او در گفتوگو با ایبنا از تقدم یا تاخر دو مفهوم هویت جنسی و جنسیت در این روند تحول مفهوم سوژه گفته است و به این پرسشهای اساسی پاسخ داده که اساسا این تحول توانسته زن بودن را از ابژه به سوژهگی ارتقاء بدهد و زنان را برای اعمال تغییرات ساختاری وارد عرصه عمومی و سیاسی کند؟
با تحولاتی که مفهوم سوژه در بحثهای شناختشناسی فمینیستی پشت سر گذاشته است؛ مقوله هویت جنسی و شکلگیری آن و همچنین تفاوتهای جنسیتی به امری سیاسی و وابسته به جامعه و تاریخ تبدیل شدهاند؛ با این تفاسیر دو مقوله هویت جنسی و جنسیت که در این مسیر از همدیگر تفکیک شدهاند کدامیک بر همدیگر تقدم و تاخر دارند یا به تعبیری کدام بیشتر مورد توجه فعالین این حوزه هستند؟
بیشتر بحثها امروز بر سر هویتهای جنسی است و اینکه همه از سوژه گفتهاند ولی آن تحولی که ما باید ببینیم و آن سوژهای که باید مرکززدایی شود هیچوقت نمیبینیم. البته در این راستایی که من کار کردم سعی شده مفهوم سوژه را از آن حالت مردانه خارج کنیم و بگویم که این مفهوم تنها نمیتواند برای مردها اتلاق شود. یعنی فقط مردها نمیتوانند در هر زمینهای اعم از علم و رابطه جنسی و ... فاعل و سوژه باشند و زنها هم هستند که میتوانند بر اساس آگاهیهایی که دارند به عنوان سوژه عمل کنند. پس ما آمدیم و روی مسئله هویتها کار کردیم و در کتاب حتی وارد حوزه شناختشناسی و معرفتشناسی هم شدیم که این مفاهیم را واضحتر برای خواننده بیان کنیم.
اساسا این تغییر مفهوم سوژه چقدر توانسته تاثیر بگذارد تا مسئله جنسیت یا همین هویت جنسی به حوزه عمومی و سیاست کشیده شود. یعنی آیا این تحول در مفهوم سوژه و امر سوبژکتیو توانسته بحث جنسیت را دغدغه حوزه عمومی و سیاست کند؟
واقعا خیلی کم. به این دلیل که آغاز این نوع اندیشهها بیشتر در کشورهای غربی شکل میگیرد و اینکه این نظریهها تا چه میزان کاربردی شوند خیلی زمان میبرد. امروزه ما میبینیم که در سیاست در جنبشهای اجتماعی و حاکمیت زنها به نوعی فعالیت میکنند؛ ولی اینکه بگوییم زنها در این فعالیتها به صورت تمام عیار حاضر هستند و خودشان را نشان میدهند درست نیست. واقعیت این است که با تمام این بحثها و گسترش حضور زنان در عرصههای مختلف اجتماعی و سیاسی ما میبینیم که در سیاستگذاریها و مدیریتها و نوع مناسبات حتی از سوی همین زنان به اصطلاح عقل مذکر غالب است.
متاسفانه فمینیستها هم هنوز نتوانستهاند راه درستی برای حل این مسئله در پیش بگیرند و نهایتا فقط بر صرف حضور زنان در عرصه اجتماعی تاکید میشود و اصلا روی بحثهای آگاهیبخشی زیرساختی و نظریات کار کنند. البته هستند افرادی مثل ساندرا هاردین و جودیت باتلر و ژولیت کریستوا که روی این بحثهای نظری هم کار کردهاند ولی واقعا این موارد محدود هستند. در کشور خودمان هم این مسئله جا نیفتاده و هرکس از فمینیسم صحبت کند میگویند که مردگریز است و میخواهد شبیه مردها رفتار کند و هویت زنانه ندارد و ...
فمینیسم تنها یک نحله و شاخه نیست ولی ما در ایران یا خیلی کشورهای دیگر تا بحث از فمینیسم میشود فکر میکنیم با فمینیسم رادیکال طرف هستیم. فمینیسم از فضای رادیکال فاصله گرفته و امروزه دیگر مفهوم برابری را هم با ارزشگذاری بر تفاوتها بازتعریف میکند و متذکر میشود این تفاوتهای بیولوژیک و فیزیولویک نمیتواند و نباید مبنای حقوق اجتماعی و انسانی باشند.
خب این ارزشگذاری بر تفاوتها چگونه در چارچوب این تحول مفهوم سوژه در رویکردهای فمینیستی بازخوانی میشوند؟
به مرور زمان ما میبینیم فمینیسم و نظریات این حوزه دستخوش تغییر و تحول شده و میشوند و حقیقتا فمینیسم یک جنبش پویا بوده که توانسته از شاخههای خودش عبور کند و به شاخههای فلسفی و پستمدرن برسد. مثلا امروز که فمینیستهای فلسفی مثل ساندرا هاردین که بحثهای شناختشناسی فمینیسم هم مطرح میکنند به این معتقدند که تاکید بر برابری حقوق زن و مرد تنها بخشی از ماجراست و ما باید تفاوتهای دو جنس چه از منظر روانشناختی و چه از نظر فیزیولوژیک را هم ببینیم. مخصوصا در حوزه روانشناختی ما با تفاوتهای بسیار بنیادی بین زن و مرد روبرو هستیم که نمیتوان آن را ندیده گرفت؛ منتها این تفاوتها و تفاوتهای فیزیولوژیک نباید باعث شود که زنان از حقوق انسانی، آگاهی، تولید علم و عرصه عمومی عقب نگاه داشته باشند و اگر نظریهای را هم تولید میکنند چون زن هستند خط بخورند و دیده نشوند. ما نمود این مسئله را در جامعه خودمان هم به عینه میبینیم و شاید اگر همین کتاب را یک مرد می نوشت استقبال خیلی بیشتری از آن میشد.
