در چهلمین نشست از درسگفتارهایی درباره سنایی مطرح شد:
تجربه تلوین در زبان فارسی با سنایی شروع و تبدیل به سنت میشود
مهدی محبتی، پژوهشگر و استاد دانشگاه گفت: در آن عالمی که سنایی با خودش یگانه میشود و خطی در کل تاریخ ادبیات ما ایجاد میکند که میراث آن به عطار، مولانا، شمس، شبستری و تا حدودی به حافظ میرسد؛ همان تجربه تلوین است. تجربه تلوین در عربی وجود داشته ولی در زبان فارسی با سنایی شروع میشود. البته یک مقدار آن را ابوالسعید وارد ادبیات ما کرده ولی نتوانست آن را تبدیل به سنت کند و به مثابه یک سنت درآورد؛ اما سنایی آن را سنت کرد که خیلی ها اسم آن را قلندریات گذاشتهاند.
محبتی در مقدمه و شروع بحث خود در آخرین جلسه از بحث تلوین و تمکین گفت: ما میتوانیم یک تصویر ایستا و ثابت از خدا داشته باشیم که در این صورت عارف میتواند به جایگاهی برسد که بگوید خدا را شناختم و مثلاً اگر این کارها را انجام بدهیم به خدا نزدیک میشویم. یا اینکه مفهوم خدا یک مفهوم متواطی است که با توجه به تغییر نگاه و نگرش عارف، وسیعتر، گستردهتر و دگرگونتر میشود. بنابراین در مجموع دو حالت داریم. یا باید بگوییم وجود خدا، قوانین و راه ثابت است، یا اینکه بگوییم هیچگونه قانونی بر حقیقت ذات حق منطبق نیست، بلکه همه ضرورتهای اجتماعی، فرهنگی، روانی و انسانی است که انسان در طول تاریخ می سازد تا خودش را به گونه ای آرام کند؛ در نتیجه این مفهوم خدا نیست و زاده ذهن ماست. یعنی آدم همیشه بین این دو حالت درگیر است که آیا خدا را بر چیزی از هستی مصور کند و از چیزی بسازد که قابل لمس باشد، یا چیزی ورای ذهن او که در قالب و جایگاه متصور نیست.
او ادامه داد: به همین خاطر در طول تاریخ بشر در نگره کلان به وجود آمده است، یکی نگرهای که خدا را تجسد، تجسم و تشخص میدهد و یهوه مظهر آن است و تصور این خدای مطلق در آیتالکرسی خودش را نشان میدهد. از این منظر خدا مانند امپراطوری است که بر تخت نشسته و همه چیز زیر نظر اوست. پس یک چهره خدا، چهره متشخص انسانی است. یک تصور دیگر هم هست که آن خدای لاکیف است که جلوهاش در سوره نور دیده می شود. میبینید که هر دو آیه قرآن هستند، ولی دو تصویر از خداوند است، یکی خدای متشخص که قانون و فرمان دارد و مشخص میکند و یکی خدای لاتشخص و لاکیفیتی است که باز هم به صورت تمثیلی به آن نور میگوییم. این نگاهها ما را به این میرساند که کدام یک از این دو ما را به خدا نزدیک میکند.
جامعهای که سنایی در آن زندگی میکند خدا را با خلیفه اشتباه میگیرد
محبتی اضافهکرد: گلوگاه بحث سنایی همین جایی است که سنایی را بسیار بیتاب میکند. از یک طرف جامعهای که سنایی در آن زندگی میکند، دل به خدای متشخص داده و در واقع خدا را چیزی شبیه خلیفه میداند. خدا را با خلیفه اشتباه میگیرد و فکر میکند همانگونه که خلیفه از مدح خود کیف میکند، خدا هم از مدح و ستایش خودکیف میکند. در صورتی که اینها همه مسائل انسانی است و وقتی معنا دارد که خدا متشخص و انسانی میشود. برای خدای لاتشخص و لاکیفیت فرقی ندارد که مدح او را بگوییم یا نه. در نتیجه، سنایی از یک طرف شعری چون «ملکا ذکر تو گویم... » را میگوید که این «ملکا» ضرورت اجتماعی است که از دل قرآن و حدیث ساخته شده و در ذهن توده مردم به عنوان خدای متشخصِ متخلقِ نازنین شکل گرفته است؛ اما از طرف دیگر هم به جایی میرسد که میگوید خدا اصلاً این حرفها را ندارد. او اصلا وجود جسمانی ندارد که ملک باشد؛ بنابراین این دو لایه وجود سنایی را بینهایت بیتاب میکند.
