آذرخت بهرامی، داستاننویس و فیلمنامهنویس یادداشتی بر مجموعه داستان «کشتن به سبک خانگی» به قلم افسانه احمدی نوشته و آن را برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
کتاب، مجموعه نه داستان کوتاه است. به نامهای «ژولی و ژولیا»، «زن که گریه نمیکند»، «کاشف مویرگها»، «تومور بدخیم عاشقی»، «شوهر چهارم»، «آخرین طرح آقای کاف»، «گریه در دالانهای تاریک»، «زیستن به سبک خانگی» و «کشتن به سبک خانگی».
آنچه در نگاه اول نظر مخاطب چشم و نظرتنگ را جلب میکند، تنوع راوی داستانهاست. افسانه احمدی، با شجاعت یک زن نویسنده تمامعیار، برای هر داستانش به فراخور، یک راوی خوب و دقیق و موشکاف انتخاب کرده. چنان که راوی داستانهای «تومور بدخیم عاشقی» و «زن که گریه نمیکند» و «شوهر چهارم» زنهایی ریزبین و نکتهسنجاند و راوی «کاشف مویرگها» و «گریه در دالان تاریک» و «زیستن به سبک خانگی» مردهایی باورپذیرند و داستان «ژولی و ژولیا» راوی «ما» دارد و داستان «آخرین طرح آقای کاف» با زاویه دید سوم شخص نوشته شده است. نکته قابل توجه این مجموعه این است که، هر نه داستان با نخهایی نامرئی و گاه با سیمبکسلهایی بسمرئی به هم وصلاند، مثال میزنم:
مثال اول: درخت چناری مشترک.
«نشان به آن نشانی که نشسته بودیم زیر درخت چنار وسط کوچه و داشتیم مورچهها را میشمردیم. کوچهمان یک درخت چنار کهنسال داشت که درست وسط عرض کوچه بود. حتی یک سانت هم اینور آنور نمیشد. چند بار من و مائده وجب زده بودیمش. یعنی مائده وجب زده بود و من گفته بودم خنگول چیزهای به این بزرگی را که وجب نمیزنند و فاصله هر دو طرف را تا جوی آب با قدمهای منظم و یکسان شمرده بودم. از همان وقتها او شد وجبی و من شدم قدمی. خودمان این اسم را روی خودمان گذاشتیم.»
(ژولی و ژولیا، ص ۹)
«مامان لعیا متنفر بود از این که ما روی ریشههای بیرون زده درخت چنار وسط کوچه بنشینیم و بازی فوتبال پسرها را تماشا کنیم.»
(ژولی و ژولیا، ص ۱۰)
«سر کوچه محله قدیمیمان جمع شدیم. چنار همان چنار بود، فقط پیرتر از پیریهای آن سالهاش. مثل پیری که سالها محکوم به زنده ماندن باشد و پیریاش تمامی نداشته باشد. به جز یکی دو نفری که هنوز خانهی پدریشان آنجا بود همه از آن محل رفته بودند. یکی از خوششانسیها من در زندگی، انتقال محل کار پدر به کرج و عوض کردن خانهمان درست یک ماه قبل از عروسی فاطی بود. با بچهها قرار گذاشته بودیم فوتبال بازی کنیم. قرار گذاشته بودیم با لباس راحت برویم. قرار گذاشته بودند از زنهاشان اجازه بگیرند تا دیروقت با هم باشیم. قرار گذاشته بودیم همه یک خاطره تر و تمیز آماده کنیم و بعد از فوتبال بنشینیم کنار درخت چنار وسط کوچه و برای هم تعریف کنیم.»
(کاشف مویرگها، ص ۳۷)
«آقای کاف بعد از گفتن این جمله نیمخیز شد تا بتواند ببیند کسی کنار درخت چنار وسط کوچه نشسته یا نه. کسی ننشسته بود. حتما نوه آقای پو آمده بود. هروقت میآمد دیگر آقای پو کنار چنار پیداش نمیشد. امرو سه روز میشد که کنار چنار نرفته بودند و شطرنج نزده بودند. »
(آخرین طرح آقای کاف، ص ۶۸)
«توی کوچه خبری نیست. همه جا خلوت است. کلاغی دارد سعی میکند درخت چنار کهنسال را از ریشه درآورد. با نوک، درخت را میکشد سمت خودش. درخت تکان میخورد و از زمین کنده نمیشود.»
