«سایههای مخروطی» اولین مجموعه داستان زهره طحامی است. سندی مومنی معتقد است که زبان داستانها و و برخورد نویسنده با روایت داستانها نشان از پختگی و هوشمندی نویسنده دارد.
نخست: تلاش شده است روایت داستانها متنوع باشد
روایتها غالبا بیرونی بوده و با تکیه بر توصیف و توضیح پیش میروند. گاهی راوی، اول شخصی است که با گیاهی خشکشده صحبت میکند. گاهی زنی است که بهدنبال نشانی مطب دکتری با رهگذران حرف میزند و گاهی دختری جوان است که به پیشنهاد مادربزرگش برای مرد جوانی نامه مینویسد و گاهی گفتوگویی است بین زن و راننده تاکسی و در جایی هم دوربین مشاهدهگری است که اجازه میدهد همه اشخاص داستان صحبت کنند.
دوم: داستانها بعد از بحران روایت میشوند
مخاطب در جریان بحران اصلی و رویدادی که زندگی اشخاص داستان را تحت تاثیر خود قرار داده است قرار نمیگیرد. رویداد اصلی که بهطور مثال مرگ و دوری و خیانت در دوستی است در گذشته اتفاق افتاده و حالا مخاطب نتیجه این رویداد را در برشی از زندگی اشخاص داستان میخواند.
سوم: خانه و روابط خانوادگی دستمایه اصلی داستانهاست
داستانهای سایههای مخروطی در فضای خانه اتفاق میافتند. روابط بین اعضای خانواده و نوع تعاملاتشان در داستانها برجسته است.
خشونت و مرگ اصلیترین و برجستهترین مفاهیمی هستند که در فضای روایت شده داستانها که خانه است اتفاق میافتد. سه داستان (میدان گل و هشت ممیز هفده و این کفشها میگویند برو) دورتر از فضای خانه روایت میشوند اما کاملا مرتبط با خانه و خانواده هستند. بهطور مثال در داستان «میدان گل» زنی که در تاکسی نشسته است و میخواهد هرچه زودتر قبل از ساعت یک به خانه برسد و با راننده گرم صحبت میشود درباره زندگی خانوادگی خودش و خواهرش که طلاق گرفته است، صحبت میکند. و همچنین شخصیت زن، با دیدن راننده تاکسی به یاد پدرش میافتد. در نتیجه عملا حتی اگر داستان در خانه روایت نمیشود اما درباره خانه و اعضای خانواده است.
داستانهای مجموعه سایههای مخروطی داستانهای بیرحمی هستند. درواقع داستانها با پرداختن به خشونت و مرگ، حس ناامنی را به مخاطب القاء میکنند. خانه و خانواده و روابط دوستانه در داستانها آماج حملاتی قرار دارند که زندگی اشخاص درگیر با رویدادها را دستخوش تغییری اساسی میکنند. این نوشتار با تکیه بر سه ویژگی یاد شده، تلاش میکند داستانها را تحلیل و معنا کند. و در ادامه به مفهوم خشونت و مرگ و هویتبخشی به اشیاء در داستانها اشاره کند.
ویژگی نخست: تنوع روایت در داستانهای مجموعه
داستان نخستِ مجموعه «جای امن» روایت دختر جوانیست که ورزشکار است. نامه را به توصیه مادربزرگش (مادرجون) برای پسری مینویسد که صاحب ویدئو کلوپ محلهشان است. پسری که جایی در داستان او را به لئوناردو شبیه میدانند. نامه درباره انتظار دختر برای برگشت پدر و صحبت پسرجوان با اوست و در واقع شرح وقایعی است که در خانه راوی میگذرد:
«ازدواج چیز خوبیه؛ ولی مادر میگه اون عاقلاش چه تاجی به سر زدن که تو دومیاش باشی؟ مادرجون میگه مادرت غلط میکنه، خودش سرش گرمه. ببین چطور ابروهاش رو برده بالا و چه ریخت اجق وجقی ساخته!» (طحامی،1396 :12).
