فرزاد کریمی میگوید: دانشگاه ما کسی مانند شفیعیکدکنی را جذب میکند و خلاقیت او را از او میگیرد و یک شفیعی کدکنی تحویل میدهد که استاد بزرگی است اما خلاقیت شاعرانه در او کشته شده است.
به نظر شما اصولاً به چه کسی میتوان «منتقد» گفت؟ آیا با داشتن ذهنی جزئینگر و مطالعه کتابهای روش نقد، میتوان پا به عرصه نقد گذاشت یا اینکه تحصیلات دانشگاهی را برای دستیابی به این مهم امری ضروری میدانید؟
اتقافا دانشگاهیان نشان دادهاند که منتقدان خوبی نیستند. برای منتقد خوبی شدن دو مولفه توامان لازم است. یکی اینکه شما در زمینه نقد مطالعات زمینهای داشته باشید. مثلا برای نقد شعر نو باید بالغ بر 70 درصد بر شعر نو تسلط داشته باشید. اگر میخواهید نثر قرن پنجم را نقد کنید باید نویسندگان آن دوره را بشناسید که این شناخت لزوما در دانشگاه به دست نمیآید. شما بایستی در زمینه کاری نقدتان مسلط باشید و همچنین به ابزار نظریه هم تسلط داشته باشید. اگر دانشگاه به تسلط شما در نظریه کمک میکند که بسیار خوب است و اگر کمک نکند بودونبودش فرقی نمیکند. اصل دانشگاهی بودن نیست اصل این است که شما به این دو مورد تسلط داشته باشید.
متاسفانه اگر نقد خوب کم میبینیم به دلیل کم وقت گذاشتن منتقدان ماست که تنها به گشتوگذار در اینترنت ختم میشود. به عنوان مثال کتابی از درویشیان را جلویشان میگذارند و یکی دو مورد نظری هم پیدا میکنند و نقدشان را مینویسند در صورتی که نقد یک مورد از آثار نویسندهای مانند درویشیان مستلزم این است که به کل آثار ایشان احاطه داشته باشید.
صحبت از نظریه ادبی شد. ما کمتر به تولید نظریه ادبی روی آوردهایم و همواره از نظریات غربی برای تحلیل آثار ایرانی بهره بردهایم. به طور کلی نظریههای غربی تا چه حد در تحلیل آثار ما موفق عمل میکند و فقدان تولید نظریه چه آسیبهایی را متوجه ادبیات ما کرده است؟
ما این مشکل را نه تنها در ادبیات بلکه در تمام شئون زندگی خود داریم. ما حتا در صنعت نتوانستهایم تکنولوژی روز غرب را پیاده کنیم و از تکنولوژی بیست سال پیش آنها برای تولید به عنوان مثال در خودروهایمان استفاده میکنیم. ما در ادبیات از نظریاتی که بیست سال پیش در غرب ورافتاده است استفاده میکنیم. مشکل نظریه غربی نیست. مشکل از ماست. اینکه ما از یک نظریه غربی برای تحلیل مطلبی استفاده کنیم کار خوبی است اما زمانی تاثیر بنیادین خواهد داشت که ما نظریه غرب را بگیریم و آن را الگویی برای تولید نظریه بومی قرار بدهیم. الگوهای قدیمی ما چندان راهگشا نیست و در عین حال این نظریهزدگی را که در تحقیقات دانشگاهی ما رایج است من به شخصه محصول کموقتی میدانم. کمبود وقت بلای جان همه شئون ما از دانشگاه گرفته تا ژورنالیسم است. از روزنامه تماس میگیرند و برای یک ساعت دیگر مطلب میخواهند و ما باید مطلب را خیلی سریع را بنویسیم. یک استاد دانشگاه را در نظر بگیرید که پایاننامههای زیادی روی میزش تلنبار شده و فرصتی برای خواندن آنها ندارد و این بیوقتی در نهایت باعث میشود که یک نظریه غربی را روی یک مطلب فارسی اعمال و آن را تبدیل به پایاننامه و مقاله کنیم.
فقدان نقد به هر دلیلی که باشد آسیبهایی به دنبال دارد و وجودش باعث ارتقای ادبیات میشود. این یادداشتها و ریویوهایی که به نام نقد منتشر میشوند، به علم نقد و ادبیات آسیبهایی وارد میکنند. به نظر شما مهمترین آسیبی که فقدان نقد مؤثر به ادبیات وارد می کند چیست؟
به طور کلی اگر ما نقد را به عنوان زیرمجموعه ای از دانش ادبی در نظر بگیریم. اگر نقد ضعیف باشد، دانش ادبی ضعیف میشود و ناخودآگاه در تولید ادبی تاثیر میگذارد و این تاثیر درازمدت رخ میدهد چون هیچ نویسندهای بر اساس نظریه و نقدی که روی کتاب قبلیاش شده کار جدیدش را نمینویسد اما در کلیت اگر آن را در نظر بگیریم شعف نقد و ضعف نظریه روی تمام شئون ادبی تاثیر میگذارد. شاید زمانی بود که به دلیل کم بودن حجم نظریههای ادبی و سادهتر بودن ذهن مردم ، اثر ادبی راحتتر پذیرفته میشد.
