داستان کوتاه «آیینه» محمود دولتآبادی؛ داستانی که به روشنی ناظر بر تاریخ اجتماعی است روایت تلخی از مناسبات اجتماعی آدمهایی گسسته از هم و به ویژه بیاعتماد به حکومت وقت و ادارات و بوروکراسیاش، میتواند اشارهای باشد به یک مناسبت تاریخی: آغاز ثبت احوال و صدور شناسنامه به تصویب هیات وزیران.
«مردی که در کوچه میرفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی میگذرد که او به چهره خودش در آیینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید که به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامه خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظفاند شناسنامه قبلیشان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کردهاست اما اینکه چرا تصور میشود سیزده سال از گمشدن شناسنامه او میگذرد، علت این است که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامهاش سروکار داشتهاست و آن برمیگشت به حدود سیزده سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته و یا در کجا گماش کردهاست. حالا یک واقعهی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود.»
در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش
محمود دولتآبادی داستان کوتاه «آیینه»اش را با این مطلع آغاز میکند، داستانی که به روشنی ناظر بر تاریخ اجتماعی است، تاریخ اجتماعی ناگفتهای که تنها در ساحت ادبیات داستانی و در قلب استعارات و تخیلات نویسندگان غمگین از تاریخ سیاسی بازتاب پیدا کردهاست؛ مونولوگها و دیالوگهای تاثیرگذار این روایت به خوبی نشان میدهد که نویسنده در آن با زبان طنز و تلویح میخواهد به مردم در تاریخ و بحرانهایشان، گسستشان از حکومت و سیاستهایش، و تنهاییشان اشاره کند و از همین روست که آدمهای این داستان و مشخصا قهرمان مفلوکشاش، آدمهای کوچک و مستاصلی تصویر شدهاند که در تاریخ گم شدهاند و هیچکس آنها را نمیشناسد و حتی ابتداییترین اسناد شناسایی خود را هم دیگر لازم و ضروری نمیبینند.
این گمگشتگی و استیصال را در آن تکه از داستان که قهرمان ضعیف و گمنام روایت، به اداره سجل احوال میرود تا برای گمشدن شناسنامه و صدور مجدد آن چارهای برایش بیندیشند بیش از هر جای دیگر میتوان بازیافت؛ وقتی کارمند اداره سجل احوال از او میخواهد یک استشهاد محلی پر کند تا کار صدور شناسنامه مجدد با تمسک به این استشهادنامه انجام شود، تنهایی و بیاعتمادی و جزیرهبودگی آدمها در تاریخ معاصر -که بازتابهای رسایی از روانشناسی اجتماعی است- دقیقا همین جا جلوهنمایی میکند وقتی هممحلیهای قهرمان شناسنامه گمکرده قصه، از یاری به او سرباز میزنند شاید از این رو که فکر میکنند امضای استشهاد برای مردی که گمشده تاریخ است، دردسرآفرین خواهد بود و در نتیجه «دکاندار که از دردسر خوشش نمیآمد گفت او را نمیشناسد، نه اینکه نشناسدش بلکه اسم او را نمیداند چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند.
به خصوص که خودتان هم جای اسم را خالی گذاشتهاید.» کمی جلوتر نویسنده تصریح میدارد که لباسشویی محل هم مرد سجلگمکرده قصه را بهجا نمیآورد و میگوید «متاسف است. چون آقا را خیلی کم زیارت کردهاست لطفا ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟»
هر مردی میبایست یک نام خانوادگی برگزیند
و به این ترتیب این قصه با روایت تلخی از مناسبات اجتماعی آدمهایی گسسته از هم و به ویژه بیاعتماد به حکومت وقت و ادارات و بوروکراسیاش، میتواند اشارهای باشد به یک مناسبت تاریخی: آغاز ثبت احوال و صدور شناسنامه به تصویب هیات وزیران، اتفاقی که مقدمات آن در شهریور 1295 ش، در تصویبنامهای مشتمل بر 41 ماده درباره آمار و ثبت احوال در وزارت داخله در تهران آغاز شد و به تدریج در نقاط دیگر کشور هم توسعه یافت. ماجرایی که میتوان آن را به بحث مدرنیزاسیون آمرانه پهلوی اول هم پیوند زد وقتی شاه وقت از مردم خواست که به جای القاب متداول و مرسوم برای خود یک نام خانوادگی برگزینند؛ درباره این انتخاب نام خانوادگی خاطرات و روایتهای چندی در دل تکههای پراکنده تاریخ اجتماعی بر جای ماندهاست که یکی از جالبترینهایش به خاطرهای باز میگردد که منوچهر فرمانفرماییان در کتاب خاطرات خود - خون و نفت - درباره کوشش پدرش -عبدالحسین میرزا فرمانفرما که از رجال متنفذ زمان خود بوده است - در انتخاب نام خانوادگی مرتبط با لقب قجریاش مینویسد، او با تحلیل مقدمات موضوع چنین روایت میکند که:
«رضاشاه، با نگاه به ترکیه که در آن برنامههای کلان نوینسازی در حال انجام بود، بر نظر خویش مصر میشد که تنها راه کشاندن کشورش به قرن بیستم، محو کهنه و نشاندن نو به جای آن است. معماری سنتی ایران با طاقهای قوسی و ریزنقشهای منبتکاری جای خود را به بلوکهای سنگین به سبک اروپایی داد. القاب منسوخ گردید و برای نخستینبار در تاریخ ایران، هر مردی میبایست یک نام خانوادگی برگزیند و آن را به ثبت برساند، زمانی که در نهسالگی به بلژیک رسیدم نامم با عنوان منوچهر فیروز، که از اسم کوچک پدربزرگم گرفته شده بود، به ثبت رسید. چند سال بعد، ناگهان باخبر شدم که نام خانوادگی ما حالا فرمانفرماییان است. پدرم یکی از القابش را به عنوان نام خانوادگی جدید برگزیده بود. مدارک مدرسه تغییر داده شد و من ناگهان هویت جدیدی پیدا کردم، درست مثل میلیونها نفر در سراسر ایران، که نام دهکده یا شغلشان برای همیشه به نامشان ثبت شد.