دو داستان «شما مال این طرفهایید؟» و «هیچ وقت حرف شنوی نداشتی» بهترتیب از زبان زن و مردی روایت میشوند که هر دو محتاج کمک و توجه دیگراناند. زنِ داستان «شما مال این طرفهایید؟» بهدنبال نشانی مطب دکتر برای دخترش میگردد و در نهایت گیج و کلافه میشود:
«چه کار میکنید؟ این بهجای کمکتونه؟ لفظ قلم چیه؟ طفل بیگناهم چی میشه آقای پلیس؟ الان چشمش به در مونده برم ببینه چه کار کردم براش... سوار شم که چی؟ کی میخواد جواب لبهای خشک اون طفل بیگناهم رو بده؟ شما...؟» (طحامی،1396 :24).
و شخصیت مرد در داستان «هیچوقت حرف شنوی نداشتی» در خانه و با گیاه خشک شدهای صحبت میکند که گناه خشکشدنش را به پای همسرش میگذارد:
«دلم میسوزه، میدونی از چی؟ اگه از این به بعد هیچ روز خدا هم که شب نشه همهاش روز باشه، یک ساعت آفتاب بزنه به برگ و بر این زبون بسته، ساعت دیگه بارون بشه جل و جل رو گل خشکش، دیگه این سبز شدنی نیست که نیست. گناهش پای تو!» (طحامی، 1396 :62).
این مرد راوی غیرقابل اعتمادی است که اساساً دروغگو است. مخاطب از خلال صحبتهای مرد متوجه میشود که او خطاها و اشتباهات خود را به گردن همسرش میاندازد.
داستان «میدان گل» پر گفتوگوترین داستان مجموعه است. داستان درباره زنی است که میخواهد زودتر به خانه برسد تا شوهرش که ورم معده دارد پشت در نماند. از طرفی خواهرِ زن به شوهر خواهرش مشکوک است. داستان بهگونهای پایان مییابد که مخاطب احتمال میدهد حرف خواهر زن درست باشد:
«کاش همه مثل شما بودن. جواب خیلی خوبیه آقا. ولی بعضیا خیلی قدرنشناسن. شما جای پدر من هستین. این خواهر بیچاره من گرفتار یکی از اون نامردا شد. از کتک و گشنگی و بددلی که نگید. آخرشم طلاق و تمام آقا. سه تا بچه بزرگ کنی آخرشم هیچی. ولی بهتر داشت روانی میشد. الان هم کارش به تیمارستان نکشه خیلیه! همین امروز با اعصاب خرد ازش خداحافظی کردم. راستشو بخواید پشیمون شدم از این که رفتم خونهاش. ده بار پرسید امروز چندشنبه است که به من بفهمونه سهشنبهها شوهرم تو مغازه نیست.» (طحامی، 1396 :27).
سهشنبه روزی است که زن و شوهر قرار گذاشتهاند زن خانه دوست و اقوام برود:
«نه خداییش نه اینکه حرفی داشته باشه جایی برم یا دیر برسم یه وقت! اصلا سهشنبهها رو همین طوری خودش گفته یعنی قرار گذاشتیم که من برم خونه فامیل و دوست و آشنا. حتی ظهر هم خواستم بمونم؛ ولی من خودم ظهر هر جوری شده خودمو میرسونم اینطوری خیالم راحتتره.» (طحامی، 1396 :26).
این داستان بهخوبی موقعیت محتمل در زندگی زن را نشان میدهد. خواننده از رهگذر گفتوگوهای بین زن و راننده تاکسی متوجه میشود که آیا خواهر بدبین و بیمار زن درست میگوید و یا اشتباه میکند.