(کشتن به سبک خانگی، ص۱۰۲)
مثال دوم: فوتبال بازیکردن پسرها.
«مامان لعیا متنفر بود از این که ما روی ریشههای بیرون زدهی درخت چنار وسط کوچه بنشینیم و بازی فوتبال پسرها را تماشا کنیم.»
(ژولی و ژولیا، ص ۱۰)
«با بچهها قرار گذاشته بودیم فوتبال بازی کنیم. قرار گذاشته بودیم با لباس راحت برویم. قرار گذاشته بودند از زنهاشان اجازه بگیرند تا دیروقت با هم باشیم. قرار گذاشته بودیم... بعد از فوتبال بنشینیم کنار درخت چنار وسط کوچه...»
(کاشف مویرگها، ص ۳۷)
مثال سوم: مادر انوشه:
«اما خبرهای من جدید بودند. اینکه انوشه با پسرهای محل سر مسخره کردن اسمش دعواش شده. اینکه تو محل دیگر همه فهمیدهاند که شغل مادر انوشه مردهشور است.» (ژولی و ژولیا، ص ۱۶)
و داستان «زن که گریه نمیکند» که با زیبایی و دقت فراوان، «شاهباجی» خانم ـ مادر انوشه ـ و شغل مردهشوییاش را از زبان راوی وسواسی وصف میکند.
مثال چهارم: همسر آقای کاف.
«مادر وقتی شوهر کرد گفت خاک بر سر خودت و آن لیسانست بریزند که عرضه نداشتی دو قران کاسبی کنی تا مجبور نباشم بروم با طرحهای این مرتیکه هی براش تئاتر بازی کنم.»
(گریه در دالانهای تاریک، ص ۷۸)
که مادر راوی در این داستان، همان زن آقای کاف است، در داستان «آخرین طرح آقای کاف». (ص ۶۱)
البته این نخ نامرئی، داستانهای این مجموعه را به داستانهای مجموعه قبلی نویسنده ـ «سمفونی سهشنبهها» ـ هم وصل میکند. مثال میزنم:
«کتاب افتاده رو زمین را برداشت و به جلدش نگاه کرد. اسم نویسندهاش را تا حالا نشنیده بود... به نظرش طرح جلد کتاب مسخره آمد. فکر کرد به جای گیتار باید از نی استفاده میشد. کتاب را ورق زد. کتاب لاغر بود و با یکی دو بار کشیدن انگشت شست آقای کاف به روی پهنای صفحات به ته میرسید... نگاهش روی یکی از داستانهای کتاب ماند. لبخند آقای کاف. از همنامیاش با آقای کاف داستان لبخند بر لبش نشست...»
(آخرین طرح آقای کاف، ص ۶۴)
از نخ نامرئی و سیمبکسل که بگذریم، نثر پاکیزه و روان و شستهرفته نویسنده است که داستانها را ـ نمیگویم سگجوری ـ ولی به دل خواننده مینشاند. نگاه دقیق نویسنده، به مخاطب حالی میکند با یک حرفهای وسواسی روبهروست. از راوی وسواسی داستان «زن که گریه نمیکند» مثال میزنم:
«چندوقت است نان لواش نخوردم؟ گاهی که بیرون باشم یکی دزدکی میخرم و همانجا میخورم. به همه گفتهام نان لواش دوست ندارم. شاهباجی خانوم عاشق نان لواش است. بعد از خریدن عادت دارد دست خیسش را بکشد روی تکتک نانها تا از خشکی درشان آورد و نرم شوند.»
(ص ۲۱)
«با پدر رفته بودیم سر خاک مادر. کنار خیابان ایستاده بود. دست برداشت. پدر نگه نداشت. ماشینش تاکسی بود و عادت داشتیم که دستها جلوی ماشینمان بالا و پایین برود. اما وقتی من سوار بودم، پدر، مسافر سوار نمیکرد. گفتم نگه دار! سوارش کردیم. نشست صندلی عقب. کنار من. خودم را کشیدم عقب. یک جوری بودم. دستش من را یاد مردهها میانداخت. پشیمان بودم از اینکه گفته بودم سوارش کنیم. گیر افتاده بودم بین دو تا میل. میل به نزدیک شدن به کسی که مادرم را شسته بود و میل به دور شدن از کسی که مردهها را میشست.»