سخنران نشست در ادامه به بحث تلوین پرداخت و عنوان کرد: درواقع تلوین تجربه ساحت رها از قیود و عرفیات است که هر عارفی نه آن را درک میکند و نه توان پیاده کردن آن را دارد. مثلا مولانا با همه عظمتی که دارد، مرد میدان تلوین نیست و جرئت اینکه خود را پیش خلق بشکند، ندارد. یعنی از زندگی و سلوک مولانا به صراحت میتوان فهمید که خیلی اهل چالش با جمع نیست و بیشتر اهل مداراست ولی شمس کاملاً برعکس است. یعنی میگوید اگر همه عالم درآویزند که این مطلب درست نیست و من فکر کنم درست است، میگویم درست است.
سنایی عارفی هوشمند که اهل خیالات مجرد نیست
او ادامه داد: این تجربه در سنایی بیش از همه است. یعنی سنایی عارفی بسیار هوشمند است که اهل خیالات مجرد نیست. آن لحظهای که عارف به سمت این میرود که چه چیزی را از دست میدهم و در مقابل آن چه چیزی را به دست میآورم، تزلزل شروع به رخ نمودن میکند و سنایی این تجربه را بسیار عمیق دارد؛ به همین خاطر تا آخرین لحظههای عمر نمیتواند از یک طرف دل بکند؛ یعنی یا مرد میدان معنا شود و به هر چه مزه قدرت است پشتپا بزند، یا مرد میدان دنیا شود و به هر چه معنا است پشتپا بزند.
محبتی گفت: دلیل اینکه سنایی اینقدر برای خاقانی ارزشمند است که خود را بدل سنایی میداند هم همین است که خاقانی هم عین همین تجربه را دارد. یعنی خاقانی هم مزه قدرت را چشیده و به سختی از آن گذشته است. غزالی هم از همین آدمهایی است که دچار این تلوین است. غزالی که در ۳۸ سالگی به اوج درخشش رسیده، ولی یک دفعه تصمیم میگیرد کنار بکشد و به کنج عزلت برود، بنابراین تلوین از همین جا شکل میگیرد؛ یعنی دغدغه بین ثبات و تزلزل، دغدغه بین جمع و خلوت و این قبیل مسائل. یکی از مهمترین چیزهایی که عرفان ما در تاریخ مطرح کرده، این قضیه است که آنچه که در ذهن و زبان مردم هست، خدا نیست و حتی گذشتن از آن خدا را آغاز میکند. در طول تاریخ همیشه سعی کردیم مردم را تحت قید درآوریم تا منقاد شوند، ولی عرفا میگویند خدا از لحظهای شروع میشود که انقیاد بریده شود.
خدا لحظه تلوین است، نه تمکین!
وی ضمن آوردن نمونههایی از تلوین در آثار شیخ محمود شبستری، شارح اردبیلی، سنایی و... گفت: بسیاری از بزرگان ما این نکته را مطرح کردهاند که خدا آن لحظه رهایی است نه لحظه تقید و آن لحظه تدوین است نه تمکین. سنایی میگوید هر چیزی که شما فکر میکنید حق است، آن خدا نیست، بلکه مخلوق و ساخته ذهن شماست. این مسئله و سنت بعد از سنایی به عطار میرسد و در واقع سنتی است که عرفان ما را زنده نگه داشته وگرنه عرفان بخشی از شریعت میشد. چون میدانید که عرفان جزوی از شریعت نیست، بلکه نگاه دیگری است.
