لورین ماروود، نویسنده کتاب کودک و برنده جایزه ادبی نخست وزیر در سال 2010 است. وی طی یادداشتی برای «مجله «گاردین» از مبارزهاش با سرطان و نیروی امیدبخش نوشتن سخن میگوید.
«دنیای سرطان بسیار ترسناک است. پدیدهای که فکر نمیکنید دچارش شوید. پیش از اینکه جواب آزمایشهایم بیاید مطمئن بودم توده موجود در بدن رشد کرده و سرطان دارم اما برای دکتر بیان واقعیت خیلی سخت بود. ابتلا به سرطان درست مانند این است که از دنیایی که در آن زندگی میکردم و البته به آن بیتوجهی میکردم به دنیایی پرتاب شوم که دوست نداشتم ببینمش.
من و شوهرم از نزدیک شدن مرگ به من شوکه شدیم. شب اول حتی گریه نمیکردم اما اشک از چشمانم مثل ابر بهاری سرازیر میشد. چگونه به خانوادهام خبر میدادم؟ چطور مراسم رونمایی از کتابم در پایان همان هفته را لغو میکردم؟ چطور آیندهای را در جدال با سرطان تصور میکردم؟
یک سال اول عمل جراحی انجام شد و سپس درگیر شیمیدرمانی و پرتودرمانی بودم. شیمیدرمانی سبب شد موهایم را از دست بدهم، همیشه خسته باشم و توانایی کار کردن را از دست بدهم. همان سال یک داستان درباره پسرکی به نام توبی نوشتم که خانوادهاش پس از مرگ دخترشان خانه را ترک میکنند و برای زندگی به جایی دیگر میروند.
سؤالهایی که در آن کتاب از توبی پرسیده میشد دقیقاً همان سؤالهایی بود که خانواده پس از فهمیدن خبر بیماری آن میپرسیدند: آیا نارحتی؟ سرطان زندگیات را تغییر داده است؟ گاهی خانواده تلاش میکردند از به کار بردن کلمه «سرطان» پرهیز کنند و بعضی دیگر در آغوشم میگرفتند، برایم غذا درست میکردند، و برای کله بدون مویم کلاه میخریدند.
از خداوند میپرسیدم آیا میمیرم؟ سؤالی که توبی در داستان هموراه از خود میپرسید؟ احساس میکنم دلیل من برای نوشتن داستانی غمانگیز در آن دوره توجیهپذیر است. اندوه بخش قابللمسی از زندگی است. بزرگسال بودن یا کودک بودن دلیل نمیشود که درباره غم و اندوه ایمنی داشت باشید. جامعه مسیر مشخصی برای طی کردن سفری غمانگیز ندارد و اتفاقات متفاوتی در این میان رخ میدهد. اما دلیل اصلی نوشتن این داستان این بود که نوشتن به درمان من کمک و حالم را بهتر میکرد. نوشتن به من کمک کرد بیماریام را بپذیرم، با امید زندگی کنم و خود را با چشماندازی جدید در زندگی تطبیق دهم. میل به نوشتن در آینده تنها چیزی بود که در دوره بیماری محکمتر و شدیدتر شد اما آیا میتوانستم؟
خستگی ناشی از بیماری آزاردهنده بود. ارتباطم را با اخبار دنیای کتاب از دست داده بودم و حتی تمرکز کتاب خواندن را هم نداشتم. اما در دوره پس از بیماری به تدریج قدرتم را به دست آوردم و از مؤسسه ادبیات کودک «مِی گیبز» کمک هزینه تحصیلی به من اهدا شد که به من اجازه میداد برای مدتی به «بریزبن» بروم و مشغول نوشتن شوم.
در آن سفر توبی را با خود بردم زیرا توبی یار من در زمان جدال با سرطان بود. اراده من برای نوشتن بازگشت. سال سختی بود اما در آن سال سخت رابطه محمتری با خانواده و دوستانم یافتم که تأثیراتش ماندگارتر از سرطان بود.
حالا من یک شاعر و نویسنده کتاب کودکم. یازده نوه دارم و با خود فکر میکنم آنها چطور میتوانند با غمهای زندگیشان کنار بیایند. در کتاب «خداحافظی» درباره اینکه چطور بیماری سرطان زندگی انسانها را تغییر میدهد و اینکه قدرت امید در زندگی بیشتر از اندوه است نوشتهام تا شاید بتوانم به کودکان کمک کنم با غمهایشان کنار بیایند.»
نظر شما