در داستانهای دیگر مجموعه، روایتها که تکههایی از خاطرات گذشته و موقعیت فعلی شخصیتهاست، از منظر سوم شخص و مشاهدهگری بیطرف بازگو میشود. علاوه بر تنوع روایت، نوعی خونسردی و بیطرفی نیز در روایت داستانها دیده میشود. روایت آن قدر خونسرد درباره موقعیتهای دردناک صحبت میکند که مخاطب ابتدا متعجب میشود و بعد قبول میکند که در این خونسردی نوعی منطق وجود دارد. بهطور مثال در دو داستان «یک مکالمه ساده» و «روی خط زلزله» مخاطب با مرگ روبهروست. مرگی که ناگهانی و بسیار آسان حضور خود را اعلام میکند. حتی وقتی با انبوه مرگها در ذهن و خاطره راوی داستانِ «روی خط زلزله» روبهرو میشویم این روایت خونسرد داستان است که به باورپذیری داستان کمک میکند.
نکته:
روایت داستانها از گفتوگو کمتر استفاده کرده است و از کاربرد این عنصر قدرتمند در ارائه شخصیتها و امکان فضاسازی و پیشبردن قصه استفاده نشده است. مشخصا در دو داستان «میدان گل» و «روی خط زلزله» که شخصیتها با هم صحبت میکنند داستان جاندارتر بهتصویر کشیده شده است. هرجا که از ظرفیت گفتوگو استفاده شده است داستان ریتم تندتری به خود گرفته و از توضیح و گزارش صرف ماجرا فاصله گرفته است. گفتوگو در داستان «یک مکالمه ساده» جانِ داستان است. زن وقتی در حال گفتوگو با شوهرش است میمیرد و مرد وقتی درباره دستهای دختر صندوقدار صحبت میکند از پا درمیآید و نهایتا دختر صندوقدار وقتی به مشتریهای سوپرمارکت راهنمایی میکند میمیرد. در هر سه مرگ گفتوگو وجود دارد. گویا خستگی منحصربهفردی وجود دارد که به مرگ دو زن داستان ختم میشود. زن در ابتدای داستان آخرین جملهای که میگوید این است:
«بعد از بازدمی طولانی گفت: باور بکنی یا نه، دارم از خستگی میمیرم!
شوهرش چشم بسته لیوان آب خنک را سرکشید و وقتی چشم گشود خانم شانیز را دید که بیحرکت کف آشپزخانه افتاده مثل نقشی روی سرامیکها.» (طحامی، 1396 :37).
دختر جوان صندوقدار نیز بعد از مرگ آقای شانیز در سوپرمارکت مشغول کار است که مرگ سراغش میآید:
«و رو به دوستش گفت: یعنی اگه همین الان من افتادم مردم تعجب نکن. به همین راحتی. دوستش گفت: حوصلهمو سر بردی. برو بمیر راحتم کن.
چشم دختر در سیاهی چاله مانند اطرافش دودو زد و به سفیدی رفت.
باور نمیکنی! بدنم نه، ولی یهجور عجیبی خستهام. دارم میمیرم، باور کن!
جعبههای کنار ماشین حساب تکانی خورد و آدامسها و شکلاتها پخش شدند. پیشانی دختر روی دکمههای تایپ ضربه زد، سرش همراه تنه نازک و سبکش صندلی را عقب راند و روی قفسههای پشتی سر خورد و در میان همهمه مشتریها و جیغ دوستش که حالا دیگر ناخنش را هم کنده بود و خط خون از انگشت کوچکش به سمت آستین کرم رنگ لباسش میرفت به زمین افتاد.» (طحامی،1396 :42).
و در مقابل کلمه مرگ است که مرد داستان را میکشد:
«از سهسال پیش که اومدی اینجا و دیدمت شروع شد... به خودم اجازه نمیدادم؛ اما حاضرم برا این دستا بمیرم!
بعد انگار چیزی را فراموش کرده باشد، با انگشت اشاره به شقیقههایش ضربه زد و سرش را بین دستهایش گرفت.» (طحامی،1396 :40).
در این داستان کلمه مرگ آنقدر قدرت دارد که تا به زبان بیاید، تعبیر میشود. در واقع کلمه مرگ شعبدهبازی است که زندگی را از اشخاص داستان به راحتی میگیرد.