سخنران نشست در ادامه ضمن خواندن اشعاری از عطار، مولانا و سنایی از تجربه تلوین آنها، گفت: با توجه به آنچه که در این چند جلسه گفتیم، در آن عالمی که سنایی با خودش یگانه میشود و خطی در کل تاریخ ادبیات ما ایجاد میکند که میراث آن به عطار، مولانا، شمس، شبستری و تا حدودی به حافظ میرسد؛ همان تجربه تلوین است. تجربه تلوین در عربی وجود داشته ولی در زبان فارسی با سنایی شروع میشود. البته یک مقدار آن را ابوالسعید وارد ادبیات ما کرده ولی نتوانست آن را تبدیل به سنت کند و به مثابه یک سنت درآورد؛ اما سنایی آن را سنت کرد که خیلی ها اسم آن را قلندریات گذاشتهاند.
ظهور مجدد تجربه تلوین در میرزاده عشقی و کسرایی
او ادامه داد: این سنت در حافظ به اوج میرسد، ولی با حافظ آرام آرام در فرهنگ ما میمیرد، چون جربزه درونی فرهنگ ما از بین میرود و کسی دیگر جرات اینکه خودش باشد را ندارد. بهویژه با ظهور صفویان که یک یکدستسازی بزرگ فرهنگی تحت عنوان ملیت و وحدت مذهبی در تاریخ ایران شکل میگیرد. بعد از صفویه ایران دچار انحطاط فرهنگی شد. حتی تندروهایی معتقدند که با ظهور صفویه ایران نه اینکه دچار انحطاط که دچار انقطاع فرهنگی شده است. چون دیگر کسی جرأت ندارد، آنقدر پای حرف خود بایستد که برای آن به دار آویخته شود. البته این روند تا مشروطه است و با مشروطه دوباره یک مقدار این حس زنده میشود؛ یعنی کسانی مانند میرزاده عشقی و کسرایی به سمت پیداکردن خودشان میروند و آن تجربه تلوین دوباره آرام آرام خودش را نشان میدهد.
این استاد دانشگاه در نتیجهگیری بحث خود عنوان کرد: در لحظهای که سنایی با خودش یگانه میشود، هیچکدام از این قواعد؛ یعنی مرگ یا فرار از مرگ، هیچکدام از این معیارها؛ یعنی هجو یا حرف خوب، هیچکدام از این موازین مثل هزل یا تسبیح حق تعالی، هیچکدام از این اصول مثل عشق مجازی و حقیقی، پسندها، باورها و ... در وجود او تعارض ندارند و یک معنای واحد بیشتر نیستند. سنایی در یک لحظه با آن کلی که خودش احساس میکند، یگانه میشود در آن لحظه یگانگی میان این اصول، انسانساخت نیست. همه این بدها، خوبها، زشتها، زیباییها، کفرها، ایمانها، ننگها و نامها، جز یک چیز بیش نیست و آن هم این است که خدا در هیچ یک از این قالبهایی که آدمها به فراخور ظرفیت، نیاز، زبان، زمان و باورهایشان تقسیمبندی کردهاند، نمیگنجد، بلکه خدا بالاتر از این حرفها است.
وی در پایان گفت: سنایی از این عالم که بازمیگردد، دوباره دوگانگیها و تعارضها شروع میشود و میبیند که بین تجربه ناب وجود خودش و آن تجربه جمعی یک تعارض وحشتناک است و این سنایی را بیتاب و دچار دوگانگیهای فوق العاده سنگین میکند؛ تجربهای که همه ما با آن درگیر هستیم، چیزی که عطار، خیام و دیگران هم به زبان دیگری میگویند.
نظر شما