گفتوگو با لئوناردو پادورا، نویسنده کوبایی:
خودسانسوری با تصمیمات سیاسی گره خورده است/کوبا جان زندگی من است
یکی از مهمترین نویسندگان کوبا میگوید به رغم گمانهزنی رسانهها، به جایزه نوبل ادبیات فکر نمیکند.
دوست دارید درباره کودکیتان حرف بزنیم؟ چه چیزی به کار شما شکل داد و در رشد شما بهعنوان نویسنده نقش داشت؟
کودکی من بسیار معمولی بود و خلاصه شده بود به زندگی در شهر کوچک مانتیا، که در هیچ کجای این دوران کودکی نشانی حاکی از امکان یک زندگی حرفهای نویسندگی نمیبینم. بیشتر به شیوههای تجربه کردن جهان ربط داشت که تجربههایی بنیادین بود: فلسفه ماسونی پدرم و آدابش، فلسفه کاتولیک مادرم و آدابش، زندگی در محلهای که همه چیز مثل جهان کوچکی عمل میکرد که همه ارتباطات تاریخی و خانوادگی داشتند و همه چیز حول دو یا سه نقطه کاملا مشخص میچرخید: موقعیت جاده شمارهی ۴ و یکسری مشاغل و مدارس. البته من بیش از هر کاری مشغول توپ بازی بودم. بیشترین زمانِ ۱۷ ۱۸ سال از زندگیام را روی توپبازی سرمایهگذاری کردم. وقتی مدرسه نبودم، و حتی وقتی که میبایست مدرسه میبودم، داشتم توپ بازی میکردم.
خیلی کم کتاب میخواندم. اگر میخواندم هم همان کتابهایی را میخواندم که وقتی بچه هستید میخوانید، ژول ورن، امیلیو سالگاردی. بعد در نوجوانی، رمان «کنت مونت کریستو» را خواندم که به شدت من را تحت تاثیر قرار داد. بعدها در جوانی کتابهای بیشتری خواندم، اما دیگر بچه نبودم.
شهر مانیتلا چه معنا و مفهومی برای شخص شما دارد و چه معنایی در آثارتان دارد؟
مانیتلا کانون زندگی من است، چون من در مانیتلا بهدنیا آمدم، و پدرم و مادربزرگ و پدربزرگم همگی در مانیتلا بهدنیا آمدهاند. تمام عمرم در آنجا زندگی کردهام و نخستین شناختم از جهان، واقعیت و روابط میان مردم را مدیون مانیتلا هستم. مسلماً این شهر در فضای احساسی و فکری زیستی من وجود دارد، و پس از آن در فضای اجتماعی، جغرافیایی و «فرهنگی». روی فرهنگی تاکید میکنم چون در مانیتلا ما خیلی فرهنگ نداریم، بنابراین اشارهام به فرهنگ در گستردهترین مفهومش است که روابط میان آدمها را در بر میگیرد. آنجا، در گهوارهای که مانیتلا بود و همچنان به بودنش ادامه میدهد، آنجا بود که زندگی را فهمیدم و شروع کردم به مشق زندگی به شکلهای مختلف. و از آن نقطه بود که من شروع کردم به تصرف شهر، تصرفی که از نظر جغرافیایی، حرکت از جنوب بود -که مانیتلا در آن قرار دارد- به سوی شمال شهر. چون اول من از خانهام به سمت شمال حرکت کردم، برای رفتن به مدرسه راهنماییای که کمی دورتر از خانهام بود؛ بعد، در دوره دبیرستان، به طرف منطقه لاویبونا؛ و بعد، حتی جنوبتر، به طرف دانشگاه ادبیات و محل کارم در منطقه ودادو که حالا هاوانای قدیم است. در تمام این مدت بود که من داشتم خودم میشدم، شهر را زیر سلطه خودم میگرفتم، اما همیشه این حس رفتن و برگشتن، رفتن و برگشتن همراهم بود. در مانیتلا، حتی هنوز هم، وقتی کسی به همسایگی وداد یا به مرکز هاوانا میرود، میگوید: «دارم میروم هاوانا» و آن «میروم هاوانا» برای من یکی از راههای گسترش شناختم از شهری بود که دربارهاش مینویسم.
