کرمانیها مبارز دیگری به نام ناظمالاسلام کرمانی را نیز در جریانهای مشروطهخواهی تهران داشتند که هم او با نگارش کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» بخشهایی از مشروطه را نیز برای آیندگان روایت کرد. همزمان با جنبش مشروطه خواهی در تهران، در کرمان نیز این جنبش شکل گرفت، اما تفاوتهای عمدهای با تهران داشت. به طور کل جریان مشروطه خواهی در کرمان از جنبههای کمتر پژوهش شده است و ناگفتههای بسیاری از آن باقی مانده درباره ناگفتههای این رخداد ناریخی در کرمان با مجید نیکپور به گفتوگو نشستهایم.
نیکپور تاریخنگار و پژوهشگر است و عمده پژوهشهایش به تاریخ مشروطه مربوط است. از جمله کتابهای منتشر شده این پژوهشگر تاریخ میتوان به «صاعقه؛ بررسی شورش شالبافان کرمان»، «کرمان در آیینه تاریخ»، «نامآوران علم و اجتهاد در کرمان» و تصحیح کتاب «جغرافیای ایالت کرمان در عهد ناصری» نوشته خواجه محمدامین منشی کرمانی اشاره کرد.
در گام نخست بهتر است بحث درباره ناگفتههای تاریخ معاصر کرمان را با جریانهای مشروطهخواهی در این منطقه آغاز کنیم. دو دسته از فعالان در جریانهای مشروطهخواهی کرمان نقش داشتند. دسته نخست میرزا آقاخان کرمانی و همراهانش از جمله شیخ احمد روحی و میرزا رضا کرمانی هستند. این دسته کارشان کاملا آگاهانه بود. دسته دیگر هم کسانی هستند که در جریان قیام شالبافان حضور داشتند که هرچند کارشان ارتباطی به مشروطه نداشت، اما به هر حال در راستای این جریان قرار گرفتند و شما در کتاب «صاعقه» اشاره کردید که رهبران این دو قیام از علمای مذهبی بودند. بر اساس پژوهشها و همچنین شهرت میرزاآقاخان و شیخ احمد به نگارش کتاب «هشت بهشت» تحلیل شما از این دوگانگی چیست؟
من با پیشفرض شما کمی مخالفت دارم. میرزا آقاخان بردسیری که بعدها به کرمانی مشهور شد و شیخ احمد روحی هر دو خود عالم دینی و از خاندان علم بودهاند. شیخ احمد روحی فرزند شیخالعلما ملا محمدجعفر کرمانی بود. ملا محمدجعفر واقعا آدم ملایی بود و در مسجد خود با نام «ته باغ لله» دفن شد. این مسجد بعدها به نام اللهوردی نیز شهره شد. میرزا آقاخان از شاگردان ملا محمدجعفر بود و دوست صمیمی پسرش یعنی شیخ احمد. همچنین میرزا انسان نابغهای بود. در آن دوران حکومت کرمان بر عهده عبدالحمید میرزا ناصرالدوله قرار داشت. ناصرالدوله پسر فیروز میرزا از خانواده مشهور فرمانفرما در تهران بود. او یازده سال اداره امور کرمان را در دست داشت و باغ شازده در ماهان را نیز ساخت. ناصرالدوله انسان بسیار ظالمی بود و به دلیل آنکه از نبوغ میرزا آقاخان آگاهش داشت دستور داد تا حسابرسی دولتی را انجام دهد و یقین داشت که با وجود میرزا آقاخان هیج اختلافی در حسابها رخ نخواهد داد.
میرزا هم انسانی نبود که زیر بار کار دولتی برود، چرا که انسان روشنفکر و اندیشمندی بود. بنابراین به شدت از این کار طفره رفت، اما در نهایت استبداد ناصرالدوله باعث شد تا کار را بپذیرد، به این شرط که تعدادی از افراد محاسبهگر کار را در دست بگیرند و وی بر کارشان نظارت داشته باشد. با این اوصاف پس از چندی در کار این حسابگران اشتباه و اختلاف به وجود آمد و میرزا چون میدانست که ناصرالدوله انسان سفاکی است و به شازده کلهکن مشهور است، ناچار شد تا به همراه شیخ احمد روحی شبانه از کرمان فرار کند. آنها ابتدا به اصفهان رفته و چندی در آنجا ماندند و با ضلالسلطان رفاقت داشتند، اما پس از چندی با او نیز به مشکل برخورد کرده و ناچار شدند از ایران بروند.
اما شیخ احمد و میرزا آقاخان پس از خروج از ایران به قبرس رفته و پس از دیدار با میرزا یحیی، با دختران او ازدواج کردند.