تنوع روایتها در داستانها به مضامین مشترک داستانها اجازه عرضاندام متفاوت داده است.
دوم: داستانها بعد از بحران روایت میشوند
خواننده بعد از رویداد اصلی وارد داستان میشود. بعد از مرگ زن و شوهری که قرار بوده وارد آپارتمانی در کوچه هشت ممیز هفده بشوند و از قضا نام ساختمانشان الهه باشد. (داستان هشت ممیز هفده) خواننده بعد از بیست و پنج سال با راز مگوی مهین و خیانتش در حق دوست صمیمیش مهری روبهرو میشود.(داستان ما رهگذر نبودیم) خواننده بعد از زلزله و آوارشدن خانهها و مرگ و میر همسایهها وارد داستان روی خط زلزله میشود. (داستان روی خط زلزله) به شرط این که روایت بعد از بحران، صرفا تبدیل به خاطرهگویی و توضیح گزارشوار رویداد داستانی نشود، و شیوه اطلاعرسانی داستان مناسب باشد، واردشدن خواننده به داستان بعد از بحران ویژگی ممتازیست.
در داستان «بهنام خودم رشید» به نظر میرسد خاطرات مردی به همین نام که دست بر قضا بلندقامت نیست و حالا بعد از تصادفی که از آن خبر نداریم روی ولیچر نشسته است. در خانهای که شاه ولی افغان امورش را رتق و فتق میکند. مرد انزوایی خودخواسته دارد. تنهایی و مرور خاطراتش از فرزندانش رکسانا و رامین که در خارج زندگی میکنند و مینا همسرش که از دنیا رفته است خواننده را با تنهایی و تخیلات مردی روبهرو میکند که برای همسرش نامه مینویسد و خود نیز به نامهها پاسخ میدهد:
«آنها را که تو مینویسی نگه میدارم و هیچکس نمیبیند. تعجب نکن! خط و امضایت را تمرین کردهام بهتر از خودت. برای خودش یک ستون کاغذ شده. فکرش را بکن اگر سه چهار ماهی چندخط بنویسی در جواب، توی این هشت سال و شش ماه چند دسته میشود؟ باشد حواسم هست تا پنجره را برای پروانهها باز کنم، باشد.» (طحامی، 1396 :49).
روایت در این داستان کمی درونی است اما به احساسات رشید نزدیک نمیشود. به نظر میرسد شاید بهتر بود گذشتهها و نوع احساس این شخصیت را کمی بیشتر و به شیوهای دیگر میخواندیم. چیزهایی که از رشید میدانیم از زمان کودکی و خانه پدری و بعد ازدواج و نهایتا وضعیت دختر و پسرش و مرگ مینا پراکنده است. داستان به نام خودم رشید از آن دست داستانهایی است که شخصیت اصلی را با چند مشخصه و حیرانی در میان وضعیت جدید رها میکند. رامین نباید پدرش را بابا رشید صدا کند اما این کار را میکند. رشید از نامش گریزان است و برای تغییر نامش با پدرش بگو و مگو راه میاندازد. شاه ولی نمیداند چرا رشید دعوت فرزندانش را برای رفتن به خارج از کشور رد میکند. مینا همسری است که خاطرهای کوتاه از شب عروسیش را میخوانیم و میدانیم دوست دارد در خانهاش جایی برای پروانهها باشد ... به نظر میرسد این داستان پتانسیل خوانشی روانشناختی را داشته باشد. ناکامی رشید مقوم در سرتاسر زندگیاش و فهمی که از اشک چشمهای مینا همسرش در روز عقد داشته است چیزی نیست که بتواند فراموش کند. رشید مردی سرخورده است. مردی که بعد از ازدواج و با داشتن پسر و دختری که حالا دور از او زندگی میکنند نتوانسته است فراموش کند که رشیدی است که رشید نیست. مردی که تا سرپا بود در صف نانوایی محو سایهاش میشود. مردی که نمیتواند خندههای ریز ریز همکلاسیها و مهمانهای جشن عروسیاش را از یاد ببرد. مردی که ناکامی او را به انزوا کشانده است. شخصیت رشید، نتوانسته است خود را تمام و کمال قبول کند. عدم پذیرش خود در شخصیت رشید او را به انزوایی خودخواسته میکشاند و باعث میشود که در حصار مرور خاطرات گذشته بماند. شاید اگر برای داستان مسئلهای مرکزی در نظر گرفته میشد و خردهروایتها در جهت رسیدن و بسط و گسترش آن مسئله مرکزی روایت میشدند، شاهد داستان موفقتری بودیم.
