رمانها و نمایشنامههای مشهور سارتر موجب شده ارزش مجموعه داستان «دیوار» از دیده پنهان بماند.
با نگاهی سرسری به کتاب دیوار ناگهان درمییابیم چه از دست دادهایم، و این نگاه سرسری بهسرعت به نگاهی طولانی تبدیل میشود. زمین گذاشتن این کتاب سخت است. عنوان کتاب از نام اولین داستان گرفته شده، که در اسپانیا و در دوره جنگ داخلی میگذرد، و دیوار مکان بهگلوله بستن زندانیان جمهوریخواه است. داستان دوم، «اتاقخواب»، داستان زنی است که نمیتواند خودش را راضی کند که طبق توصیه پدر و مادرش، شوهر دیوانهاش را در آسایشگاه بستری کند، و شوهر مدام حرف از دیواری استعاری میان خود و همسرش میزند. از اینجا به این فکر میافتیم که نکند تمام داستانها -سه داستان دیگر هم وجود دارند- چنین مضمونی دارند و عنوان کتاب کلید بزرگتری از آنچه به نظر میرسد است.
جواب هم بله است و هم نه. در همه داستانها جز در یکی دیوار حضور دارد، اما بعضیشان فقط دیوارند، نه استعاره یا سرنوشت. اما باز هم دیوارِ داستان آخر، همانجایی که فاشیستهای دوآتشه فرانسوی یهودیای را کتک میزنند، بسیار شبیه مکان داستان اول است. در این داستانها دیوار جایی است که امکان عقبنشینی یا عبور از آن وجود ندارد، و مانعی اینچنینی در تمام داستانها وجود دارد، گرچه این موانع ظریف باشند و شکلهای گوناگونی بگیرند.
مادر زن جوان در داستان «اتاقخواب» شیفته بیماری فرضیاش است و تصور میکند نابترین حسهایش او را مثل میوه گلخانهای اعلا میپرورد. از هرگونه شور و نشاطی بیزار است و هرچند زمانی شانه بالا میانداخت، حالا تنها به بالا انداختن ابرو اکتفا میکند. سارتر اگر اراده کند طناز خوبی است. شوهر این زن عقلانیت را به زنندهترین شکل ممکن بروز میدهد. «همیشه افراد بیمار حرصش را درمیآوردند –بهخصوص دیوانگان، چون تقصیرکار بودند.» در همان داستان پزشکی با سرخوشی میگوید «دیوانگان همه دروغگویند.» همسر جوان مرد مهربانتر است و درک بالاتری دارد، اما نیاز دارد در دیوانگی شوهرش، در توهم مجسمههای پرنده و قصارگوییها و خاطراتش از اتفاقهای روی نداده، حس و حالی عاشقانه بیاید. او هم، مانند دیگر شخصیتهای این کتاب که طرز فکر و عقیدهای قابل پذیرشتر دارند، معمولی بودن را تقبیح میکند. («ناگهان، با حسی غرورآمیز پنداشت که دیگر در هیچ کجای جهان جایی ندارد.») و سلامت عقلیاش که در برابر شوهرش به او حس برتری میدهد موجب بیزاری او از خود میشود. با تمام این اوصاف، همچنان نمیتواند صور عاری از عشقی را که بیماری رو به وخامت شوهرش میپذیرد تحمل کند. «روزی اجزای صورتش مچاله میشوند و فکش آویزان میماند.» دست مرد را در خواب میبوسد و میگوید: «قبل از اینکه به این روز بیفتی میکشمت.»
هر پنج داستان نشان میدهند که ممکن است از آزادی اگزیستانسیال، وجه ناخجستهاش نصیب ما شود، راههایی را نشان میدهد که در آن همه چیز خراب میشود، بدون هیچ دلیل خاصی. در داستان «دیوار»، مردی دم مرگ حاضر نمیشود به رفیقش خیانت کند، اما بهجای سکوت اختیار کردن، تصمیم میگیرد با دادن اطلاعات غلط اسیرکنندگانش را دست بیندازد. بعدها، معلوم میشود این اطلاعات غلط در واقع درستاند و رفیقش دستگیر و اعدام میشود. داستان با خنده این خائن بیخبر پایان مییابد: «چنان قهقهه میزدم که چشمانم پر از اشک شد.» شاید قهرمانان خودستا تنها بلدند اینطور بگریند.
در داستان چهارم، «صمیمیت»، زنی شوهر درمانده و خشمگینش را بهخاطر معشوقش ترک میکند و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را در نیس شروع کند. یکی از دوستان زن کار او را تایید میکند و میگوید: «هر چه باشد، هیچ زنی حق ندارد زندگیاش را فدای یک مرد ناتوان کند.» اما بعد زن توان رفتن را در خود نمییابد و پیش شوهرش برمیگردد و صلح و آشتی برقرار میکنند. داستان با آزردگی دوست زن از این نتیجهگیری، و با یکی از خنددهدارترین و درعین حال تلخترین جملات سارتر، به پایان میرسد. دوست زن میگوید: «خب پس همه چیز خوب است. پس همه شاد و خوشحالاند!» راوی اضافه میکند: «بدون آنکه دلیلش را بداند، افسوسی تلخ او را دربرگرفت.»
