در این عملیات كه با هدف دوركردن آتش دشمن از شهرهای جنوبی كشور و انهدام ماشین جنگی عراق صورت گرفت، رزمندگان اسلام متشكل از ارتش، سپاه و بسیج از چند محور هجوم خود را آغاز كردند و با وجود استحكامات بسیار سنگین دشمن، در نهایت موفق شدند با عبور از میادین وسیع مین و تلههای انفجاری و دیگر موانع، مواضع دشمن را درهم بکوبند و راه پیشروی را باز کنند. در این عملیات، قدرت نفوذ رزمندگان اسلام به سختترین مواضع پدافندی دشمن، آشكار شد و ضربهپذیری عراقیها را حتی در داخل خاکشان نشان داد.
با موضوع عملیات رمضان در سالهای گذشته کتابهای بسیاری تدوین و منتشر شده که یکی از آنها کتاب «کمی تا آخر دنیا» نوشته جانبازِ آزاده، محمدرضا آقامحمدی است که در سال 1393 در 243 صفحه از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد.
این مناسبت بهانهای شد تا در این زمینه با محمدرضا آقامحمدی گفتوگویی کوتاه اما صمیمی داشته باشیم. وی درباره انگیزه خود برای تالیف این کتاب به خبرنگار ایبنا گفت: سال 1391 در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتیم، ایشان تاکید داشتند که آزادگان خاطرات خود را بنویسند. پس از این دیدار شروع به نوشتن خاطرات کردم و اینکار حدود پنج ماه زمان برد. حدود یک سال بعد کتاب از سوی انتشارات سوره مهر، به چاپ رسید.
وی ادامه داد: پیش از نوشتن کتابم، کتابهای زیادی از دوران دفاع مقدس و روزهای اسارات خوانده بودم. کتاب در سه بخش کلی به خاطرات روزهای کودکی، روزهای جبهه و دوران اسارت میپردازد و هر خاطره نیز سرفصلی جداگانه دارد.
این آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به تقارن شروع عملیات رمضان (23 تیرماه 1361) با نخستین روز اسارت خود، بیان کرد: شب عملیات رمضان مجروح شدم و چون خونریزی شدت داشت به همراه دو مجروح دیگر که جراحات بسیار جدی داشته و بیهوش بودند و دو امدادگر برای انتقال به بیمارستان صحرایی سوار آمبولانس شدیم. راننده آمبولانس در تعجیلی که برای رساندن دو مجروح بدحال به بیمارستان پشت جبهه به خرج داد، مسیر را اشتباه رفت و نزدیک کانال پرورش ماهی در منطقه شلمچه با یک گروه شناسایی عراقی برخورد کردیم و ما را به رگبار بستند.
وی در اینباره توضیح داد: راننده و دو نیروی امدادگر به گمان اینکه آنها نیروهای خودی هستند از آمبولانس پیاده شدند تا به آنها بگویند ایرانی هستیم ولی هر سه شهید شدند. در ادامه بازهم ما را به رگبار بستند که در اثر اصابت تیری به پایم دوباره مجروح شدم و چندبار هم سعی کردند آمبولانس را با «آرپیجی» بزنند که درجهدار مسئول آنها مانع شد. وقتی که برای زدن تیر خلاص بالای سر ما ایستاده بودند و زمانی که چند لحظه بیشتر با شهادت فاصله نداشتیم، باز هم همان درجهدار مسئول اجازه اینکار را نداد و ما را به عراق منتقل کردند.
آقامحمدی افزود: زمانی که هشت صبح روز 23 تیرماه 1361 اسیر شدم، 16 یا 17 سال بیشتر سن نداشتم. بین ما سه نفر، فقط من به هوش بودم. ما را در بصره به سلولی انداختند و حدود پنج عصر، آن دو مجروح به دلیل عمق جراحات و شدت خونریزی شهید شدند و من هم بدون مداوا رها شدم. چهار ماه طول کشید که زخمهایم بهطور معجزهآسایی بدون درمان خوب شدند. در عملیات خرمشهر هم زخمی شده بودم و اگر بهطور مرتب آنتیبیوتیک مصرف نمیکردم، زخم عفونت میکرد، ولی آنجا در اسارت کار خدا بود که زنده ماندم.
نویسنده کتاب «کمی تا آخر دنیا»، درباره حفظ قرآن در دوران اسارت نیز گفت: هشت سال (61 تا 69) اسیر بودم. در این دوران در مدت 6 ماه حافظ کل قرآن شدم. حدود 14 ماه در اردوگاهی در کنار حاج آقا ابوترابی بودم و ایشان گفت هرکس بتواند کل قرآن را حفظ کند، او را برای دیدار خصوصی نزد امام خمینی (ره) میبرم. علاقه درونی و همچین شوق دیدار رهبر، انگیزهای شد تا بتوانم قرآن را بهطور کامل حفظ کنم، ولی هنگامی که دو سال پس از پایان جنگ از اسارت رها شدم، امام خمینی در قید حیات نبود و دعوت حق را لبیک گفته بود.
نظر شما