شیوا مقانلو، نویسنده و مترجم در یادداشتی به سفرش به کتابخانه روستای رمین چابهار پرداخته است.
اصل ماجرا همیشه ادبیات بوده، پل محکمی که به واسطهاش و به بهانه برگزاری کارگاه و داوری و سخنرانی به شهرهای مختلف (از اصفهان و شیراز گرفته تا کاشان و سمنان و خرم اباد و یاسوج و برازجان و ...) سفر کرده و مهمان سفره و دل دوستان مختلفی شدهام که در عشق به فرهنگ شریک بودهایم و دوستیمان بعد از اتمام بهانههای کارگاهی هم مانده و بالیده. این بار هم که دانشجوهای خوب و مشتاق انجمن زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه سیستان و بلوچستان دعوتم کردند تا برای چند کارگاه ترجمه ادبی مهمان دانشگاه زاهدان باشم، مشتاقتر پذیرفتم تا برای اولین بار مهمان سرزمین رستم باشم. در حین چیدن برنامه این سفر از فرصت استفاده و برنامه دومی را هم به آن اضافه و همزمان میکنم: برگزاری کارگاه تحلیل انیمیشن برای هنرجویان کوچک و مربیان عزیز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز زاهدان، که همین اواخر از سوی مسئولان مرکز تهران پیشنهاد شده بود، یعنی یک تیر و دو هدف! اما به همینها ختم نمیشود، اگر مقصد سرزمین رستم است، باید با یک تیر سه هدف زد، چه بسا که هدف سوم مهمتر هم باشد: یعنی دیدار از کتابخانه روستائی «بهار» رمین، چابهار، و اهدای کتاب به آنجا.
آوازه این روستای کوچک و کتابخانه بزرگش را اولین بار از اقای آموزگار (مدیر اتحادیه ناشران) شنیدم که گوشزد کردند چنین اتفاق بزرگی در گوشهای کوچک رخ داده و حواسمان بهشان باشد. کمی بعد، خود این کتابخانه در اینستاگرام با من مرتبط شدند و در صفحهشان متوجه فعالیتهای جالبشان شدم، همزمان در نمایشگاه کتاب امسال تهران هم غرفه کوچکشان را دیدم که برای معرفی عملکردشان در حیاط نمایشگاه برپا شده بود. جالب این که همین روزها، وزیر محترام فرهنگ و ارشاد هم سفری دقیقا به همین نقطه کوچک داشتند. خلاصه، دلم ضعف میرفت تا از نزدیک ببینمشان، پس از مسئولان دانشگاه زاهدان خواهش کردم ترتیب سفری کوتاه به رمین را بدهند که با سعه صدر پذیرفتند. قبلش هم از دوستان بزرگوار سه نشر چشمه، ققنوس، و پریان هم خواستم هرچند جلد کتاب که میتوانند کتاب اهدائی همراهم کنند تا بین بچهها و گروههای مختلف تقسیم کنم. هر سه ناشر همدلانه پذیرفتند و چند کارتن کتاب خوب آماده کردند و به باربری دادند تا طبق قرارمان به زاهدان و کتابفروشی گنجینه برسند (این کتابفروشی امانتدار البته بیشتر خاص کتابهای کمک آموزشی و درسی است. طبق تایید استادان دانشگاه زاهدان، متاسفانه در این مرکز استان هیچ کتابفروشی مختص کتابهای داستانی و ادبی وجود ندارد). روز دوم اقامتم و بعد از راحت شدن خیالم بابت کارگاهها، با کمک خود دانشجوها محتویات این کارتنها را چند بخش کردیم: کتابهای داستانی بزرگسال و نقد ادبی برای کتابخانه خود دانشگاه، کتابهای اطلاعات عمومی برای کتابخانه عمومی شهر، و کتابهای کودک و نوجوان هم یک کارتن برای رمین و یک کارتن دیگر هم برای بچههای خود زاهدان.