بله این دو با دختران میرزا یحیی ازدواج کرده و پس از آن به عثمانی رفتند. بر اساس همین نسبت دامادی در منابع مشهور است که به این دو اندیشمند تهمت ازلی زدهاند. من با این نکته مشکل اساسی دارم. میزرا آقاخان انسان بسیار آزادهای بود و اگر هم با دختر میرزا یحییازدواج کرد صرفا برای این بود که میخواست بداند او چه میگوید و حرف حسابش چیست؟ به عبارتی او قصد داشت تا تفکرات میرزا یحیی را بداند و برای این کار نیاز داشت به او نزدیک شود و دید که برای این کار هیچ راهی به جز دامادی او وجود ندارد. جالب است که این دو پیش از رفتن به استانبول زنانشان را طلاق دادند. در استانبول نیز به کمیته اتحاد جهان اسلام که زیر نظر سیدجمالالدین اسدآبادی تشکیل شده بود، پیوسته و فعالیت شایانی را انجام دادند.
من اعتقاد دارم که میرزا آقاخان بنیانگذار تفکر مشروطیت در ایران است و هیچ بحثی در آن نیست. البته کسانی چون طالبوف و... هم تاثیرگذار بوده، اما نقش میرزا آقاخان بسیار مهمتر است. شما اگر کتاب «صد خطابه» او را بخوانید متوجه میشوید که انگار این کتاب را برای دوران کنونی نوشته است. در طرح مشکلات بسیار روشنبین و نابغه بود. این یک طرف جریان است. در طرف دیگر هم اگر سرنخ جریان ترور ناصرالدین شاه توسط میرزا رضای کرمانی را پیگیری کنید به میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی میرسید. به نظر من در جریان این ترور میرزا آقاخان بیشتر از سیدجمالالدین اسدآبادی نقش داشت.
ببینید زمانی که میرزا رضا از فرط استیصال به استانبول رفت، خواست به محل فعالیت سیدجمال برود، اما سید راهش نداد و گفت که این مفلوک زخمی کیست که از ایران آمده و میخواهد ما را ببیند؟ اما میرزا آقاخان و شیخ احمد چون همشهری میرزا رضا بودند از او حمایت کردند، میرزا رضا پس از ورود به استانبول وضعیت فاجعه باری داشت، هیچ چیز در بساطش نداشت و البته بیمار، زخمی و بدون پول بود. پس از اینکه ناصرالدین شاه نیز کشته شد، دولت ایران این دو نفر را به همراه خبیرالملک از محرکان میرزا رضا شناخت و آنها را از دولت عثمانی خواست و در نهایت در تبریز این سه نفر را به طرز فجیعی سربریده و در سرشان کاه و آرد ریختند و به تهران فرستادند.
گویا وجه خرید اسلحه میرزا رضا را نیز شیخ احمد تقبل کرده بود. از همین مساله میتوان نتیجه گرفت که شیخ احمد و میرزا آقاخان بیش از سیدجمالالدین اسدآبادی در تحریک میرزا رضا به قتل ناصرالدین شاه تاثیر داشتند؟
جالب است که برادر شیخ احمد را نیز که در کرمان بود گرفته و به تهران فرستادند و نزدیک بود او هم کشته شود. بهیقین این دو در تحریک میرزا رضا کرمانی نقش اصلی داشتند. میرزارضا آدمی بیسواد و عامی بود و هیچ تفکر خاصی از خود نداشت. از این دست انسانها بود که باید به او میگفتند برو و فلانجا را خراب کن و بیا. شما اگر متن محاکمه میرزا رضا را در «صور اسرافیل» یا کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» بخوانید متوجه میشود که این شخص به هیچ عنوان از خود هیچ ایدئولوژیای ندارد. تنها ایدئولوژی ذهن میرزا رضا این است که میگوید: «من گفتم این شجره خبیث باید از بین برود، ابتدا فکر کردم امینالسلطان را بکشم و بعد فکر کردم که فایده ندارد، پس گفتم که باید این درخت فاسد را از ریشه بزنم.»
جالب است که کسی نیز به او میگوید که فلانفلان شده، تو که ناصرالدین شاه را کشتی مگر بیسمارک را در جیبت داشتی که جای او بگذاری؟ چه تفاوتی کرد چون که بعد از او پسرش و یکی بدتر از خودش میآید. حتی تحلیلی نیز وجود دارد که بر مبنای آن میتوان ردپای دولت عثمانی در جریان ترور ناصرالدین شاه مشاهده کرد؛ چرا که ناصرالدین شاه، یعنی پادشاه یک کشور مسلمان شیعه، 50 سال حکومت و شیخوخیتی پیدا کرده بود. سلطان عبدالحمید میرزا هراس داشت که ناصرالدین شاه با این شیخوخیت ادعای خلافت اسلامی کند، بنابراین برای از بین بردنش طرح و برنامه ریخت.
