پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷ - ۱۸:۰۰
حافظ و عشق و شور

زهرا جوهرچی، دکتری زبانشناسی همگانی و تسهیلگر انجمن پرنده درخت کوچک در یادداشتی به ویژگی‌های شعری حافظ شیرازی پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، زهرا چوهرچی: «منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده‌­ام به بد دیدن

حافظ، شاعر بزرگ قرن هشتم است. شاعری متفکر، دانا، آگاه، دلسوز که به زندگی عشق می­‌ورزد. شهر شیراز را با تمام طبیعت، جویبارهای زیبا، سروهای سر به فلک کشیده، پرندگان خوش الحان، گل‌های رنگارنگ ‌و مردم خوبی که از گروه صوفی و زاهد نیستند دوست دارد. مردم مهربان و صمیمی عصر او در میان غوغا و جنگ بین حاکمان، با صفا و سادگی روزگار می‌­گذرانند. حافظ عشق و محبت خود را به رندان بی‌­ریا و کسانی از این دست نثار می‌­کند. او شاعران قبل و هم‌­عصر خود را می‌شناسد. از علوم زمان خود آگاه است. قرآن را به چهارده روایت می‌­خواند. زندگی حافظ در شیراز مقارن حکومت شاه شیخ ابواسحق (758-721) و بعد از او امیر مبارزالدین بوده است. شاه شیخ ابواسحق از امرای محبوب آل‌اینجو بود. با همه فضایل و صفات پسندیده، خوشگذران، عیاش و بی­خرد به شمار می­‌آمد. جنگ‌های بیهوده‌­ای می­‌کرد که مردم شیراز را به کام فقر و محنت می­‌انداخت. در چنین شرایط اجتماعی شاعری شوریده، سخن از عشق و دوستی می­‌گوید. در کنار شعرهای عارفانه‌، غزل‌هایی می­‌سراید که حکایت از عشق زمینی و این­ جهانی دارند.

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
 
در راه عشق باید جان را فدا کرد و چاره دیگری نیست. اما او چگونه معشوقی را می‌­ستاید:
غلام نرگس جمّاش آن سهی سروم/که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
 

پس محبوبی مغرور می­‌خواهد که به غیر از او به هیچ‌­کس دیگر نظری نیندازد. او در راهِ این محبوب سیل اشک می‌­بارد تا مورد توجه او شود: می‌­گریم و مرادم از این سیلِ اشکبار/ تخم محبت است که در دل بکارمت
 
حاضر است در برابر چنین محبوبی جان نثار کند:
خوش‌ خرامان می‌روی چشم بد از تو دور باد/ دارم اندر سر، خیالِ آن‌­که در پا می‌رمت

با هر نفس محبوب دوست داشتنی، شاعر جانی تازه می‌­گیرد: همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد/ که جانِ حافظِ دل­‌خسته زنده شد به دمت

معشوق حافظ نه تنها او را شاد می­‌کند بلکه جهان را سرور می­‌بخشد:
تو گر خواهی که جاویدان، جهان یکسر بیارایی/ صبا را، گو که بردارد زمانی بُرقع از رویت

نگار حافظ حُسن روزافزون دارد و هرلحظه جانی تازه به او می‌­دهد:
مرا از توست هردم تازه عشقی/ تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد

با زاری و شکستگی به درگاه محبوب روی می‌­آورد و همانند طبیبی از او انتظار مداوا دارد:
شکسته­‌وار به درگاهت آمدم، که طبیب/ به مــــومیایی لطف توام نشانی داد

از این که او منت نهاده در اوج غم و اندوه و ناتوانی به شاعر یاری رسانده و سبب بهبودی او شده است، برایش آرزوی تندرستی و شادی می­‌کند:
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش/ که دست دادش، و یاریِ ناتوانی داد

حافظ به موقع هشدارهای خود را هم به محبوب می‌­رساند و آرزو دارد که این دوستی و پیوند او بادوام باشد:
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری/ که حقِ صحبت مهر و وفا نگه دارد
بازم دِه از کرم سوی خود، تا به سوز دل/ در پای دم به دم، گهر از دیده بارمت