شما ماریو کانده، شخصیت مجموعه داستانهای کارآگاهی مشهور خود به نام «چهارگانه هاوانا»، را به یک زندگی در حسرت و نوستالژی هاوانا محکوم کردهاید. ماریو کانده چه چیزی را از دست داده؟ چه میخواهد؟ دردش چیست؟
پاسخ به این پرسش واقعا دشوار است، چون کانده خیلی چیزها میخواهد، چیزهای زیادی را از دست داده و نیازهای مختلفی دارد -پاسخ به این پرسش پایانی ندارد. کانده ذاتاً در حسرت گذشته و ماهیتاً سودازده است و به عنوان یک مکانیسم دفاعی شخصیتی شوخ و طعنهزن دارد. شخصیتهای دیگری در داستانهای پلیسی هستند که او با برخی از آنها اشتراکاتی دارد. بعضی از آنها نسبت به واقعیت بدبیناند، اما کانده جزو آنها نیست. دید او به جهان نه بدبینانه، که طعنهآمیز است. طعنه یک مکانیسم دفاعی در برابر حمله است، اما شخصیت کانده ذاتاً طعنهزن است. او مانند نسل من چیزهای زیادی را از دست داده و نیازهای گوناگونی دارد. رویاها و فرصتهایش بر باد رفته -او به امید نیاز دارد؛ نیاز به امید در بسیاری از اتفاقات داستان و به خصوص در افکار او دیده میشود. کانده شخصیتی متفکر دارد و این یکی از خصوصیات این رمانهاست: عمل او حداقلی و تفکراتش حداکثری است. و کانده در این افکار تمام رمانتیسم یک دوران را و بیقراریای را که در این کشور تجربه میکنیم، در کشوری که چشمهایش را به روی آینده و راه رسیدن به آن بسته، بروز میدهد. چرا که من معتقدم حتی کسانی که بر روی پیشنویس جدید قانون اساسی ما کار میکنند نمیدانند به کدام سمت میروند یا اینکه تا کجا میتوانند پیش بروند. آنها به جایی رسیدند که احساس میکردند موظفند به آنجا برسند، اما نه به این دلیل که دوست داشتند به اینجا برسند - و مطمئناً نه به این خاطر که این عالیترین جهان ممکن است.
در «مردی که عاشق سگها بود»، نویسنده ناامید دورانی از زندگیاش را به خاطر میآورد که سی سال پیش اتفاق افتاده است. او در ساحل کوبا با مردی رازآلود مواجه میشود که دو سگ شکاری گریهاوند همراهش است. پس از آنکه با هم صمیمی شدند، مرد رازآلود داستانی برایش تعریف میکند که قهرمانهایش کسی نیستند جز لئون تروتسکی، سیاستمدار و تئوریسین انقلابی شوروی، و رامون مرکادر، قاتل او. چرا تروتسکی؟ تروتسکی با کوبا چه ارتباطی دارد؟
تروتسکی به دلایل پیش پا افتادهای در داستان است؛ حضور او در داستان، نتیجه آگاهی ناچیز من از شخصیتی است مشهور به خیانت و ارتداد. قتل تروتسکی نمایانگر نقطهای است که آرمانشهر سوسیالیستی در آنجا به بنبستی بیبازگشت میرسد. همانطور که میدانید، شناختن شخصیتی مثل تروتسکی و توانایی کار کردن با او در عالم داستان کار صعب و دشواری است.