داستان «ما رهگذر نبودیم» یکی دیگر از داستانهایی است که رویداد اصلی در بیست و پنج سال پیش رخ داده است. بعد از این وقفه بلند داستانی، وقفه دیگری که یک هفته است در داستان پیش میآید. مهین به دوست صمیمی خود مهری که همسایه دیوار به دیوار آنها بوده، خیانت میکند. این خیانت تاوان بزرگی دارد. مرگ پدر و مادر مهری و به زندان افتادن مهری. و حالا داستان ما رهگذر بودیم به مواجهه این دو دوست بعد از بیستوپنجسال میپردازد. درواقع داستان حتی این مواجهه را به نمایش نمیگذارد بلکه از رهگذر واکنشهای سرد و خنثی مهری از زبان مرد خانه و جا گذاشتن عکسها و دو مانتوی شبیه به هم، داستانی که گفتن رازی است که عمری بیست و پنج ساله دارد، اتفاق میافتد. داستانی که زندگی دختر خانواده را برای همیشه تغییر میدهد. او حالا مقابل مادری قرار دارد که در موقعیتی حساس باعث تیرهروزی خانوادهای بیگناه شده است.
در داستانهای «ما رهگذر نبودیم» و «یک مکالمه ساده» و «روی خط زلزله»، فاجعهای که رخ میدهد مانند مرضی واگیردار به دیگران سرایت میکند. دردی که بیست و پنج سال در قلب مادر بوده حالا به قلب دختر میرسد. مرگی که برای خانواده شانیز اتفاق میافتد، حالا برای دختری جوان در سوپرمارکت اتفاق میافتد و خاطره زلزلهای که خانههای بسیاری را با خاک یکسان کرده، قربانیانش را مدام به خانهای میفرستد تا آرام بگیرند. در این داستانها ما با نوعی ادامه داشتن درد و رنج مواجهیم.
چیزی که در این ویژگی برجسته است نحوه اطلاعرسانیست. مشخصا در داستان «این کفشها میگویند برو» خواننده شاهد اتفاقی است که افتاده و حالا شخصیت اصلی میخواهد این واقعه را پشت سربگذارد میخواهد با قدرت هرچه تمامتر بدود. اطلاعات رویداد اصلی، به شیوهای منقطع و در عین حال با نظمی که در خدمت موقعیت شخصیت اصلی است پیش میرود. این که مدام گذشته تکهتکه روایت میشود و شخصیت اصلی موقعیت زمان اکنونش را شرح میدهد. نحوه اطلاعرسانی در داستان «ورق بزن» نیز به خوبی طراحی شده است.