(ص ۲۱)
«شاهباجی خانوم میگوید:«چرارا زنگ نزدی بگی چی کم دا داریم خرید کنم؟" زنگ زدن به موبایلش را دوست ندارم. همیشه صدای جیغ و گریه قاطی حرفهاش میشود.»
(ص ۲۲)
«از انواع و اقسام مدها خبر دارد. میگوید امسال مش نسکافویی مد است. رنگ موی اکثر مردهها مش نسکافویی است. به نسکافهای میگوید نسکافویی. دل پری از ناخنهای کاشته شده دارد. میگوید عرضه دارند مال خودشان را بلند کنند؛ این چیچی است که کنده هم نمیشود. چند روز پیش میگفت برو پشتت، بعد برگشت و بالای باسن را نشان داد، درست همینجا بده پروانهای چیزی بکشند. میگفت مردپسند است. میگفت از هر ده مُردهای که دمر میکنیم ششهفتتایی اینجاشان نقاشی دارند.»
(صص ۲۲ و ۲۳)
«آب با فشار میپاشد. کف دستش را میکشد کف بشقاب. همان دستی را که همین چند ساعت پیش کشیده روی تن مردهها. مادرم را که شسته بود قبل از کفنپیچ کردن کف دستش را گذاشته بود زیر سر مادرم و صورت مادرم را داده بود بالا تا بتوانم راحت از پشت شیشه ببینمش. میخواست کارش را کامل انجام داده باشد. صورت مادرم سفید بود و دور چشمها به بنفشی میزد. عادت دارد موقع شستن ظرفها، دست بکشد به همهجای ظرف. لبه لیوانها، کف بشقابها. توی کاسهها. انگشت شستش را بگرداند روی گودی قاشقها. ظرفها تمیز میشوند؟»
(ص ۲۴)
«گوشتها زیر دست شاهباجی خانوم تکهتکه میشوند. ناخنهای دستش فرورفته تو تکهی بزرگ گوشت.»
(ص ۲۵)
«دارد گوشت را با پیاز رنده شده و نمک و ادویه ورز میدهد. گوشت را اینور و آنور میکند. کف دستش را، ناخنهایش را میمالد به گوشت.» (ص ۲۷)
«هربار که حرمت لال بودن را نگه ندارم و انوشه مجبور شود یکی از آن حرفهاش را از جای دنج بکشد بیرون، شاهباجی خانوم بغلم میکند و دستش را میکشد روی سر و بدنم. دستش آن وقتها میشود همان دستی که کشیده بود روی تن مادرم.»
(ص ۲۸)
«میروم سمت اتاق خودمان. معدهام دارد مالش میرود. از تو کمد یک تکه نان فانتزی درمیآورم و میگذارم دهانم. صدای شاهباجی خانوم میآید. «بدون تووو نمیچسبهها. کاکاش میخوردی!» لقمه توی دهانم را قورت میدهم. «نوش جان... من بعد یه چیزی میخورم!»
(ص ۲۹)
و مثالهایی برای صحنهپردازی با چاشنی شخصیتپردازی:
««ون هست یه چیزی بخوریم؟» همیشه از فعلهای جمع استفاده میکند. نمیدانم من را با خودش جمع میبندد یا خودش را چند نفر حساب میکند!»
(زن که گریه نمیکند، ص۲۰)
«بابا امجد آن روز چای نخورد. به جاش چند لقمه خالی خورد. حواسش خیلی پرت بود. ما احساس میکردیم خودش فکر میکند پنیر را لای لقمهاش گذاشته است. چون با حال عصبانی به مامان لعیا گفت: «پنیرش شوره!» مامان لعیا هم گفت: «چشم آقا. آب نمکشو کم میکنم!» بابا امجد بدون اینکه پول جیبی ما یادش باشد زد از خانه بیرون. سجاد هم هولهولکی یک چیزی خورد و پشت سرش راه افتاد. فصل امتحاناتش بود و باید سر ساعت میرسید مدرسه. موقع رفتن به مامان لعیا گفت: «از فردا خودم شیر میخرم!» مامان لعیا چیزی نگفت. نه خوشحال شد نه ناراحت. صورت مامانلعیا همیشه یک طوری بود که شادی و ناراحتیاش معلوم نبود. حتی وقتی سوسک و مارمولکها را با ترس میکشت صورتش مثل وقتهایی بود که در حال استراحت بود و چای مینوشید.»