رماننویس، بر خلاف یک مورخ یا محقق اجتماعی، در صورتی که شاهکلید داستان یا شخصیت مورد نظر را در اختیار داشته باشد میتواند با یک شخصیت تاریخی کار کند. برای این کار نیازی به آگاهی کامل و مستند از دوره و شخصیت مورد نظرتان ندارید، بلکه باید بستر شکلگیری شخصیت و برداشت او را از واقعیت خویش بشناسید؛ همین آگاهی است که شما را در مسیر رمان هدایت میکند و رماننویس از همین مجال برای تسلط بر داستان استفاده میکند. به همین دلیل، مطالعات زیادی درباره تروتسکی و دوره او انجام دادم و بسیاری از نوشتههای او را خواندم تا بتوانم بین اطلاعات تاریخی و امکان شکلگیری فضایی دراماتیک فصل مشترکی قائل شوم. به اعتقاد من، بزرگترین چالش این است که بدانیم کدام یک از مؤلفههای زندگی یک شخصیت تاریخی -یک انقلابی روس که شخصیت اصلی رویدادهای تاریخی بوده و اکنون جزئی از تاریخ جهان است- رماننویس را به خلق رمان و پرداختن به آن شخصیت نزدیک کرده است. شخصیتهای تاریخی زیادی هستند که هرگز جرئت کار کردن با آنها را نداشتهام، مثلاً خوزه مارتی (رهبر جنبش استقلال کوبا) چون فکر میکنم هرگز نمیتوانستم به درک لازم برای نزدیک شدن به این شخصیت و حفظ فاصله لازم با او دست یابم. در مورد خوزه ماریا هردیا (شاعر ملی کوبا) هم به درک عمیقی رسیدم و هم فاصله لازم را به دست آوردم. این مسئله در مورد تروتسکی هم صدق میکند.
برای آن کتاب چه تحقیقاتی انجام دادید؟
تحقیق کردن برای رمان تروتسکی چالشبرانگیز بود، چون دائما به اطلاعات جدیدی برمیخوردم. هر بار فکر میکردم کارم به پایان رسیده، به اطلاعات جدیدی دست مییافتم. در طی دو سال نهایی نوشتن رمان، سه یا چهار کتاب منتشر شد؛ «خیانت اسپانیا» یکی از آنها بود. این کتاب حاوی یکسری از اسناد بایگانیهای مسکو در رابطه با نقش مشاوران شوروی در اسپانیا بود. کتاب بعدی «جانپناه جمهوری» نام داشت که یک مورخ اسپانیایی نوشته و تحلیلی کاملا متفاوت از علل و روند توسعه جنگ داخلی اسپانیا ارائه کرده بود. از طرفی، این کتابها مجبورم کردند رویدادها را از زوایای مختلف بررسی کنم. از طرف دیگر، کمبود نسبی اطلاعات در مورد رامون مرکادر دلسردکننده بود. رامون مرکادر یک روح است، مردی است که تنها به این خاطر میشناسیمش که تروتسکی را کشته. تصورش را بکنید، کمونیستهای اسپانیایی زیادی در مکزیک بودند که میخواستند تروتسکی را به قتل برسانند. از این همه، فقط نام یکی را میدانیم که از اسم مستعار فلیپه استفاده میکرد، اما کسی نمیداند فلیپه که بود. امکانش وجود دارد که این اطلاعات در جایی بایگانی شده باشد، هرچند بعید است؛ استالین تمام اطلاعات مربوط به قتل تروتسکی را از بین برد. رامون مرکادر میتوانست یکی مثل ژاک مورنارد باشد که در آن زمان در مکزیک بود؛ یا سیلویا آگلوف که از دوستان خانوادگی تروتسکی بود. اگر مرکادر تروتسکی را نکشته بود، کاملا از تاریخ محو میشد.
و این تحقیق حدود سه سال طول کشید؟
دو سال فقط تحقیقات و سه سال تحقیق و نوشتن.
شبها مینویسید یا روزها؟
صبحها مینویسم و عمدتا در کوبا. البته یاد گرفتهام خارج از کوبا هم بنویسم-چارهای نداشتم. اما وقتی خانه هستم، نوشتههایم پُربارتر است.