امروز هم روز سوم سفرم است. صبح با دانشجوی میزبانم، علی خردمند، از زاهدان به کنارک پرواز کردهایم و با یک تاکسی بینشهری (که راننده خوشخلقش اخمِ خستگی من را باز کرده) به چابهار رسیدهایم. عجیب طبیعت بکر و زیبائی! کاش تهران دغدغهای نداشتم و چند روزی در این باریکه میان کوه و دریا میماندم و لذت میبردم. اما امان از تهران و مشغلههایش که فرصت یک دل سیر عاشقی بیغم نمیدهد! کنار بلواری که جز ما و دریا هیچ رهگذری ندارد پیاده میشویم و منتظر میمانیم پسر اقای بهار - با همان لبخند مشترک - دنبالمان بیاید و ما را به روستایشان ببرد و مهمان بهار کند.
آقای بهار، مبدع و مجری و مسئول این کتابخانه، بازنشسته آموزش پرورش و همزمان سازمان بهداشت چابهار، و به نوعی امین مردم روستاست. طبق گفته خودش، در طول این سالها هم کتابهای زیادی در منزلش داشته و هم بچههای مشتاقش میان شاگردانش. بنابراین همت میکند – همتی بلند – تا تمام کتابهایش را به شکل یک کتابخانه عمومی در اختیار بچهها قرار دهد. جا و مکان خاصی هم نداشتهاند، فقط کانکسی که به دلیلی دیگر و از ماجرائی دیگر باقی مانده بوده. به مرور که خبر بهار پخش میشود، مردم از سراسر ایران کمک میکنند و کتاب و کمک میفرستند، طوری که حالا خوشبختانه این کانکس برای آن همه بچه و کتاب کوچک شده است و باید برایشان فکر ساختمانی ثابت و بزرگتر کرد.
وارد کانکس که میشوم صورتهای آفتابسوخته، چه محجوب و چه شر و شیطان، با کنجکاوی نگاه و سلام میکنند. دو مرد جوان هم هستند که چند سال قبل خودشان از بچههای این کانکس بودهاند و حالا دستیار اقای بهاراند و مسئول کارهای کامپیوتری و فضای مجازی، که به آب یخ دلچسبی هم مهمانم میکنند. دیوارههای کانکس تا سقف قفسهبندی شده و پر از کتابهای متنوع و خواندنی است که خبر از سلیقهای عالی و همه جانبه میدهد: از تالیف و ترجمه و مستند و علمی گرفته تا رئال و فانتزی. عطف کتابها برچسبهای رنگی خورده تا گونه و ژانرشان مشخص باشد. یک وایت برد بزرگ گوشه کانکس است که بچهها اسم نویسندهها و مترجمهای موردعلاقهشان را رویش نوشتهاند و بهشان امتیاز میدهند (خدایی، همهتان مشتاق نشدهاید که بدانید اسمتان روی آن تخته هست یا نه؟!). آنطرفتر هم اعلان بزرگ «جام باشگاه کتابخوانی رمین» به چشم میخورد که نشان میدهد بچهها سر کتاب خواندن اصلا با هم شوخی ندارند.
آقای بهار بخش مهمی از کتابها را به 60 بسته 16 تائی تقسیم کرده، و بچهها هم گروهبندی شدهاند. هر بسته به یک گروه میرسد و وقتی همه اعضای گروه خواندن همه بسته را تمام کردند، آن را با گروه دیگر مبادله میکنند تا درنهایت همهشان همه کتابها را خوانده باشند. از جلد و عطف بعضی کارها معلوم است که محبوبترند و بیشتر دست به دست شدهاند. پازل هم بازارش داغ است و با رسیدن من بچهها آخرین تکه یک سیندرلای بزرگ را روی صورتش میچسبانند. علاوه بر کتابخوانی، بچهها گاهی هم همراه مربیشان به کنار دریا میروند و ساحل را پاکسازی میکنند. بله، چنین بچههایی هستند! پارسال هم در روزهای تولد هوشنگ مرادی کرمانی و مهدی آذریزدی برایشان جشن تولدهای غیابی گرفته بودند، جشنهایی که آنقدر بچه از رمین و رستاهای اطراف آمدند که دیگر داخل کانکس جا نداشته و جشن را به فضای باز برده بودند!