«تهران مخوف» در زمان خودش رمانی پیشرو محسوب میشد چون ما به این حد از مدرن بودن نرسیده بودیم و آشنایی کمتری با شاهکارهای ادبی وجود داشت. امروزه ما ممکن است یک رمانی خیلی بهتر از «تهران مخوف» را هم نپذیریم. بیست سال دیگر رمانی که امروز خیلی محبوب است ممکن است کار ضعیفی تلقی شود و در تمامی شئون زندگی وضع به همین منوال است و مدرنترین ماشین امروز در سالهای آینده از مدل افتاده محسوب میشود. ادبیات هم همینطور است و اگر نتوانیم این چرخه را حفظ کنیم، از ادبیات جهان عقب میمانیم کما اینکه الان هم عقب هستیم. برخلاف سینمای ما که همپای جهان پیش میرود و جرقههایی از رشد را هر از چندگاهی در آن میبینیم چون در سینما از ابزار جهانی و تکنولوژی جهانی استفاده میکنیم اما در ادبیات جهانی مطرح نیستیم. و نه تنها نتوانستهایم بلکه همیشه در برابر نظریه موضع گرفتهایم. در حال حاضر بسیاری از رسالهها درباره احمد شاملو نوشته میشود و حتا استادهای سنتگراهای ما هم درباره اخوان ثالث و شاملو مینویسند اما بیست سال پیش کسی جرات نداشت اسم شاملو را در دانشگاه بیاورد و اساتید در برابر شاملو موضع میگرفتند. مواضعی که ما در برابر تولید نظریههای غربی میگیریم هم چنین داستانی دارد. وقتی این نظریات کاربرد خود را در غرب از دست میدهد ما تازه به سراغ آنها میرویم. الان تازه سراغ فرمالیسم رفتهایم و این نظریات ساختارگرایی و پساساختارگرایی که امروز در دانشگاههای ما مورد استفاده قرار میگیرد امروز در غرب موضوعیت ندارد.
در جهان ادبیات، منتقدان بزرگی توانستهاند بر جریان ادبی روزگارِ خود تاثیرگذار باشند. قدرت برخی منتقدان در این حد بوده که توانستهاند نویسندهای را مطرح کنند یا به عکس مؤلفی را بیاعتبار جلوه دهند. به نظر شما منتقد ادبی چگونه میتواند جریانساز باشد و چرا تا به حال ما در کشورمان چنین منتقدی نداشتیم؟
ما در تولید ادبی هم نتوانستیم کاری کنیم و اینها به هم مربوطاند. نمیتوان منتقد خوبی در سطح جهان داشت و تولید ادبی در آن سطح نداشت و همینطور نمیتوان بدون داشتن منتقد خوبی اثر و تولید ادبی درخشانی در سطح نوبل داشت. اینها روی هم دانش ادبی کشور را شکل میدهد و به نظر میرسد که ما در فرهنگ کلیمان با نقد مشکل داریم. ما مردم نقدپذیری نیستیم. به بهترین منتقدها هم اگر در فضای مجازی ایرادی بگیرید علیهتان موضع میگیرند. ما همواره در پی اثبات خود هستیم و نه پیشرفت نقد. منتقدها بیشتر در پی آنند که خودشان را به عنوان منتقد اشتباه ناپذیر مطرح کنند. و این فضای فرهنگی که حاضر به تضارب آراء نیست در سیاست در اجتماع و در اقتصاد و این فضا با فضای فرهنگی غرب تفاوت دارد.
این روحیه متاسفانه به دلیل محرومیتهای اقتصادی و حاکمیتهای سیاسی روحیه تثبیت شده است و در سطح عام جامعه با فقر فرهنگی روبهرو هستیم. وقتی زیر پوست جامعه را واکاوی میکنیم میبینیم که به شدت پرخاشگر، اهل دعوا، کم حوصله و انتقادناپذیر هستیم و این روحیه کلی باعث عدم پیشرفت نقد میشود. همیشه حرف مخالف خود را طرد میکنیم. نقد در جوامع غربی در دانشگاه پیشرفت کرده است. اکثر نویسندگان مطرح آمریکای جنوبی عمدتا دارای مدرک دکتری ادبیات هستند ما کدام دکترای ادبیات را داریم که نویسنده خوبی باشد. دانشگاه ما به نویسنده بها نمیدهد. درست است که وظیفه دانشگاه تربیت و تولید نویسنده نیست اما میتواند نویسندگان را جذب کند و از وجودشان بهره ببرد. دانشگاه ما کسی مانند شفیعی کدکنی را جذب میکند و خلاقیت او را از او میگیرد و یک شفیعی کدکنی تحویل میدهد که استاد بزرگی است اما خلاقیت شاعرانه در او کشته شده است. دانشگاه باید منتقدساز و نظریهپرداز باشد. اما دانشگاههای ما اینطور نیستند و بر میزهای استادان دانشگاه کوهی از مقاله و پایان نامه ریخته و در نتبجه آنان فرصتی برای تولید نظریه ادبی ندارند. در دانشگاههای غرب استاد در اتاق خود برای دانشجوی خود وقت میگذارد اما اینجا این وقت زیاد نیست و استاد برای دفاع از پایاننامه دانشجو تنها به خواندن مقدمه و نتیجهگیری بسنده و در جلسه دفاع شرکت میکند و وقتی برای تولید نظریه ندارد.