کارهای جدید را چطور شروع میکنید؟
شروع کار همیشه روند خاصی است، چون تا وقتی شروع نکردهام نمیدانم چطور میخواهم داستان بنویسم یا داستانم چطور پیش خواهد رفت. در حال حاضر، فصل چهارم از یک رمان را مینویسم که حدود ۱۱۰ صفحه پیش رفته است. میدانم فصل پنجم چطور شروع میشود، اما درباره اتفاقاتی که قرار است بعد از فصل پنجم بیفتد هیچ ایدهای ندارم. وقتی نوشتن فصل پنجم را تمام و فصل ششم را شروع کردم متوجه میشوم. بنابراین، این روند شامل طرحهای اولیهای است که در نسخههای بعدی بازنویسی میشوند.
پس مانند بسیاری از نویسندگان دیگر وقتی شروع به نوشتن میکنید، پایانی در ذهنتان ندارید؟
موقع نوشتن فقط یک هدف در ذهنم دارم: اینکه «چرا من رمان مینویسم؟» این پرسش در حقیقت موضوع مقالهای است که قرار است برای انتصابم در آکادمی زبان کوبا در ماه نوامبر بخوانم. عجیب است، نه؟ من قبلا عضو سه آکادمی زبان دیگر، در کاستاریکا، پاناما و پرو، بودهام. حالا تازه دارم به عضویت آکادمی زبان کوبا درمیآیم [خنده]. در این مقاله به طور مفصل به چراها میپردازم. اینکه هدف رمان چیست؟ تعریف چند و چون مقاله آسانتر است، مخصوصا اگر قرار باشد با شخصیتهای تاریخی کار کنم. مثلا از اول میدانستم که تروتسکی کشته خواهد شد. اما در سایر موارد، مسیر داستان را باید در طی نوشتن کشف کنم.
از این روند برایمان بگویید. چه وقتهایی کار میکنید؟ آیا از زمانبندی دقیقی پیروی میکنید؟
هر روز از ساعت هفت و نیم هشت صبح تا یک بعدازظهر مینویسم -تا وقتی که لوسیا داد میزند: «لئوناردو، ناهار آماده است!» و میروم ناهار میخورم.
شما این امتیاز را دارید که پاسپورت کوبایی داشته باشید و شهروند اسپانیا هم باشید. آیا در اسپانیا هم مثل کوبا احساس راحتی میکنید؟
نه، به هیچوجه. در اسپانیا احساس میکنم در خانه دومم هستم. خانه نخست من کوبا است. در اسپانیا دوستان و شبکه روابط کاری بسیار مهمی دارم. بدون وجود ناشران، مؤسسات و بنیادهای اسپانیایی، آثار من از وسعتی که اکنون دارند برخوردار نمیشدند. درواقع باید گفت بسیاری از جوایز و بخش عمدهای از زندگی حرفهای خود را مدیون اسپانیا هستم. اما خانهام هنوز کوبا است- من یک نویسنده کوبایی هستم و نمیتوانم به جای دیگری تعلق داشته باشم. و این واقعیت که از دیده شدن لذت میبرم و در کشور دیگری حمایت میشوم -طوری که حتی خبر آثارم به کشورم نیز میرسد، جایی که مدتها در آن نامرئی بودم- نقش عمدهای درزندگی حرفهای من به عنوان یک نویسنده ایفا کرده است. کوبا جان زندگی من است، جزیره ایتاکای زندگی من است. و اگر روزی مجبور به ترک کوبا شوم، اگر روزی وادارم کنند کوبا را ترک کنم، ارتباط معنوی، فرهنگی و حیاتیام با شیوهی زندگی کوبایی قطع خواهد شد.