تحلیل شما از دیگر جریانها، به ویژه قیام شالبافان کرمانی، چیست؟
دیگر جریانهای مشروطهخواهی در کرمان، در ابتدا واقعا مشروطهخواه نبودند، یعنی در شروع این جریانها و حوادث پیرامونی آنها هیچ صحبتهایی مبنی بر درخواست پارلمان، مجلس و عدالتخانه نبود. این جریانها در اصل با درگیری بین دو جریان «شیخیه» و «متشرعه» شروع شد و بهانه آن هم مسائل مادی بود و مسائل اعتقادی در درجه دهم قرار داشت. ببینید در دوران پس از انقلاب اسلامی ایران شیخیه دیگر نتوانست قدعلم کند، چرا که به هر حال یک حکومت اسلامی بر سر کار آمد. حکومتی که رهبریاش بر عهده ولیفقیه، یعنی نائب امام زمان است. بنابراین درب دکان «رکن رابع» شیخیه تخته شد.
در اوایل انقلاب نیز با ترور ابوالقاسم خان، رکن رابع شیخیه در آن دوران به دست گروه الفتح، اینها دیگر ساکت شدند؛ اما در دورههای پیشین به ویژه در زمان قاجاریه، تمامی پیروان شیخیه وجوهات شرعی را به رکن رابع میدادند. میلیاردها ثروت شیخیه از همین وجوهات مردمی و برخی کارها به دست آمده است. در آن دوران روحانیون متشرع اجازه نمیدادند تا رهبر شیخیه قدرت اقتصادی بسیاری پیدا کند و درگیریهایی پیش آمد. این درگیریها منجر به دو جنگ بین شیخیه و متشرعه و علمای این دو طیف شد. در این میان روحانیون متشرح طیف شالبافان را بسیج کرده و بر صاحبکاران شیخیه شورانیدند.
تحریک شالبافان هم کار چندان سختی نبود، زیرا این کارگران زحمتکش از صبح تا شب با ساعات کاری زیاد در کارگاههایی نمور کار کرده و به انواع بیماریها دچار میشدند اما حقالزحمه ناچیزی میگرفتند. این در صورتی است که شال کرمان در آن دوران کالای با ارزشی به شمار میرفت و حجم عمده صادرات ایران را به خود اختصاص داده بود. ادوارد براون در بخش کرمان کتاب «یکسال در میان ایرانیان» گزارش خوبی از اوضاع نابهنجار کارگاههای شالبافی آن دوران به دست داده است. این نکته را هم باید بیان کنم که بیشتر زنان و کودکان شالبافی میکردند، چرا که بافت شال کار پیچیده و در عین حال ظریفی بود و احتیاج به سرپنجه و سرانگشتان ظریفی داشت و بر این اساس مردان نمیتوانستند شال ببافند. متشرعان این طیف زحمتکش را بیدار کرده و آنها را به این صورت تهییج کردند که اصل کار و زحمت بافت شال با شماست، اما حجم عمده سود را مشایخ میبرند.
در میان کلام شما پرانتزی باز کنم. بحث و جدل مذهبی و کلامی هم در این میان بین شیخیه و متشرع پیش آمد؟
بله و هنوز هم اصطلاحات بالاسری و پایینپایی در کرمان رواج دارد. شیخیهها به ما میگویند «بالاسری» و در قدیم ما هم به آنها «پایین پایی» میگفتیم. حکایت این دو اصطلاح هم به این شرح است که در حرم ائمه معمولا بالای سر امام مدفون یک قالیچهای گذاشته شده که روی آن نماز میخوانند. شیخیهایها اعتقاد دارند که اینکار بیاحترامی به امام مدفون در آن حرم است. میگویند درست است که برای خدا نماز میخوانید اما باید آن نماز را پایین پای امام بخوانید. ما اعتقاد داریم که خدا از امام بالاتر است و اگر بالاتر از امام نماز بخوانیم بی احترامی نیست. شیخیهایها درباره امامان غلو میکنند و در زمره غالیان به شمار میآیند به دلیل همین نماز است که آنها از روی تحقیر به ما میگویند بالاسری و ماهم به آنها میگوییم پایینپایی. حال معلوم نیست اینکه ما چه بالای سر امام نماز بخوانیم چه پایین پای او چه تاثیری در تفکرات و یا آخرتمان دارد.