دو تن از برادرانم، نصرتالدوله و سرتیپ محمدحسنمیرزا، چون مدت زیادی از نام فیروز استفاده کرده بودند، نخواستند آن را تغییر دهند در نتیجه بچههای آنها، نسبت به من و بقیه اعضای خانواده، نام متفاوتی پیدا کردند. {...} در آغاز پدرم میخواست لقبش را بدون تغییر به عنوان نام خانوادگی ما به ثبت برساند، اما رضاشاه آن را ممنوع کرد بعد سعی کرد نام فرمانفرمایی را ثبت کند اما با سرگشتگی دریافت این نام، و تعدادی نامهای مشابه دیگر، پیش از آن به ثبت رسیده است. بعدها متوجه شد ماموری از طرف شاه این نامها را به دروغ به ثبت رسانده تا پدرم را از به ارث گذاشتن این لقب به هر شکل برای آینده بازدارد. اما از نام فرمانفرماییان غفلت شده بود شاید به این دلیل که زیاد آهنگ ارمنی داشت و به این ترتیب پدرم آن را برگزید.»
آدمهای تنهای تاریخ اجتماعی
در کنار هم قرار گرفتن دو روایت از تاریخ اجتماعی که یکی از رنجها و تنهاییهای آدمهای ضعیف و فراموششده سخن میگوید و آن یکی معطوف به زندگی آدمهایی است که به اصل و نسبشان تکیه زدهاند و میکوشند از آن به عنوان گنجینهای برای احراز و پاسداشت هویت و حیثیت اجتماعی و متعاقبا سیاسی خود، در هر دورهای از تاریخ نگهداری کنند، تصویری است روشن از حیات و زیست اجتماعی مردم در دورهای از تاریخ که حکومت وقت میکوشید با پیشبرد برنامه مدنیزاسیون و تجدد آمرانه و تاسیس نهادهای متعدد بوروکراسی، جامعه را در گذار از مرحله زندگی و زیست سنتی به مرحله مدرن و جهانی یاری دهد در حالیکه مردم در چنین جامعهای چنان منفعل بودند که حتی هویت خود را نیز از یاد بردهبودند و البته آنها که بر القاب و پیشینه خود نیز چنگ میزدند، وجه دیگری از تنهایی آدمها را در تاریخ اجتماعی بازتاب میدادند:
«شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامهی او پیدا میکند {...} با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نیمشتک نسبتا بلندی گوشهی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند. {...} و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذرهبینیاش به خطوط پروندهها دقیق میشد، این اطمینان حاصل بود که مرد، ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. بهخصوص که خود او هم کمکم دست به کمک برده بود و بهتدریج داشت آشنای کار میشد.
حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسهی مقابل که با حرف ب شروع میشد و پرسید فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟ {...} مرد گفت خیلی عجیب است عجیب نیست؟ من وقت شما را بیهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هر چه فکر میکنم اسم خود را بهیاد نمیآورم. مدت مدیدی است که آن را نشنیدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامهای دست و پا کرد؟ {پیرمرد اما از کمک دست نکشید و چنین پرسید که:} حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همهجورش را داریم. فقط نرخهایش فرق میکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم. بعضیها چشمشان را می بندند و شانسی انتخاب میکنند مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقهای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغلتان چی باشد؟ چه جور چهرهای، سیمایی میخواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم؟ اینجور شانسی ممکن است شناسنامهی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل ... یا یک ... یک دارندهی مستغلات ... یا یک بدستآورنده موافقت اصولی به نام شما دربیاید.»
و به این ترتیب دولت آبادی با همان طنازی مرسوم در میان داستاننویسان همروزگارش، به فساد و رشوه و خلاف قانونهایی هم اشاره کرده است که در دستگاههای دولتی و حتی در اداره ثبت سجل مرسوم و متداول بوده است.
نظرات