فاصله فیزیکی از کوبا یکی از استعارههای ثابت در ادبیات ملی کوباست. این جزیره به چه کسی تعلق دارد؟ به کسانی که در داخل کوبا زندگی میکنند و مینویسند یا کسانی که در خارج زندگی میکنند و مینویسند؟
این پرسش پاسخی ندارد. به اعتقاد من کوبا متعلق به کوباییهاست، و همه، بهرغم تمام تفاوتهای اعتقادی، سیاسی، مذهبی یا هنری، کوباییاند. تا زمانی که کسی احساس کند کوبایی است، صرف نظر از موقعیت جغرافیایی، کوبایی خواهد بود. چه کسی اینجا در ایالات متحده زندگی کند، چه در هائیتی، چه بتوانند چراغهای مایسی را از آن سوی جزیره ببینند، تا زمانی احساس کند کوبایی است، کوبا به او تعلق دارد. هیچ یک نفری مالک این کشور نیست -کشور متعلق به همهی ماست.
خودسانسوری در آثارتان در این سالها چه نقشی داشته است؟
خودسانسوری یک مکانیسم پیچیده است، چون همیشه با تصمیمات سیاسی گره خورده است. نویسنده به محدودیتهای خود احترام میگذارد، یا حداقل من به عنوان نویسنده، به دلایلی فراتر از مسائل سیاسی مراقب محدودیتهایم بودهام. من به شرایط خارج از حوزه خود نیز توجه میکنم، یا به تفکراتی که اقشار اجتماعی مختلف را در بر میگیرد، از موضوعات قومیتی گرفته تا اولویتهای جنسی یا اعتقادات مذهبی. و شاید، برای یک لحظه بتوانم فکر کنم کسی که اعتقاد خاصی دارد، به باورهای دیگر بی اعتنا خواهد بود. با این حال، هیچ وقت نمیتوانم درک شخصیام را به همین شیوه در ادبیات بیان کنم. اعتقاد ندارم که هنگام دفاع از یک موضع، حق توهین به مواضع دیگر را دارم. در مورد مسائل سیاسی، که مسائل جنسیتی نیز جزئی از آن است، برخی از منتقدان بر این باورند که کتابهای من رفتار مردانه و نرینه را ترویج میکنند و شاید حق با آنها باشد. فکر میکنم حق با آنها است. من متعلق به فرهنگ نرینهرفتار (ماچو) هستم و شکلگیری فلسفیام ورای چیزی است که میخواهم آگاهانه افشایاش کنم. حق با آنهاست، این دیدگاه ماچویی، که سعی کردهام مهارش کنم و موفق نشدهام، گاهی در نوشتههای من بروز پیدا میکند. اما به لحاظ سیاسی تا جایی که میخواستهام پیش رفتهام. من در ادبیات سیاسی حضور دارم، اما علاقهای به سیاسی نوشتن ندارم. من سیاستمدار نیستم و علاقهای به نوشتن برای آنها ندارم. اگر در زندگی چیزی باشد که هرگز نخواهم به آن بدل شوم، سیاستمدار شدن است. در دهه ۱۹۸۰، جدایی ادبیات از سیاست در کشوری که همه چیزش سیاسی بود و سیاسیون از شما میخواستند وارد سیاست نشوید اهمیت بسیاری داشت. من به آنچه در دههی ۱۹۸۰ در ادبیات کوبا به دست آوردیم پایبند ماندهام. همچنان به نوشتن ادامه دادهام و همانطور که قبلا گفتم، تا جایی که میخواستم پیش رفتهام و تا جایی که لازم بوده گفتهام.
خیلیها میگویند در طی دو سال آینده نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات خواهید شد.
این حرفها بیمعنی است؛ نمیشود از چنین مسائلی مطمئن بود یا چنین فکری کرد. و اگر روزی حتی یکی از نورونهای مغزم را درگیر این موضوع کنم، به لوسیا این اجازه را میدهم که با مشت و لگد خودش آن نورون را از سرم بیرون کند.
این چیزی است که دیگران میگویند.
اگر بعضیها اینطور فکر میکنند، خب از آنها متشکرم. اما میدانید الان فکرم درگیر چه چیزی است؟ فصل ششم رمانی که در حال نوشتنش هستم - مسئله اصلی من این است، نه جایزه نوبل ادبیات.
نظر شما