پا گرفتن فرهنگ نقد در جامعه کارکردهایی هم در خارج از جهان ادبیات دارد و شکوفایی نقد در فرهنگ مردم هم تاثیرگذار است.
به خصوص در حال حاضر دانشگاه میتوانست این فرهنگ را ارتقا دهد اما گسترش دانشگاههای ما بیشتر به لحاظ حجمی بوده نه کیفی.
نقد جنبههای مختلفی دارد و هر منتقدی از منظر رشتهای که به آن اشراف دارد، متون ادبی را نقد می کند، برای مثال، یک مورخ از منظر تاریخی، جامعهشناس از منظر جامعهشناسی و … . تا چه حد با این رویه موافقید؟
قاعده هم بر این است. یک جامعهشناس برای تحلیل از دانش خود استفاده میکند و نگاه جامعهشناسانه به متن دارد و یک مورخ نگاه تاریخشناسانه دارد و این تفاوت لازم است وگرنه اگر قرار باشد اینها هم مانند یک ادیب و استاد ادبیات به یک متن ادبی نگاه کنند چه الزامی دارد که وارد این بحث شوند.
در سطح جهانی هم نگاه کنید میبینید که بسیاری از نظریههای ادبی یا نشانهشناسیهایی که در ادبیات به کار میرود را فیلسوفها تولید کردهاند و بسیاری از پایهگذاران نشانهشناسی جزو فلاسفه هستند. و این که از رشتههای مبنایی مانند فلسفه وارد نظریه ادبی شدهاند به پیشرفت نقد و نظریههای ادبی غرب کمک شایانی کرده است. ولی آسیب شناسی آن این است که ما دقت نمیکنیم که مثلا امبرتو اکو چگونه وارد نظریه ادبی میشود و اینکه پیرس چطور وارد نشانهشناسی شده است. در کشور ما بهترین منتقدهای ادبی زبانشناسها و نشانهشناسها هستند. آن هم به دلیل تسلط بر ابزار نقد. اما به نظر میرسد نقد مفیدی برای تولید ادبی نیست. چون اشراف آنها بر ادبیات ضعیف است. آنها ابزار نشانهشناسی را در اختیار دارند اما به طور مثال در فضای کلیت شعر معاصر ما نیستند و در نقد شعر یکسوگرایانه جلو میروند. در کنار این بحث نپذیرفتن آراء دیگران هم دوباره اینجا مطرح میشود.
شیوه نقد خودتان به عنوان منتقد چگونه است؟
ما خیلی از مقالهها و پایاننامهها را میبینم که در تحلیل فلان شعر و داستان بر اساس نظریه خاصی نوشته شدهاند. این مساله سم مهلکی است که به جان مقالات افتاده است. چون تحلیل باید یک نتیجه بدهد اما اینجا تنها یک توصیف به ما میدهد و در کلیت دانش ادبی ما تاثیر ندارد. من هیچوقت بر اساس یک نظریه کار نمیکنم بلکه یک جریان نظریه را در نظر میگیرم و در تحلیل یک مطلب به فراخور از نظریه و نقل قولهای افراد مختلف استفاده میکنم تا در پایان به نتیجهای برسم که برای جریان نقد و تولید ادبی مفید باشد. اما وقتی فقط روی یک نظریه کار میکنید، یک نقد انطباقی انجام میدهید و به آن نتیجه اولیهای که در ذهنتان است میرسید و این همان بلای خانمانسوز است که همیشه در پایان تحقیق و مقاله فرضیات مطرح شده تایید میشوند و شما یک نفر پژوهشگر هم پیدا نمیکنید که در پایان تحقیقش فرضیه اولیهاش را نقد کند. و تحقیق آن چیزی است که خارج از تعصب ذهنی پیش برود و حتا اگر فرضیات اولیه خودتان نقد شود و درست از آب در نیاید. ما باید دانشجویان را تشویق کنیم که هیچ اشکالی ندارد که در تحقیقات فرضیات اولیه اتان نقض شود. این مسائل را در کتاب «روایتی تازه بر لوح کهن » و کتاب دیگرم هم آوردهام و همیشه بر اساس تحلیل پیش رفتهام نه اینکه از اول فرضیه خاصی را مطرح کنم.
چه کارهای ادبی و پژوهشی تازهای در دست نگارش و انتشار دارید؟
چند کار پژوهشی در دست دارم و مشغول تحقیقات مقدماتی آن هستم و در حال کارکردن بر ایدههای خود هستم و یک مجموعه شعر هم دارم که امیدوارم تا پایان سال منتشر شود.
نظرات