سوم: خانه و خانواده فضای حاکم در داستانها
تمام داستانها در محیط خانه و یا در ارتباط با این محیط روایت میشوند. چه توقعی از فضای خانه داریم؟ اساسا کارکرد نهاد خانواده چیست؟ به نظر میرسد خانه پناهگاه امنی است که قرار است آرامشبخش باشد و روابط بین اعضای آن از میزان بالایی از احترام و محبت و اعتماد برخوردار باشد. اما در داستانهای «سایههای مخروطی» اینگونه نیست. در داستانهای مجموعه سایههای مخروطی شاهد خطرناک بودن محیط خانه و فضای روابط خانوادگی هستیم. در داستان اول «جای امن»، راوی در حال نوشتن نامهای است. او طی نوشتن نامه فضای خانهشان را روایت میکند. از بگو و مگوهای و کتککاری مادر و پدرش می گوید از مفقودشدن پدرش و سر به هوا شدن مادرش، حتی از کتککاری مادرجون و مادرش نیز میگوید. در واقع مسئله اساسی خانه نوع روابط مادر و پدر است. پدر و مادری که ابایی ندارند از اینکه عنوان کنند دخترشان فرزندی ناخواسته بوده و آنها باعث دیوانگی او شدهاند. در داستان «میدان گل» نیز با اینکه فضای روایت در تاکسی است اما موضوع محوری صحبت زنِ مسافر و راننده درباره خانواده است. زن تا هم صحبت خود را با راننده شروع میکند میگوید که راننده او را به یاد پدرش میاندازد و بعد کمکم درباره شوهر و خواهرش صحبت میکند:
«هوم وقتی حرف میزنید یاد پدرم میافتم. عمر صد و بیست ساله داشته باشید. شوخیهاش کنایههاش... تا بودش هیچ چیز پریشونم نمیکرد. اجازه میداد کسی به شوهر من تهمت بزنه که پشتبندش من کوچک بشم و خجالتزده؟» (طحامی،1396 :25).
در داستان «این کفشها میگویند برو» نیز شخصیت اصلی دختری بهنام پروانه است که به دور از خانواده در شهری مشغول درس خواندن است. رابطه صمیمانهای با خانواده زرنجانی یکی از همکلاسیهایش دارد و همین رابطه در موقعیت خانه اتفاق داستانی را رقم میزند. در داستان «ما رهگذر نبودیم» نیز محیط خانوادگی محل نزاع بین دو نسل مادر و دختر است. بعد از اعترافات تکاندهنده مادر خانواده مهین، نگاه و اعتمادی که لیلی دختر خانواده، به مادرش داشت دستخوش تغییری اساسی میشود. عکسالعمل شوهر و دختر مهین بعد از اعترافش را بخوانید:
«بهروز میگوید: عذرخواهی! چشمت رو بستی و یه فرمون میری؟ یه هفته اینجا نشست، ساکت و گنگ. میگشت شاید یکی باورش کنه. میچرخید. زل میزد به تو و فقط به تو. با این لباس کهنه، اون هدبند زهوار دررفته مسخرهاش.
لیلی با کف پا در اتاق را هل میدهد و باز میکند و عقبعقب میرود. بهروز ته پارچ آب را جلوی پای مهین میکوبد. آب پارچ لت میخورد و دم پای شلوار مهین را خیس میکند.» (طحامی، 1396 :79).
در داستان «ورق بزن» نیز فریبا و رابطهاش با شوهرش حاکی از نارضایتی زن است. مرد زن را کتک میزند و زن با داشتن فرزندی چندماهه تمایل به جدایی دارد. زنی سرخورده که آرزوی جوانیش را در مرد جوان دکهدار مییابد.
بنابراین بهجای امنیت و آرامش و اعتماد، در فضای خانواده شاهد ناامنی و آشوب و عدم اعتماد هستیم. آیا لیلی به مادرش اعتماد خواهد کرد؟ آیا پروانه میتواند وارد رابطهای دوستانه دیگری بشود؟ آیا زن مسافر میدان گل میتواند بعد از این به شوهرش اعتماد کند؟ آیا دختر ورزشکار و جوانِ داستان جای امن میتواند امنیت داشته باشد؟ به نظر میرسد کارکرد خانواده و روابط آن در داستانها نشان میدهد که خانه به مکانی غیر از آن چه باید تبدیل شده است. داستانهای سایههای مخروطی موید این جمله است.
