در بسياري از موارد و به عنوان نقاش هم مساله بيان خودت و ارتباطت با آدمهاي اطراف به موضوع اصلي تبديل ميشود، به نظر ميآيد كه در كتاب «زخم»، مساله رابطه با آدمها و محيط اطراف آنچنان جدي و مهم شده كه انگار ديگر نميتوان به سراغ نقاشي رفت و به كلمات نيازمند شدهاي. الان مساله بيان رابطه با آدمها، محيط و چيزهاي ديگر برايت آنقدر حاد شده كه مجبور شدي به سراغ نوشته بروي؟
هميشه اين نياز به برقراري ارتباط را داشتهام و سعي ميكنم اين نياز را به طرق مختلف برطرف كنم، كلا دليل كار كردنم هم همين است، ولي در دورههايي اين نياز خيلي واضحتر است و در بعضي مواقع خيلي انتزاعي ميشود. بعضي وقتها از اينكه خيلي واضح نيست، راضيام ولي در مواردي ميل دارم كه خيلي واضحتر بيانش كنم. معمولا بين مواقعي كه ميل دارم به وضوح بيشتري از خودم و اين نياز بگويم، فاصله است، آخرين بار فكر ميكنم ٨ سال پيش اين كار را كرده بودم و قبلترش باز شايد هشت سال قبلتر. اينبار اتفاقات و شرايط باعث شد كه بخواهم به وضوح بيشتري خودم را توضيح بدهم.
در آن موارد قبلي به چه شكل نمايشش دادي؟
در اولي، كه نمايشگاهي بود با عنوان «تهماندههاي روز» كه مشتركا با حامد صحيحي در گالري لاله گذاشتيم، روي ديوارها چيزهاي زيادي نوشتم و حتي يك ديوار را با بريدههاي روزنامه و مجله پر كردم كه براي بينندگان خيلي تاثيرگذار بود و دربارهاش صحبت ميكردند. دومي هم نمايشگاه عكسم با عنوان «تو منو به گريه مياندازي» در گالري «محسن» بود كه باز به نسبت ديگر نمايشگاهم با وضوح بيشتري خودم را بيان كرده بودم. اين كار موافقان و مخالفان خودش را دارد، ولي من بر اساس نيازم به سراغش ميروم.
به نظرت كتاب «زخم» يك كتاب شعر است؟ يعني به عنوان شعر با آن برخورد كردي؟
نه، به نثر است، ولي نثرهاي تكهتكه. دلم ميخواست كه خواننده هر صفحهاي را كه باز ميكند، چيزي براي خواندن پيدا كند. هر بخش مثل يك حوضچه است كه خواننده ميتواند در آن شنا كند. اين ايده را نداشتم كه خواننده بخواهد آن را از اول تا به آخر بخواند، بلكه خواننده ميتواند در طول زمان به آن رجوع كند، صفحههايي را ورق بزند، بعضي صفحات را نخواند و بعضي را شايد چند بار بخواند.
كتاب به نسبت مفصل است و به نظر ميرسد كه زمان زيادي صرف آن شده و ميتوان فكر كرد كه در زمان برپايي نمايشگاه قبليات (زمستان ١٣٩٦) در گالري طراحان آزاد داشتي روي آن كار ميكردي، آمادهسازي كتاب چقدر زمان برد؟
از موقعي كه ايدهاش به ذهنم رسيد، حدود يك سال و نيم. يك شب بود كه فكر كردم ميخواهم يك كتاب بنويسم. كتاب «فلسفه ملال» (لارس اسوندسن، ترجمه افشين خاكباز، نشر نو، ١٣٩٤) را خواندم كه به نظرم خيلي خوب بود ولي به جز تاثيرگذاري موضوع، شكل كتاب را هم خيلي دوست داشتم كه به شكل تكهتكه بود. همزمان بود كه فيلم «تصادف» (ديويد كراننبرگ، ١٩٩٦) را ديدم كه در كتاب هم پيشنهاد شده بود و به نوعي درباره زخم بود و به قول كتاب ملال باعث ميشد كه شخصيتهاي فيلم دست به آن كارهاي جنونآميز بزنند و در تصادف خودشان را مجروح كنند و از آن لذت ببرند. از همينجا بود كه ايده زخم به سرم زد. علاوه بر اين چيزهايي هم بود كه قبلتر درباره زخم نوشته بودم و در كتاب هم آوردهام كه «قبلتر در دفتري نوشتم...»