خیانت اتفاقی، دیوانگی، از دست دادن کنترل (دو بار)، همه این موارد به شکلی در داستان آخر که طولانیترین داستان کتاب نیز هست پدیدار میشوند، در داستان «کودکی یک رهبر»، که در سال ۲۰۱۵ بر اساس آن فیلم بسیار خوبی به کارگردانی بریدی کوربت ساخته شد. متن داستان کم و بیش شبیه زندگینامه یک شخصیت تاریخی فرانسوی است. چارچوب زمانی داستان از پایان جنگ جهانی اول تا اواسط دهه ۳۰ میلادی بسته شده است. تا مدت زیادی تصویر این کودکی به طرز جالبی عجیب بهنظر میرسد، گرچه شاید کودکی هر کسی، اگر خوب بشناسیمش، همینقدر عجیب باشد. لوسین فلوریه، پسر کارخانهداری که بعدها با خانوادهاش به پاریس نقل مکان میکنند، پیش خود فکر میکند نکند وقتی همه به او میگویند عین فرشتهها است دختر است. کمی بعد تصور میکند پدر و مادرش بازیگرانیاند که نقش پدر و مادرش را بازی میکنند -«یا شاید، اینها واقعاً مامان و بابا هستند، اما در طول روز نقش بازی میکردند و شب از این رو به آن رو شدهاند.»
کمی بعدتر، پرسشش را درباره واقعیت تغییر میدهد. شاید مردم، از جمله خودش، نقش بازی نمیکنند. فقط وجود ندارند، و بنابراین جمله دکارت را با ظرافت وارونه میکند: «من فکر میکنم، پس نیستم.» آرزو دارد «رسالهای در باب نیستی» بنویسد؛ اینجا به نظر میآید سارتر بهراحتی میتوانست لوسین بشود. در دوره دبیرستان در پاریس، لوسین درباره فروید مطالعه میکند و از اینکه میفهمد عقده دارد خوشحال میشود، هرچند نمیداند چه عقدهای. خیالش راحت میشود که اقلاً وجود دارد، حتی اگر «لوسین واقعی در اعماق ناخودآگاهش مدفون باشد.» نوکی به سوررئالیسم میزند (و به فرد سوررئالیستی که حروف اول اسمش مانند حروف اول اسم آندره برتون است نزدیک میشود) و با چندش و اشمئزاز نگران است علاقه خاصی به این شخص داشته باشد. اما موفق میشود به آنچه «سلامت اخلاقی» خانواده و سنتهای محافظهکارانه میداند بازگردد، و به مجمع همه شخصیتهای داستانهای این کتاب بپیوندد که معمولی بودن را مأمن و پناه خود میدانند. اینجا از خود سارتر بسیار دور میشویم.
از این هم فراتر میرود. یکی از دوستان لوسین از او دعوت میکند به گروهی راستگرا بپیوندد، به کسانی که در فرانسه زاده شدهاند و مغز و قلبشان به فرانسه تعلق دارد. وطنپرستانی که سوگند میخورند در برابر هر نظام جمهوری مبارزه کنند و رژیمی فرانسوی را بر فرانسه حاکم گردانند. در تصویری که سارتر از این گروه میسازد، این حرفها در واقع به معنای نفرت از یهودیان است، و لوسین در این خصوص استعداد ویژهای در خود مییابد: او در نفرتورزی سرآمد تمام دوستانش است. او فقط از یهودیان بدش نمیآید. «یهودستیزی لوسین از گونهای دیگر است: ناب و عاری از ترحم، که بهسان تیغ برّانی از او بیرون زده.» اقلاً در تصور خودش به «رهبر فرانسویان» تبدیل شده. بعد در ویترین مغازهای تصویر خود را میبیند و به این نتیجه میرسد که قیافهاش «به اندازه کافی خشن و بیگذشت نیست.» فکر میکند سبیل این مشکل را حل میکند. این داستان مربوط به سال ۱۹۳۹ است و برای اینکه سارتر به دیکتاتور بزرگ چارلی چاپلین فکر کرده باشد زود است: باید به فکر هیتلر بوده باشد، استاد نظریه تنفر به عنوان منبع اصلی خودباوری.
این کار تبدیل وحشت است به مضحکه، کاری که سارتر به آن علاقه دارد. یکی از مزورانهترین و آزاردهندهترین لحظات داستان کمی قبلتر اتفاق میافتد. لوسین به یک مهمانی میرود و متوجه میشود که میزبانانش بیفکرانه یک یهودی را هم دعوت کردهاند. از این اتفاق بسیار جا میخورد و حاضر نمیشود با آن مرد دست بدهد. مهمانی را ترک میکند و قسم میخورد «دیگر هرگز پا به آنجا نگذارد.» هنوز داستان در قلمروی مضحکهای زشت سیر میکند. اما روز بعد دوستش به او زنگ میزند و بابت رفتار خود و خواهر و پدر و مادرش عذرخواهی میکند و میگوید که آنها درک میکنند که لوسین «طبق اعتقادات خود» عمل کرده است. لوسین بسیار خوشحال میشود و با شعفی وصفناپذیر در بولوار سن میشل قدم میزند و هر چه بیشتر به پیروزی خود در مقابل میزبانانش فکر میکند و از «اطاعت بزدلانه»شان لذت میبرد. «لبریز از عزت نفس میشود» و میداند که برای رهبری زاده شده است. فقط دیگران باید لوسین واقعی را به چشم خود میدیدند. این چیزی است که برای رهبری نیاز است. فروید و سوررئالیسم و فلسفه و اضطراب را باید دور ریخت، تنها چیز مهم ترس و همدستی دیگران است. همکاریشان، استفاده از کلمهای که بهزودی حیات تازهای مییافت.
نظر شما