بحث کلامی دیگر شیخیه این است که جن در عالم «هورقلیا» زندگی میکند که این نکته هم هیچ دردی را دوا نمیکند. واقعا که چی؟ اما بحث اصلی آنها با ما جریان همین «رکن رابع» است. شیخیهایها اعتقاد دارند که همین «رکن رابع» واسطه بین مردم و امام زمان است که به او «سرکار آقا» هم میگویند. متشرعان نیز «ولی فقیه» یا «مجتهدین جامعالشرایط» را جانشین امام زمان دانسته و میدانند. بر سر همین مساله در آن دوران جنگی بین رهبر متشرعه و شیخیه رخ داد که بر اثر آن یکی به مشهد و دیگری به تهران تبعید شد. در نهایت نیز رهبر شیخیه وقت یا رکن رابع آن دوران در تهران ماند و شیخیه «عبدالرحمانی» را در تهران و تبریز راهاندازی کرد. برادر همین شخص نیز در کرمان سردسته شیخیه «حاج محمدخانی» شد؛ اما رهبر متشرعه از مشهد به کرمان برگشت و پس از او پسرش زمام امور شیعیان کرمان را به دست گرفت.
جنگ نخست مقارن با رخدادهای مشروطه خواهی در تهران بود یا جنگ دوم؟
جنگ دوم که در سال 1323 قمری ایجاد شد. در همین دوران در تهران نخستین صداها و اعتصابات منجر به مشروطه، به عبارتی همان رخدادهای پیرامون موسیو نوز بلژیکی و حوادث پیرامونش، ایجاد شده بود. این جنگ باعث شد تا ظفرالسلطنه حاکم کرمان آیتالله حاج میرزا محمدرضا مجتهد کرمانی را به دلیل اینکه گمان داشت باعث این جنگ و شلوغی شهر است، فلک کرده و تبعید کند. این رخداد به تهران انعکاس پیدا کرد و شیخ احمد مجدالاسلام کرمانی و ناظمالاسلام کرمانی که دو روزنامهنگار حرفهای بودند بر طبل آن کوبیدند. ناظم الاسلام در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» مینویسد که پس از شنیدن این جریان ما یعنی ناظمالاسلام و مجدالاسلام، فکر کردیم که چه فرصت خوبی پیدا شده و باید قضیه را داغ کرد.
یعنی ناظمالاسلام به نحوی از جریانی که در کرمان رخ داد، برای پیشبرد مشروطه در کرمان، سواستفاده کرد؟
بله، در اصل ناظمالاسلام اقرار میکند که ما این جریان را به صورت غلوآمیزی نزد آیات طباطبایی، سیدعبدالله بهبهانی و شیخ فضل الله نوری مطرح کردیم و گفتیم که چه نشستهاید که شاگرد آخوند خراسانی را در کرمان فلک کردهاند و اگر شما ساکت باشید با شما هم همین کار را میکنند.
ناظمالاسلام ادامه میدهد که طباطبایی و بهبهانی اعلام کردند که فردا این مسئله را در مساجد بازگو خواهند کرد، اما شیخ فضلالله در جواب میگوید که آیتالله کتک خورده که خورده چرا که بر خلاف قاعده عمل کرده است. در ادامه نیز مینویسد: «ما با شیخ فضلالله بحث کردیم و مجدالاسلام گفت که شما باید از مشروطیت حمایت کنید. شیخ هم گفت که اصلا تو میدانی مشروطیت چیست؟ مشروطیت یعنی در سقف خانه من یک روزن نور میتابد، اگر مشروطیت شود و من بخواهم دوتا روزن در سقف خانهام ایجاد کنم باید به دولت پول بدهم. او هم گفت مشروطیت این نیست. شما با مشروطیت همکاری کنید، من قول میدهم اگر بخواهید صدتا سوراخ هم در سقف خانه خود ایجاد کنید، کسی از شما پول نگیرد. بعد شیخ فضلالله خندید و گفت که من میخواستم شما را از سر ناراحتی پایین بیاورم.» اما واقعا تفکر شیخ فضلالله همین بود.
به هر حال جریان جنگ دوم شیخیه و متشرعه کرمان و شکنجه و تبعید آیتالله میرزا محمدرضا مجتهدکرمانی باعث اتحاد آیات بهبهانی و طباطبایی شد. مدتی بعد هم که علما به مهاجرت صغری در تهران رفتند. جالب اینجاست که بند دوم درخواستهای علمای مهاجر به حرم حضرت عبدالعظیم در جریان مهاجرت صغری بازگرداندن میرزا محمدرضا مجتهد به کرمان و دلجویی از او توسط دولت وقت است که البته این کار هیچگاه صورت نگرفت. میرزا محمدرضا مجتهد کرمانی نیز به مشهد رفت و پس از بازگشت به کرمان رهبری مشروطه خواهان این دیار را به دست گرفت. بنابراین در ابتدا به هیچ عنوان جریان مشروطهخواهی در جنگهای کرمان مطرح نبود و از ابتدای به ساکن تفکر مشروطیت وجود نداشت. به نظر من این تفکر صرفا در تهران بود، چرا که در تهران همه نخبگان و روشنفکران جمع شده بودند.
نظر شما