، چون من هميشه مينويسم، ولي هيچوقت آنقدر منسجم نبوده كه بخواهم آنها را در دفتري جمع كنم. زماني كه داشتم يك مجموعه عكس ميگرفتم (كه حالا در كتاب چاپ شدهاند) ميدانستم كه از آنها در جايي استفاده خواهم كرد. بعد از اينكه حدود سه چهار ماه به موضوع فكر كردم، شروع كردم به نوشتن و خيلي منسجمتر به سراغ كتاب رفتم. در طول كار بارها فكر كردم كه تمام شده، ولي مدام به زخم فكر ميكردم و دفترهاي قديمي را بيرون ميآوردم و چيزهايي به كتاب اضافه ميشد تا اينكه در نهايت به ٥٩ متن رسيدم. موقع تايپ و اديت متنها به شكل و نحوه ارايه فكر كردم، مثل ايدههاي عكس كه آنها را در دفتر طراحي ميكردم كه خودش حدود دو سه ماه طول كشيد و با اين ايده كه بنشين و ماهيگيري كن، يعني ببين چه تصاويري به ذهنت ميآيد. در نهايت با دو ورق كاغذ A٤ از فكر و ايده براي عكاسي سراغ رامتين جيحون رفتم و در طول تابستان سال ٩٦ عكسها را گرفتيم. بعد از عكاسي، فرآيند طراحي عكسها حدود سه چهار ماه زمان برد و بعد كه با عليرضا محسني طراحي و صفحهبندي كتاب را آغاز كرديم.
به نظر ميرسد كه كتاب «زخم» خيلي به روابط و آدمهاي دور و بر مربوط ميشود، يعني انگار هر آدم و بهتبع، هر رابطهاي زخمهايي به انسان ميزند، يعني انگار دوستي، عشق يا هر رابطه ديگري لاجرم با زخم همراه هستند، اين نگاه درست است؟
بله، مثل اينكه اينطور است. فكر ميكنم از اولين اشكال رابطه، مثل رابطه خواهر و برادر يا با پدر و مادر هم اين اتفاق رخ ميدهد. ولي انگار همين زخمها لازمه رشد كردن و ادامه دادن هستند. فكر نميكنم كسي بتواند بگويد كه با كسي در رابطه نزديك بوده، بيآنكه زخمي به او نزده باشد يا آسيبي از او نديده باشد، اين آسيبها و زخمها تا جايي طبيعي و قابل قبول است ولي از يك جا به بعد ديگر نه و اين نقطه همانجايي است كه بايد فرار كني.
يعني اگر زخمي در كار نباشد، انگار رابطه درست پيش نميرود؟
انگار كل زندگي درست پيش نميرود. فكر ميكنم اگر ملال يكي از عناصر اصلي زندگي است، زخم هم يك عنصر مهم است كه زندگي را پيش ميبرد. در متني كه اين اواخر خواندم درباره موضوع ملال در فلسفه شوپنهاور صحبت ميكرد كه به گفته او حكومتها و دينها و هر چيز ديگري كه در طول تاريخ تغيير كرد به خاطر ملال بود، حتي تمامي اختراعات بشري به خاطر غلبه بر ملال بود. حتي زخم و جنگيدن هم همين است. صلح حتما چيز خوبي است و من هم حتما دوست ندارم كه با گلوله يا زخم چاقو كشته شوم، ولي وقتي از صلح در جهان صحبت ميكنيم، داريم از چيزي حرف ميزنيم كه باعث يك ملال طولاني مدت ميشود كه در نهايت عكسالعمل آدمها را برميانگيزد. بهتر است آدمها برخورد بهتري با اين مساله بكنند و راهحلهاي بهتري پيدا كنند، ولي اگر قرار بر اين باشد كه زندگي ادامه پيدا كند، متاسفانه انگار جنگ لازم است تا آن ملال از بين برود و اين قصه تا زماني كه آدمها راهحل بهتري براي مواجهه با آن پيدا نكردهاند ادامه دارد. يعني آدمها انگار دچار ملالي ميشوند كه حاضرند به خاطر غلبه بر آن حتي آدم هم بكشند. يعني شايد اگر زندگيمان كمتر ملالآور بود، كمتر بلا سر هم ميآورديم.