خشونت و مرگ
دو مفهوم خشونت و مرگ در داستانها حضوری پررنگ دارند. درجای امن بهوضوح خشونت شوهر علیه زن و برعکس را شاهد هستیم. در این داستان خشونت از نوع فیزیکی و روانی است. در داستان ورق بزن خشونت جنسی علیه زن و فیزیکی و بهدنبال آن روانی بهخوبی دیده میشود. در داستان بهنام خودم رشید خشونت روانی دیده میشود. در داستان ما رهگذر نبودیم خشونت روانی، بهوضوح دیده میشود. در همه داستانها بهنحوی با خشونت روبهرو میشویم. خشونت روانی در همه داستانها دیده میشود. این نوع خشونت عمیقترین و تاثیرگذارترین نوع خشونت است که میتواند در تخریب یک شخصیت و یا اثرگذاری در ساختار و موقعیتی خاص خود را نشان بدهد.
در داستان یک مکالمه ساده با سه مرگ روبهرو هستیم. در داستان روی خط زلزله با خاطره مرگی دستهجمعی روبهرو هستیم. در داستان ما رهگذر نبودیم خیانت مهین باعث مرگ پدر و مادر مهری میشود. در داستان بهنام خودم رشید مینا در غربت و با درد و بیماری از دنیا میرود. در داستان سایههای مخروطی دو راوی (زن شوهر ساکن خیابان هشتم ممیز هفده و ساختمان الهه) مردهاند. اساسا مرگ دستمایه داستانهای یک مکالمه ساده و روی خط زلزله و هشت ممیز هفده است. حتی در داستان این کفشها میگویند برو، بعد از مرگ مردی که در استخر خفه میشود (آقای زرنجانی) پروانه شهامت رفتن پیدا میکند.
نام مجموعه داستان، نام هیچکدام از یازده داستان مجموعه نیست اما در داستان «هشت ممیز هفده» در جایی که زن و مرد مرده وارد ساختمان الهه میشوند و طبقه چهارم واحد هفت میایستند در لحظهای زن وارد سایههای مخروطی گلدانی میشود که زاویه دیوار و در چوبی را پر کرده است.
«زن بهطرف گلدانی که زاویه دیوار و در چوبی را پرکرده بود کشیده میشود. از سایه مخروطی تو در توی آن رد میشود. دستش آرام میرود اما به ساقه تنهدار و بلند پر از جوانه نمیرسد. از برگهای گسترده و تیره و روشن آن بیهیچ لمسکردنی عبور میکند. عقب مینشیند.» (طحامی، 1396 :35)
جایی دیگر زن حسرت خود را بیان میکند:
«نشد که ازش قلمه بگیرم و بکارم. میخواستم همه جای خانه گلدان بگذارم. همه گوشههای خالی را!» (طحامی، 1396 :35).
حتی نامگذاری مجموعه داستان مخاطب را متوجه مفهومی میکند که در داستانها مفهوم غالب است و نگاهی تلخ و زننده به آن دارد. مرگهای داستان یک مکالمه ساده بسیار آسان هستند و هشدار میدهند که مرگ بههمین راحتی میآید و شما را با خود میبرد و در داستان روی خط زلزله، نماینده تبعات روانی مرگهایی است که پذیرششان سخت است و با نوعی ناباوری همراه است. در داستان هشت ممیز هفده مرگ بهنوعی دهنکجی به آرزوهای زمان زندگی است. مرگ یادآور آن است که باشیم یا نباشیم به قول مردِ داستان فصلها میآیند و میروند.
«مرد میگوید: فصلها کارشان به هست و نیست کسی نیست. میآیند و میروند. آن سال هم که برای اولین بار آمدیم بهار بود اما سردی و گرمیاش معلوم نبود یا میلرزیدیم یا عرقمان میزد!» (طحامی،1396 :34).
