الکس روزنبرگ، فیلسوف و استاد فلسفه دانشگاه دوک میگوید: «من خودم قربانی داستانم». او در کتاب جدیدش امیدوار است که خوانندگان را قانع کند که داستان و علیالخصوص داستان تاریخی به عنوان ابزاری برای آگاهی ناقص است.
شما یک استاد فلسفه هستید با شغلهایی در زیستشناسی و علوم سیاسی، و همچنین رماننویس هم هستید، اما یک عصبشناس یا تاریخدان نیستید. پس چطور این کتاب را نوشتید؟
من همیشه دیوانه تاریخ بودهام، اما این به هیچ وجه بخشی از تحصیلات آکادمیکم نیست. من یک فیلسوف علم هستم و زمانی به دانشکده رفتم تا زیستشناسی مولکولی، آناتومی و فیزیولوژی و زیستشناسی تکاملی را یاد بگیرم. اینها رشتههایی هستند که ابزارها، دادهها و تئوریهایی دارند که طی ۳۰ سال گذشته شکوفا شدهاند و توانایی این را پیدا کردهاند که بالاخره نوری به مغز، ظرفیتها و تواناییهای شناختی مغز و انسان بتابانند.
ضرورت واقعی کتاب من تلاش برای واداشتن افراد به دیدن این است که علم اعصاب در ۲۰ سال گذشته آموختن ماهیت مغز و ارتباط آن با ذهن را آغاز کرده است. تحولات خیرهکنندهای به دست آمده که جایزه نوبل به دست آوردهاند و شروع به پاسخ دادن به پرسشهای عمیقی کردهاند که مردم درباره اندیشههای انسانی دارند.
پیش از آنکه به بخش علم اعصاب وارد شویم، دقیقا چگونه تاریخ باعث اشتباه میشود؟ و چرا داستان را اینقدر غیرواقعی میدانید؟
من خودم قربانی داستانم. عاشق داستانم. تنها چیزی است که میخوانم و به طرز شگفتانگیزی اغواکننده است. وقتی میگویم «داستان» منظورم گاهشماری وقایع نیست؛ منظورم داستانهایی با طرح داستان است که با انگیزهها، با باورها و علایق مردم، نقشههایشان، هدفهایشان، ارزشهایشان به هم مرتبطند.
مشکل این است که این داستانهای تاریخی شما را گول میزنند تا فکر کنید واقعا میفهمید چه اتفاقی دارد میافتد و چرا این اتفاقات افتاده، اما بیشترِ آن حدس انگیزهها و افکار درونی افراد است. این از کنجکاوی شما میکاهد و شما از نظر روانی از داستان احساس رضایت میکنید، و نقاط را به هم متصل میکند و شما خود را جای فردی میگذارید که داستانش در حال ثبت است. داستان شما را با یک گزارش دروغین گول میزند و حالا شما فکر میکنید که میفهمید.
بخش دوم این است که به طور موثری شما را از ادامه تلاش برای یافتن تئوریِ درست و شرح صحیح وقایع بازمیدارد. و مشکل سوم که مهمترین هم هست این است که مردم از داستانها به خاطر تاثیر عاطفی زیادشان در برانگیختن اقدامات انسانی، جنبشها، احزاب سیاسی، ادیان و ایدئولوژیها استفاده میکنند. و بسیاری از جنبشها مثل ملیگرایی و ادیان متعصب توسط داستان برانگیخته میشوند و برای بشریت مضر و خطرناکند.
به نظر میرسد که بحث کلیدی شما در بخش نوروساینس این است که ما مجهز به تئوری ذهن هستیم –اساسا تلاش میکنیم که احساسات دیگران را بخوانیم و حدس بزنیم- و این داستانها را لذتبخش میکند، حتی اگر اشتباه باشند و اثباتشان غیرممکن باشد. میتوانید کمی درباره تئوری ذهن به ما بگویید و اینکه چطور کار میکند؟
تئوری ذهن ناشی از غریزه ذهنخوانی است که در میان اکثر پستانداران شایع است. بسیار انعطافپذیر است. راه حلی سریع و کثیف برای حل مشکلی است که ما در پیشبینی رفتار دیگر انسانهای خردمند، شکارچیان بالقوه و طعمه داریم. این در ساوانای افریقایی در محیطهای سازگاری زودهنگام به خوبی عمل میکند اما فقط برای افرادی که در فضایی نزدیک به ما در یک فضای کوتاه از زمان قرار دارند. این امروز همچنان در برخورد چهره به چهره و ساعت به ساعت در دورههای محدود عمل میکند.
اما وقتی شروع میکنید به تعمیم دادن و اعمال تئوری ذهن در طول زمان و فضای محیطی، بسیار خام و غیردقیق است و به عنوان ابزاری برای کنترل و همکاری با دیگر افراد بیفایده میشود. اما ما هنوز گرفتار آن هستیم زیرا حس کنجکاویمان را ارضا میکند.
اگر داستان تاریخی باعث اشتباه میشود برای اینکه وابسته به پیشبینیها و چیزهایی است که نمیتوانیم از آن مطمئن شویم، چطور باید سعی کنیم که تاریخ را بفهمیم؟
توضیحات موثر زیادی در تاریخ و علوم اجتماعی وجود دارد که داستان را درگیر نمیکند. آنها شامل مدلها و فرضیههایی هستند که در ساختار آشنا هستند به گونهای که نشان از توضیحاتی در علوم طبیعی دارند. به عنوان مثال «اسلحه، میکروب و فولاد» که به شما توضیحی از بخش بزرگی از تاریخ بشر ارائه میدهند و این توضیح به هیچ وجه به تئوری ذهن یا داستان متکی نیست.
بنابراین داستانها چه وقت مثبتاند؟ آنها چه نقشی دارند؟
بهتر است بگویم که آنها بیشتر مضرند تا مثبت. اما این احمقانه است که در مورد نقش آنها بحث کنیم، چون نمیتوانیم آنها را از ادامه دادن بازداریم. فکر میکنم کاری که باید بکنیم این است که تلاش کنیم از منابعی غیر از داستان برای راهنمایی، اطلاعرسانی، آموزش و شکل دادن به رویدادها استفاده کنیم.
نظر شما