به نظرم هنر يكي از بهترين راهها براي غلبه بر ملال است، حال چه مخاطب هنر باشي و چه توليدكننده هنر، چون ميتواند در درونت يك آشوب دروني ايجاد كند و كمك كند تا بر ملال غلبه كني. خيلي وقتها با خودم فكر ميكنم كه هنر چيست، انگار يك چيز بيمعني و بيفايده است، ولي به نظرم همان آنتروپي كه زندگي نياز دارد را فراهم ميكند. هنرمندان انگار آشوبطلباني هستند كه به جريان زندگي كمك ميكنند و شايد اگر بيشتر تحويلشان بگيرند، كمتر جنگ پيش بيايد.
در كتاب بارها اشاره شده كه زخمها با ما ميمانند، گويا نميتوان زخم را فراموش كرد...
خيلي خوب ميشود اگر بتوان زخم را فراموش كرد. فراموش كردنش ممكن است، ولي بايد خيلي از زخم قويتر باشي و بتواني آنقدر از زخم فاصله بگيري تا ناديدهاش بگيري. اولين قدم شايد اين باشد كه موشكافياش كني تا ببيني چه شد. خيلي موقعها از ديدنش احتراز و وجودش را انكار ميكنيم، ولي اين كار غلط است. شايد مهمترين كار مراقبت كردن از خود باشد. چون بارها از خودم پرسيدم كه چرا در فلان موقعيت قوي نبودم و اشتباه كردم. يعني هيچوقت نميتوان آنقدر قوي شد كه هيچكس نتواند به آدم آسيب برساند، خيليها هستند كه ميتوانند _ اگر فرصتش را پيدا كنند _ به آدم آسيب برسانند. ولي وقتي آدم خودش را بشناسد، در يك موقعيت دوباره، وقتي احساس خطر ميكند، ميتواند فرار كند و خودش را نجات داده و از خودش مراقبت كند.
اين موضوع باعث ميشود كه نسبت به آدمهاي دور و بر بدبين شوي؟
نه، اصلا. ولي ترجيح ميدهم آدمهايي كه باعث آسيب به من ميشوند، به محدودهام وارد نشوند.
تعدادي عنصر بصري در كتاب هست كه در آثار قبليات هم تكرار ميشدند، مثل عروسك يا اعضاي بريده شده بدن كه در كارهايت زياد تكرار ميشوند. اين دستها و سرهاي بريده شده روي چهارپايهها، چقدر ايده خودت بوده و چقدر نتيجه مرحله ويرايش عكسها؟
تصوير سر روي نيمكت كه در كتاب هست، تصويري است كه لااقل از ١٢ سال پيش در ذهنم بود و از آن ايده طراحيهاي اكسپرسيونيستي كوچك هم كردهام و هميشه فكر ميكردم كه اگر در يك عكس و به شكل واقعي باشد چه ميشود. اين تصوير، فكر و ايده اصلي من بود، چون از مدتها قبل در فكرم بود و فكر ميكنم از همين تصوير بود كه باقي تصاوير در ذهنم شكل گرفتند. فكر ميكنم برايم يادآور مفهوم ملال و تصويرسازي آن هستند، شايد چون هيچ حركت يا كنشي در آنها نيست. مثل «مارمولك» كه دمش را از دست ميدهد، ولي دمش دوباره رشد ميكند. به نظرم خيلي جالب است كه عضوي از بدن بريده شود و بعد دوباره رشد كند.
چرا تصاوير خودت را انتخاب كردي؟ تا بيان بر ملال پيشي بگيرد؟
فكر ميكنم درستتر بود اگر خودم باشم، چون آنوقت براي خودم يك چالش ميشد. قبلتر فكر ميكردم به اينكه خودم را نقاشي كنم، ولي به اين نتيجه رسيدم كه دوست ندارم خودم را نقاشي كنم، يك حس خودشيفتگي در آن است كه اذيتم ميكند. دوست دارم خودم در كار باشم، ولي از مرز خودشيفتگي عبور كرده و وارد لايههاي عميقتري از بودن شده باشد. فكر ميكنم مبناي توليد هنري خودشيفتگي است، ولي اين خودشيفتگي با نارسيسيسمي كه مثلا آدمها در اينستاگرام بروز ميدهند، متفاوت است.
نظر شما