حالا کارتن بزرگ کتابها را که هزارلا چسب پیچیدهایم باز میکنیم و کتابها مثل جواهرات یک صندوق گنج از تویش بیرون میریزند. بچهها همانقدر که کنجکاوند خجالت هم میکشند، و حتما از من. پس چارهای نیست جز اینکه یکی از فسقلیهارا روی زانویم بنشانم و برایش کتاب بخوانم تا بقیه هم شروع کنند. بعدش هم میروم صدر میز و معرکه میگیرم و صفحاتی از چند کتاب مختلف میخوانم تا توجه همهشان جلب شود: از «سیمرغ» مخصوص کودکان نشر چشمه یک فصل میخوانم و همزمان آقای بهار هم از قفسه پشت اصل کتب حجیم شاهنامه و مثنوی را درمیآورد و به بچهها میگوید بزرگ که شدند این را هم بخوانند. بعد چند صفحه از زندگینامه «سروانتس» مخصوص نوجوانان، از نشر ققنوس، را میخوانم که باز هم آقای بهار کتاب «دن کیشوت» نوشته سروانتس را بیرون میکشد و با علاقه به بچهها نشان میدهد. آخر سر هم یک فصل از «لاسه ومایا»ی نشر پریان را میخوانم که باز آقای بهار چند کتاب معمائی دیگر را از قفسه بیرون میآورد و نشان میدهد. میگوید فکر فردای بزرگسالی بچهها را هم کرده و همینک مواد اولیه کتابخانه بزرگسالان را هم آماده دارد... و البته که جا و فضا ندارد.
چند دختر نوجوان دبیرستانی هم دور میز نشستهاند و همدلانه با لبخندهایشان همراهیام میکنند. میپرسم برنامهشان برای آینده چیست، و شوخی میکنم که مبادا خانهداری! همگی جدی همه اعتراض میکنند و میگویند میخواهند حتما به دانشگاه بروند و ادامه تحصیل بدهند و درآمد داشته باشند.
فرصتم خیلی کم است، حتی فرصت ناهار هم ندارم و البته که هیچ عیبی ندارد آدم یک روز غذا نخورد یا نخوابد اما عوضش اینطور عشق کند. کاش وقت بود تا فاطمه روی دست من مثل دست خواهرش طرح حنا میکشید، یا برای مهدیه بیشتر کتاب میخواندم، یا با محمد دور کانکس میدویدم. اما باید بگذارم برای وقتی دیگر. دلم میخواهد هزار قول به آقای بهار و بچهها بدهم، که تنهایشان نمیگذاریم، که کنارشان هستیم، که در این خواهش کوچک و عزم بزرگشان – کتاب خواندن – دستشان را میگیریم... باید همهمان بیاییم وسط، با هزار دست، و به آنها و به خودمان کمک کنیم تا بیش از این شرمنده مرکزنشینی خودمان و حاشیهنشینی این همه مهر و استعداد نباشیم.
آخرین عکسهای دستهجمعی را میگیریم و خداحافظی میکنیم تا پسر آقای بهار دوباره ما را به همان بلوار خوابالوده و پرنور برساند و دوباره تاکسی آقای اسکندری دنبالم بیاید و مرا به فرودگاه کنارک برگرداند. کنار بلوار با میزبانم علی خداحافظی میکنم و سوار تاکسی میشوم. آقای اسکندری پاکتی جلویم میگیرد و میگوید: "فهمیدم وقت ناهار ندارین و باید صاف برسونمتون فرودگاه. براتون ساندویچ مرغ و دلستر گرفتم تا ضعف نکنین! «با آسودگی سرم را به پشتی ماشینش تکیه میدهم و باز به خودم میگویم» چه سرزمین محروم و ثروتمندی!
نظرات