زهرا جوهرچی، دکتری زبانشناسی همگانی و تسهیلگر انجمن پرنده درخت کوچک در یادداشتی به ویژگیهای شعری حافظ شیرازی پرداخته است.
حافظ، شاعر بزرگ قرن هشتم است. شاعری متفکر، دانا، آگاه، دلسوز که به زندگی عشق میورزد. شهر شیراز را با تمام طبیعت، جویبارهای زیبا، سروهای سر به فلک کشیده، پرندگان خوش الحان، گلهای رنگارنگ و مردم خوبی که از گروه صوفی و زاهد نیستند دوست دارد. مردم مهربان و صمیمی عصر او در میان غوغا و جنگ بین حاکمان، با صفا و سادگی روزگار میگذرانند. حافظ عشق و محبت خود را به رندان بیریا و کسانی از این دست نثار میکند. او شاعران قبل و همعصر خود را میشناسد. از علوم زمان خود آگاه است. قرآن را به چهارده روایت میخواند. زندگی حافظ در شیراز مقارن حکومت شاه شیخ ابواسحق (758-721) و بعد از او امیر مبارزالدین بوده است. شاه شیخ ابواسحق از امرای محبوب آلاینجو بود. با همه فضایل و صفات پسندیده، خوشگذران، عیاش و بیخرد به شمار میآمد. جنگهای بیهودهای میکرد که مردم شیراز را به کام فقر و محنت میانداخت. در چنین شرایط اجتماعی شاعری شوریده، سخن از عشق و دوستی میگوید. در کنار شعرهای عارفانه، غزلهایی میسراید که حکایت از عشق زمینی و این جهانی دارند.
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
در راه عشق باید جان را فدا کرد و چاره دیگری نیست. اما او چگونه معشوقی را میستاید:
غلام نرگس جمّاش آن سهی سروم/که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
پس محبوبی مغرور میخواهد که به غیر از او به هیچکس دیگر نظری نیندازد. او در راهِ این محبوب سیل اشک میبارد تا مورد توجه او شود: میگریم و مرادم از این سیلِ اشکبار/ تخم محبت است که در دل بکارمت
حاضر است در برابر چنین محبوبی جان نثار کند:
خوش خرامان میروی چشم بد از تو دور باد/ دارم اندر سر، خیالِ آنکه در پا میرمت
با هر نفس محبوب دوست داشتنی، شاعر جانی تازه میگیرد: همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد/ که جانِ حافظِ دلخسته زنده شد به دمت
معشوق حافظ نه تنها او را شاد میکند بلکه جهان را سرور میبخشد:
تو گر خواهی که جاویدان، جهان یکسر بیارایی/ صبا را، گو که بردارد زمانی بُرقع از رویت
نگار حافظ حُسن روزافزون دارد و هرلحظه جانی تازه به او میدهد:
مرا از توست هردم تازه عشقی/ تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد
با زاری و شکستگی به درگاه محبوب روی میآورد و همانند طبیبی از او انتظار مداوا دارد:
شکستهوار به درگاهت آمدم، که طبیب/ به مــــومیایی لطف توام نشانی داد
از این که او منت نهاده در اوج غم و اندوه و ناتوانی به شاعر یاری رسانده و سبب بهبودی او شده است، برایش آرزوی تندرستی و شادی میکند:
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش/ که دست دادش، و یاریِ ناتوانی داد
حافظ به موقع هشدارهای خود را هم به محبوب میرساند و آرزو دارد که این دوستی و پیوند او بادوام باشد:
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری/ که حقِ صحبت مهر و وفا نگه دارد
بازم دِه از کرم سوی خود، تا به سوز دل/ در پای دم به دم، گهر از دیده بارمت
او نگاه هیچکس را بر محبوب برنمیتابد و آرزوی مرگ برای کسی دارد که چشم زخم بر معشوق داشته باشد:
هرآن که روی چو ماهت به چشم بد بیند/ بر آتش تو، به جز جان او سپند مباد
شاعر لحظه لحظه عشق را غنیمت میداند و آن را بهترین زمان ممکن میشمارد:
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود/ در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
از سختیهای روزگار، از ملامت مردمِ زمان، حافظ تنها به محبوب پناه میبرد و تکیهگاه دیگری ندارد:
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم/ به از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
زمانی که معشوق به او توجه میکند و خود را نشان میدهد، از شادی در پوست نمیگنجد:
ساقی! بیا که یار زِ رخ پرده برگرفت/ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
سفر رفتن نگار و هجران و انتظار برای شاعر ملالانگیز است. اما هنوز انتظار بازگشت او را دارد و ناامید نیست:
یارب! سببی ساز که یارم به سلامت/ باز آیــد و برهاندم از بند ملامت
تا دامن کفن نگشم زیر پای خاک/ باور مکن که دست زِ دامن بدارمت
زمانی که از آمدن محبوبش ناامید میشود با وجودی که بیوفایی او را میبیند باز هم با تمام وجود عشقش را به او ابراز میکند:
ای غایب از نظر! به خدا میسپارمت/ جانم بسوختی، و به دل دوست دارمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او/ گو: نگاهی کن، که پیش چشم شهلا میرمت
پس از چندین شکیبایی، شبی- یارب- توان دیدن/ که شمع دیده افروزیم در محرابِ ابرویت
و حالا این شاعر است که از هجر معشوق مینالد و آرزوی رسیدن خبر و پیامی از او را دارد:
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد/ ننوشت سلامیّ و کلامی نفرستاد
از طول هجر و جدایی شکوه دارد و محبوب را به دوستی و همنشینی دعوت میکند:
درخت دوستی بنشان، که کام دل به بار آرد/ نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما/ بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
وقتی از وصال محبوب ناامید میشود او را به ستم و بیوفایی متهم میکند:
کسی به وصل تو چون شمع، یافت پروانه/ که زیر تیغ تو هردم سری دگر دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
دردش را به طبیبان میگوید اما آنها دردش را لاعلاج میخوانند و تنها درمان آن وصل است که آن هم به سادگی مقدور نیست:
اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند/ دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد
با تمام سختیهای عشق و هجر و بیوفایی محبوب، حافظ اهل صلح و دوستی است. او از کشمکش و پیکار گریزان است. محیط امنی طلب میکند که با خاطری آسوده بیارامد.
به نظر او کسی سعادتمند است که خاطری آسوده و دلبری نازنین داشته باشد:
هرآن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد/ سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حمله مغول و ایلخانان و قراختائیان لرزه شدیدی بر پیکر ایران وارد ساخت. شیراز هم از این صدمات ایمن نبود. شاه شیخ ابواسحق محیط نسبی آرامی فراهم کرده بود اما بیکفایتی و مواجهه با جنگهای مختلف پیکر شیراز و مردمش را مجروح ساخته بود. در چنین شرایطی، شاعر متفکر، انساندوست، باکمال و مسئول با شعرهای زیبایش غم و اندوه را از دلها میزداید. حافظ شاعر قرنهاست. امروز هم مردم ایران با غزلهای زیبای او دنیایی به دور از ناملایمات برای خود تصویر میکنند و آرمانهای خود را در این اشعار میجویند.
نظر شما