مرگ در هر سه داستان نامبرده میخواهد قدرت خود را نشان بدهد. یکبار وقتی قدرتش را نشان میدهد که با هر زحمتی است خانهای میخری و فرصت نمیکنی آنطور که باید و شاید در آن زندگی کنی. یک بار آن قدر سرزده و بیخبر میآید که مبهوت کند و یک بار وقتی میآید که نمیتوانی بپذیری و هنوز میخوای به خودت بگویی اینها هنوز نمردهاند. داستان «روی خط زلزله» این ناباوری را بهتصویر میکشد:
«تو هم که نرفتی دخترکم! فعلا که خشکت زده. مشق، جمله نویسی، بیست تا ضرب و تقسیم، مثل هر شب. داری فکر میکنی جواب معلمت را چه بدهی. میخواهی باشی تا شاخ رقیب رو بشکنی و کار رو تموم کنی و به معلمت ثابت کنی تو بهتر بودهای. مادرت برام گفته! صفحهات هم که نمیشه سفید باشه. سمج شدهای که فردا بشه با این سر و روی گلآلود و پاچههای آویزان وسط کلاس ظاهر شی. ترسم اینه که بچههای اون ور کوچه هرهر بخندند. حالا خشکت زده. فردا که از حیرانی در بیایی...!» (طحامی،1396 :57).
هویت بخشی به اشیاء در داستانها
توجهی که به اشیاء شده است را نباید از نظر دور داشت. در داستانها اشیایی هستند که هدفمند بهمنظور انجام کاری حضور دارند. حتی غیاب یک شیء میتواند حرکت داستانی را آغاز کند. زن در داستان میدان گل در غیاب ساعتش که آن را در خانه خواهرش جا گذاشته است سر صحبت را با راننده باز میکند. این آغازیست برای گفتوگوی دو شخصیت در داستان. در داستان این کفشها میگویند برو کفش شخصیتی دارد که میتواند کاری انجام بدهد و گذشته و حال داستان را به هم گره بزند. در داستان ما رهگذر نبودیم مانتویی با طرح چهارخانه و هدبندی با رجهای شکافته از بیست و پنج سال پیش نشانهای است برای انتشار درد و رنج. در داستان هشت ممیز هفده نام خیابان و ساختمانی به نام الهه و طبقه چهارم واحد هفت، اشیاء داستانی و موثر هستند. داستان درباره آپارتمانیست که قرار بوده زن و مردی در آن سکنی گزینند و حالا هر دو مردهاند.
نتیجهگیری
نخست: داستانها روایتهای متنوعی دارند.
دوم: راوی روایتی بیرونی را انتخاب کرده و به همین جهت به ذهن شخصیتها نزدیک نمیشود.
سوم: راوی با خونسردی مرگ و خشونت در داستانها را روایت میکند. این خونسردی در بیطرفی و باورپذیری موقعیتهای تکاندهنده موفق عمل کرده است.
چهارم: داستانها غالبا بعد از رویداد اصلی روایت میشوند و در دام بازگوکردن خاطرهوار داستان و صرفا گزارش از یک موقعیت نماندهاند.
پنجم: داستانها در فضای خانه و در ارتباط با روابط خانوادگی روایت شدهاند.
ششم: مفاهیم امنیت و آرامش و اعتماد در فضای خانه و خانواده در داستانها بهچشم نمیخورد. اشخاص بعد از رویارویی با اتفاق داستانی نوعی ناامنی و تشویش و بیاعتمادی را تجربه میکنند.
هفتم: خشونت و مرگ دو مفهوم برجسته داستانها هستند که احساس ناامنی را به خواننده القا میکنند.
هشتم: بهگواه داستانها خشونت در داستانها بیشتر از نوع روانی و بعد از نوع فیزیکی بوده است.
نهم: مرگ در داستانها مفهوم قدرت را نمایندگی میکند. در واقع داستانهای یک مکالمه ساده و هشت ممیز هفده و روی خط زلزله که دستمایه همگی مرگ و مواجهه با آن است حاکی از قدرت و حضور فراگیر و ناگهانی مرگ میدهد که بهنوعی به زندگی دهنکجی میکند.
دهم: اشیاء در داستانها کارکرد ویژهای دارند.
مجموعه داستان «سایههای مخروطی» توسط نشر حکمت کلمه در سال 1396 منتشر شده است.
نظرات