او نگاه هیچ­کس را بر محبوب برنمی‌­تابد و آرزوی مرگ برای کسی دارد که چشم زخم بر معشوق داشته باشد:
هرآن که روی چو ماهت به چشم بد بیند/ بر آتش تو، به جز جان او سپند مباد

شاعر لحظه لحظه عشق را غنیمت می­‌داند و آن را بهترین زمان ممکن می‌­شمارد:
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود/ در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست

از سختی‌­های روزگار، از ملامت مردمِ زمان، حافظ تنها به محبوب پناه می‌­برد و تکیه‌­گاه دیگری ندارد:
چنین که از همه­ سو دامِ راه می‌­بینم/ به از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست

زمانی که معشوق به او توجه می‌­کند و خود را نشان می­‌دهد، از شادی در پوست نمی‌­گنجد:
ساقی! بیا که یار زِ رخ پرده برگرفت/ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

سفر رفتن نگار و هجران و انتظار برای شاعر ملال‌­انگیز است. اما هنوز انتظار بازگشت او را دارد و ناامید نیست:
یارب! سببی ساز که یارم به سلامت/ باز آیــد و برهاندم از بند ملامت
تا دامن کفن نگشم زیر پای خاک/ باور مکن که دست زِ دامن بدارمت

زمانی که از آمدن محبوبش ناامید می­‌شود با وجودی که بی‌­وفایی او را می‌­بیند باز هم با تمام وجود عشقش را به او ابراز می­‌کند:
ای غایب از نظر! به خدا می‌­سپارمت/ جانم بسوختی، و به دل دوست دارمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او/ گو: نگاهی کن، که پیش چشم شهلا می‌رمت
پس از چندین شکیبایی، شبی- یارب- توان دیدن/ که شمع دیده افروزیم در محرابِ ابرویت

و حالا این شاعر است که از هجر معشوق می­‌نالد و آرزوی رسیدن خبر و پیامی از او را دارد:
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد/ ننوشت سلامیّ و کلامی نفرستاد

از طول هجر و جدایی شکوه دارد و محبوب را به دوستی و هم­نشینی دعوت می­‌کند:
درخت دوستی بنشان، که کام دل به بار آرد/ نهال دشمنی برکن که رنج بی‌­شمار آرد
شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما/ بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد

وقتی از وصال محبوب ناامید می‌­شود او را به ستم و بی­‌وفایی متهم می­‌کند:
کسی به وصل تو چون شمع، یافت پروانه/ که زیر تیغ تو هردم سری دگر دارد

چو عاشق می‌­شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون‌­فشان دارد

دردش را به طبیبان می­‌گوید اما آنها دردش را لاعلاج می­‌خوانند و تنها درمان آن وصل است که آن هم به سادگی مقدور نیست:
اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند/ دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

با تمام سختی­‌های عشق و هجر و بی­‌وفایی محبوب، حافظ اهل صلح و دوستی است. او از کشمکش و پیکار گریزان است. محیط امنی طلب می‌­کند که با خاطری آسوده بیارامد.

به نظر او کسی سعادتمند است که خاطری آسوده و دلبری نازنین داشته باشد:
هرآن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد/ سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

حمله مغول و ایلخانان و قراختائیان لرزه شدیدی بر پیکر ایران وارد ساخت. شیراز هم از این صدمات ایمن نبود. شاه شیخ ابواسحق محیط نسبی آرامی فراهم کرده بود اما بی‌کفایتی و مواجهه با جنگ‌های مختلف پیکر شیراز و مردمش را مجروح ساخته بود. در چنین شرایطی، شاعر متفکر، انسان‌دوست، باکمال و مسئول با شعرهای زیبایش غم و اندوه را از دل‌ها می‌­زداید. حافظ شاعر قرن­‌هاست. امروز هم مردم ایران با غزل‌های زیبای او دنیایی به دور از ناملایمات برای خود تصویر می­‌کنند و آرمان‌های خود را در این اشعار می‌­جویند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها