چند دهه است که کتابهای پرفروش و ساده در میان خوانندگان کتاب جایگاه ویژهای دارند. اما کتابهای سخت نقش مهمی در پرورش افکار انسان دارند و خواندنشان از همیت زیادی برخوردار است.
دابلیو. ب. ییتز میگوید: «جذابیت سخت بودن چیزی خون را در رگهایم میخشکاند. «مرد شیرفروش» با کلماتی چون «چالشی»، «کار سخت»، «طاقتفرسا برای مغز»، و «غیرقابلنفوذ» توصیف میشود و منظور منتقدین از این کلمات دوپهلو مثبت نیست. حتی رئیس هیئت داوران بوکر امسال هم در جواب سؤال خبرنگارن گفت: «من مقالات فلسفی زیادی میخوانم بنابراین خواندن این رمان برای من سخت نبود» و در نهایت تأکید کرد خواندن این رمان ارزش سختی کشیدن را دارد.
نکته اینجاست که باید بیاموزیم سهولت در خواندن یک کتاب به معنای ارزش ادبی کتاب نیست. موضوع عجیبی هم نیست. همه ما انسانها از ورزشکارانی که حرکات سخت و متفاوت انجام میدهند خوشمان میآید یا دوست داریم به آثار هنری دقت کنیم، فیلمهایی ببینیم، یا موسیقی گوش کنیم که برای آن زحمت زیادی کشیده شده است.
کتابهای معاصر برای سخت بودنشان مورد انتقاد قرار میگیرند. این در حالی است که پذیرفتهایم آثار کلاسیک میتوانند سخت باشند و مثلا برای خواندن «سرزمین هرز» نوشته تی. اس. الیوت خود را دچار مشقت میکنیم. چس چرا خواندن داستانی جدید برای مان سخت میشود؟
حمله به یک جایزه ادبی برای اینکه جایزهاش را به نویسندهای اهدا میکند که از نظر منتقدین کتابش خوشخوان نیست به دلیل نداشتن ذوق ادبی است! مهم نیست که کتاب خواننده را پای خود میخکوب کند؛ مهم این است که خواننده پس از خواندن کتاب احساس کند چیزی یاد گرفته است و وقتش را تلف نکرده است و دلیل سختی کتاب این باشد که خواننده چیزی بیاموزد.
خواندن کتابها گاهی خیلی سخت است. کتاب هنری جیمز سخت است اما نوع سختی آن با وقتی که «شببیداری فینگنها» را میخوانیم فرق دارد. و خواندن «موبی دیک» با دو کتاب قبلی تفاوت دارد و خواننده را متحمل نوع دیگری از دشواری میکند. گاهی نوع کلمات به کار رفته برای خواننده قابلدرک نیست. گاهی کلمات آسان است اما تغییر زاویه دید یا زمان اتفاقات موجب سردرگمی خواننده میشود. در «خشم و هیاهو» نوشته ویلیام فاکنر همه این پیچیدگیها رخ میدهد و آثار مریلین رابینسون خواننده را به یادگیری الهیات و روانشناسی فرا میخواند.
نیکولا بارکر یکی از نویسندگانی است که اغلب برای سختی داستانهایش مورد انتقاد میگیرد. وی میگوید: «به نظر من داستانها به دو گروه تقسیم میشوند: آثاری که تایید میکنند، جشن میگیرند، و نیازهای اولیه انسان را اقناع میکنند و دسته دوم آثاری که به چالش میکشد و خواننده را سردرگم میکند. آثار من چالشی است و مطمئنم آنا بِرنز هم مانند من است اما به این دلیل که تلاش میکنیم ایدهها را درک کنیم و جهانی را بفهمیم که همیشه منسجم، منظم، و منطقی نیست. گاهی اوقات فرم داستان باید آینه پیچیدگی زندگی باشد. گاهی باید تلاش کنم چیزهای غیرقابلتوصیف را برای دیگران توصیف کنیم. زندگی سخت و متناقض است. همیشه آسان نیست. پس دنیای داستان هم نباید همیشه آسان باشد.»
بارکر در ادامه اضافه کرد که نویسندگان تجربی درآمد خوبی هم ندارند و بنابراین جای تعجب است که برای تلاش در ساختن فرم و معنایی جدید مورد انتقاد هم قرار بگیرند: «نویسنده داستانی تجربی را فقط از روی عشق مینویسد. درست است که فروش بالایی ندارد اما پایههای محیطی خلاق را شکل میدهد.»
امسال هم مانند سالهای گذشته از بوکر انتقاد شد که سعی در انتخاب آثار متظاهر و خودبرتربیناینه دارد؛ آثاری که فروش بالایی هم ندارند. اتفاقی که سال گذشته برای جورج ساندرز و کتاب «لینکلن در باردو» هم رخ داد و در حد انتظار برنده جایزه بوکر به فروش نرفت اما فروش بالای کتاب نتیجه ظاهری برنده شدن در این جایزه است. هدف جوایز باید جلب توجه خواننگان به موضوع یا دیدگاهی جدید باشد.
کتابهای آسانِ خوب، با کمی خوششانسی مخاطب خود را مییابند.کتابهای آسانِ بد هم به دلیلِ یا علیرغم بد بودنشان مخاطب دارند. بنابراین وظیفه داوران جوایز این است که آثاری را مورد توجه قرار دهند که در حالت عادی مخاطب ارزشش را درک نمیکند. اما اصلاح «داستان ادبی» که این روزها زیاد استفاده میشود به چه معناست؟
بعضیها معتقدند «چیزی به اسم کتاب فاخر و عامهپسند وجود ندارد. کتابها یا خوب هستند یا بد!» و هر کتابی ممکن است با توجه به علاقه خواننده به موضوع یا ژانری خاص موفق شوند. مهم این است که بدانیم خواندن کتابهایی که فقط آسان است تنها راه یادگیری و تبادل افکار در دنیا نیست و کتابهای سخت انسان را از الگوهای همیشگی ذهنش دور میکند و دریچههای جدیدی به رویش میگشاید.
نظر شما