وارگا چطوری است؟
فرد وارگا؟ ولی من دقیقا نمیدانم فرد وارگا کیست! میتوانیم بگوییم این یک حیله است. اما من کسی هستم که کار میکنم. از نسخه اولیه، پیرنگ داستان باقی میماند، تناقضات مسلم تغییر میکند، مثلا روز به جای شب، دوشنبه به جای سهشنبه، مشکلات زمانبندیشده، مغازه بسته، تعطیلات عمومی... اما نسخه اول برای اینکه بدهم دیگران بخوانند آماده نیست. حتا به خواهرم که اولین خواننده آثارم است، نمیدهمش، چون سبک و ساختار ندارد. من تند تند مینویسم و وقتی سرشب به رختخواب میروم، در ذهنم فصلهایی را آماده میکنم که روز بعد باید بنویسم . وقتی بعد از ۲۱ روز داستان را تمام کردم، به سیخ میکشمش. تعداد عباراتی که دستنخورده باقی میمانند کم نیست. بعدش، تصحیحهایی هست که تا حد جنونآمیزی اعمال میشود: قتل عام و سلاخی کلمات. کل قطعاتی که میدانم بد، حل نشده و بلااستفاده هستند.
خبری از ارجاعات به زندگی شخصی در کارتان نیست؟
هر چیزی را که میتواند به زندگی شخصیام باشد رها میکنم. هرچیزی را که به سیاست مربوط میشود تا حد ممکن محدود میکنم. و هنوز این برای من مهم است. اما تا جایی که ممکن باشد در کارم حفظشان میکنم. چون یا من یک کتاب یا مقاله سیاسی مینویسم یا داستانی با یک پیام سیاسی خیلی کمرنگ. یاد این جمله استاندال میافتم که میگفت: «سیاست سنگی است که به گردن ادبیات چسبیده میشود.»
البته من استاندال نیستم چون هر بار کاری از دستم برنمیآید و به سوی ارجاعی سیاسی میلغزم. اما از نقطه نظر ادبی این بسیار بد است. در رمان «ارتش خشمگین» آنقدر این ارجاعات زیاد بود که تا پایان رمان ادامه داشت. اما در خوانش آخر، کمرنگش کردم. چهل بار کتاب را خواندم و چهل بار کل کتاب را ویرایش کردم. دیگر نمیتوانم ببینم. چون شاخههای خشکیده زیادی در کتاب هست بخصوص در دیالوگها. گفتن اینکه نوشتن چیزی که راحت میشود خواند، ساده است، اشتباه است: وحشتناک است.
کی دیگر دست از تصحیح برمیدارید؟
وقتی یک پل میسازید برایش شمع (معماری) میگذارید. اما بعد از مرحله مشخصی از ساخت مکان، شمعها دیده میشوند و لازم است که برداریدشان. باید به صدایی خوب برسید.
و تعلیق دارید؟
هنوز در این رویا هستم که یک داستان پرتعلیق بنویسم و مخاطب در آخر وحشتزده شود. اما داستانهایی می نویسم که در آنها خبری از تعلیق نیست و کسی نمیترسد. این آزارم میدهد اما اینطور است. حتا وقتی رمانهای خونآشامی مینویسم، مثل رمان «جایی نامطمئن»، نمیتوانم وحشت بیافرینم. میتوانیم بگوییم از مری هیگینز کلارک چه میخواهیم، اما او موفق میشود تا تعلیق را به نحوی که خوب عمل کند بیافریند. اما من نمیتوانم.، کسی نمیترسد...
بعد از اینکه روی رمان کار کردید، اولین کسی که آن را میخواند کیست؟
پیش از اینکه کتاب را بدهم خواهر جو بخواند، پنج بار کلش را ویرایش میکنم. او نقاش است و بنابراین در حاشیه کتابها یک شکل لبخند میکشد یا نشانهای که میگوید «میتواند بهتر شود». مادرم و پسرم هم نسخههای متوالی را میخوانند و نوع دیگری از تصحیحات را اعمال میکنند: چون مادرم خیلی به علم اعتقاد دارد، نگاهش بیشتر از دریچه منطق است. پسرم مراقب دیالوگهاست، بهویژه وقتی بسیار بلند هستند. او همه تکرارهای کلمات را هم پیدا میکند، همهشان که منطقی نیست. او مجبورم میکند که از ذهن ریاضیاش لذت ببرم. وقتی کتاب تمام میشود، شام میخورم!
اما بلافاصله میخواهید رمان بعدی را آغاز کنید؟
من بیست سال است که از گشتن برای داستان دست برنداشتهام. وقتی میخوابم با خودم میگویم باید از فرصت استفاده کنم و شروع به کاوش و طرح ریزی داستان در ذهنم میکنم.
در ابتدا ما فکر میکردیم فرد وارگا، مرد است.
به عبارتی شاید من یکی از افرادی هستم که در رمانهایشان بخشی از خود را خلق می کنند که دوست داشتند باشند.
نظرات