ما حتی میبینیم اگر یک مرد از فمینیسم صحبت کند خیلی بیشتر دیده میشود نسبت به زمانی که یک زن از این حوزه مینویسد و از نظریهپردازیهای آن سخن میگوید. متاسفانه اینها عوامل روانی است که ممکن است در جامعه حاکم باشد و باعث شود نگاهها به دو جنس متفاوت باشد. ما در خیلی از جوامع میبینیم زنها تولید علم و اندیشه میکنند ولی زیاد به چشم نمیآیند. اینها بیشتر از آن نگاههای روانی سنتی یک جامع ناشی میشود که میگوید زنها خیلی احساسی فکر میکنند و به همین دلیل هم نظریات آنها خیلی نمیتواند مبنای عقلانی داشته باشد.
فمینیسم جدید و فمینیسم فلسفی میگوید زنها باید تفاوتهای خودشان را بپذیرند اما جامعه هم باید درک کند که در لوای همین تفاوتها زنها میتوانند تغییرات بنیادینی را ایجاد کنند، چه در سیاست چه در خانواده و بحثهای روانشناختی و شناختشناسی و ...
این تحولات مفهوم سوژه در شناختشناسی فمینیستی تا چه میزان توانسته زن و بدن زن را نیز از ابژه به سوبژه ارتقاء دهد و آن را از یک مقوله تحت عنوان «دیگری» خارج کرده و به عرصه عمومی بکشاند؟ اصلا در این مسیر آیا چنین موضوعی دغدغه بوده یا این تحولات صرفا روی امر سیاسی و حوزه عمومی و ساخت دولتها تمرکز داشتهاند؟
در علوم انسانی همهچیز نسبیست و نمیتوانیم به قطعیت اعلام کنیم که فلان موضوع قطعا اتفاق افتاده یا میافتد یا قطعا اتفاق نیفتاده و نمیافتد. این دیگریزدایی از زن و بدن او تقریبا در دنیا اتفاق افتاده است و ما حتی در جامعه خودمان هم میبینیم که زنها تا چه میزان به امر سیاسی و حوزه عمومی ورود کردهاند و از خانهداری صرف فاصله گرفتهاند. البته اینکه چقدر توانستهاند در فعالیتهایشان عمیق باشد بحث دیگریست و به نظرم هنوز حضور زنها در این عرصهها خیلی جای کار دارد و زنها هنوز باید روی خودشان و اندیشههایشان و حتی معرفتشناسی و شناختشناسیهایشان کار کنند تا شاید ۴۰ سال دیگر تاثیرات عمیق آن را ببینیم.
متاسفانه با ورود به فضای مجازی زنها بیشتر به سمت شیوارگیها و کالاشدگیها رفتهاند و در همین کشور خودمان نمونههایی از این داستان و سلبریتیهای مجازی میبینیم که شاید کمتر در دنیا دیده شود و زنهای ما بیشتر به سمت شوآفزدگی رفتهاند تا حضور در عرصه آگاهی و عرصه عمومی. در دنیا هم به جای اینکه ببینیم آگاهیها بیشتر و بیشتر شود با درگیر کردن زنها به مقولات کالامحور فضای مجازی کمتر و کمتر میشود و به همین دلیل تاثیرات عمیقی از حضور زنها در عرصه عمومی و سیاست نمیبینم . البته این تاثیر را منکر هم نمیتوانیم بشویم و میبینیم که زنها در دنیا به عنوان نمانیده مجلس و نخستوزیر و رئیسجمهور حضور دارند. اما مسئله این است که در این جایگاه چقدر تاثیرگذار بودهاند.
دقیقا مسئله همین است که ساختارهای سیاسی و مدیریتی مردانه که طی سالیان سال شکل گرفته حتی با این تغییر مفهوم سوژه دستخوش تغییر نشده است، مثلا در بحث نظام حقوق و دستمزد و کار خانگی رایگان زنان و ... تغییرات ساختاری اتفاق نیفتاده و در بهترین حالت سیستمها همان هستند و فقط به جای یک مرد یک زن در راس کار است.
یکی بحث ساختههای متصلب است که هنوز کسی نیامده تا به درستی ساختار شکنی کند و یکی هم نظریههای ما است که تنها در حد تئوری باقی ماندهاند و کاربردی نشدهاند. ما نیاز به نظریات کاربردی داریم و یکی از دغدغههای من در کتب بعدی پرداخت به همین است که بتوانیم نظریات کاربردیتری را ایجاد کنیم. تا زمانی که ما زیرساختهای اصلی بحث را متوجه نشویم و آن را درنظر نگیریم به کاربرد هم نمیرسیم. متاسفانه مطالعات در این حوزهها پیوسته نیست و ما باید مراکزی داشته باشیم که پژوهشگر را تقویت کند و برایش سرمایهگذاری کند تا به این نظریههای کاربردی برسیم. فعلا زنان ما همینکه به یک جایگاه اجتماعی و سیاسی برسند گویا برایشان کفایت میکند و به دلیل ساختار متصلب و موانع به عمقبخشیدن به این حضور فکر نمیکنند.
نظر شما