(ژولی و ژولیا، ص ۱۱)
«شام لوبیاپلو داشتیم و همهمان عاشق لوبیاپلوهای مامان لعیا بودیم. قاشق بابا امجد از دستش افتاد. قاشق را برداشت و بدون این که از لوبیاپلو پرش کند همانطور خالی گذاشت توی دهانش. مثل برق از کنار سفره پا شد و گفت: «شاید بمبی، چیزی باشه. باید برادران سپای را خبر کنیم!» بعد رفت سمت اتاق و گفت: «لوبیاهاش سفت بود!» (ژولی و ژولیا، ص ۱۲)
«مامان لعیا هم سر صبحانه این را مطرح کرد. باباامجد هم دوباره لقمهاش را با پنیر خیالی خورد و باز هم پنیر خیالی شور بود.»
(ژولی و ژولیا، ص ۱۵)
پس از خواندن رمان «کسی در من شیطنت میکند» و مجموعه داستان «سمفونی سهشنبهها» و این مجموعه آخر افسانهی احمدی، یعنی «کشتن به سبک خانگی»؛ به این نتیجه رسیدم داستانهای این بانوی خوشقلموقریحه، از جنس و خمیره رماناند. گویی هر کدام از داستانها، رمانی کوچکاند، یا بخشی و قطعهای از یک رمان صد ـ دویست صفحهای؛ که با تعریف ما از داستان کوتاه همخوانی ندارند.
در انتها میخواهم سلیقهام را به این مطلب تحمیل کنم و بگویم از تکداستان «کشتن به سبک خانگی» خیلی خوشم نیامد. ولی به داستانهای «زن که گریه نمیکند»، «کاشف مویرگها» و «زیستن به سبک خانگی» چند تا لایک میدهم و اعتراف میکنم از خواندن داستانهای «تومور بدخیم عاشقی» و «شوهر چهارم» لذت بردم. طنز بهجا و شیرین راوی «شوهر چهارم» به دلم نشست. بهخصوص دیالوگهای بهیادماندنی آتوسا که با هر بار شوهر کردنِ راوی، یک جمله را به گونهای مشابه و نیز متفاوت از قبل بیان میکرد. (آخرین دیالوگ آتوسا هربار مرا به خنده انداخت.)
در آخر، اسکار لطیفترین وصف این کتاب را به لحظهای که دخترک از پشت سر چشمهای آقای کاف را میگیرد میدهم:
«آقای پو را دید. داشت با نوهاش از در خانهشان میآمد بیرون. دختر دستش را گرفته بود. با لبخند دستی را که آزاد بود برای آقای کاف بلند کرد. آقای کاف به نشانهی احترام نیمخیز شد. موهای دختر روی آستین کوتاه و پفکردهی پیراهنش تاب میخورد. یک بار با آقای پو کنار درخت نشسته بودند که دختر از پشت به اشتباه دستاش را دور چشمهای او حلقه کرد. دستهای دختر را از روی چشمهاش برداشت و توی دست گرفت. آن شب قرص خواب نخورد. نمیخواست بخوابد. میخواست بیدار بماند. تمام شب به این فکر کرد که دستهای آدم تا چه حد میتواند کوچک باشد.
(آخرین طرح آقای کاف، ص ۷۰)
و اسکار زیباترین تصویر این کتاب را تقدیم میکنم به یک تصویر از داستان «آخرین طرح آقای کاف»:
«پرده هی حامله میشد و بعد بچهاش را توی بالکن به دنیا میآورد.»
(ص ۶۷)
و اسکار بهیادماندنیترین اصطلاح این کتاب را به «مش نسکافویی» شاهباجیخانوم تقدیم میکنم و در آخر برای نویسنده این کتاب بهترین آرزوها را حواله کائنات میکنم و از شما خوانندگان فرهیخته میخواهم ده هزار تومان پول بیزبانتان را به جای این که بدهید پای این کتاب خوشخوان، دو بسته پفک و یک بسته چیپس و اسنک بخرید و بزنید به بدن؛ نوش جان، گوارای وجود.
همچنان نام جعلی آذردخت بهرامی را پای این مطلب میگذارم.
با تاریخ دستکاریشده بیست و یکم اوت دوهزار و نود و هفت ـ درست برازنده
فرهنگ و اندیشهمان.
نظرات