بخشی از طنز بیهمتای او را تحت عنوان «مکتوبات محرمانه» میخوانیم: «پارمریزاد! ناز جونت پهلوون، اما جون سبیلای مردونت حالا که خودمونیم ضعیف چیزونی کردی، نه مُلا باشی، نه رحیم شیشهبُر، نه آن دوتا سید، اینها هیچ کودومشون نه ادعای لوطیگیری شون می شد، نه ادعای پهلوونیشون، بیخود اینارو چیزوندی! حالا نگاه کن، جونِ جوونیت اینم از بیغیرتی بچه محلّههاش بود که تو را توی ولایتشون گذاشتن بمونی، اگه بچههای انجمن ابوالفضل همون فرداش جُل و پوستتُ به دوشت داده بودند، چه میکردی؟
خوب رفیق، تو توی انجمنهای طهرون این قذه قَسَمهای پازخم خوردی که چه میدونم: من قداره بند مجلسم، هواخواه مشروطهام، چطور شد پات به آنجا نرسیده، مثل نایبای قاطرخونه، پایِ روزنومهچی، آخوند، اولادای پیغمبر(ص)، چوب بستی؟ نگو بچّههای طهرون نفهمیدن که چطو حُقّه را سوار کردی. ماها همون روز که شنیدیم، زاغ سیاتُ چوب زدیم، معلوم شد که همون سیّده که تو را بُرد پیش مشیرالسلطنه، حاکم رشت کرد، رو بندت کرده و با همون سیّده دست به یکی بودین. مخلص کلوم، پهلوون رودرواسی ازت ندارم، تو روت میگم: اگر آدم از چند سال تو گود کارکردن میتونست حاکم بشه، حالا حاجی معصوم و مهدی گاوکش، هر کودوم واسِه خودشون اتابیک بودن. بچههای چاله میدون، همهشون سلوم دعایِ بلند بهت میرسونن. باقیش غم خودت کم.»
مخاطب این نوشته، امیراعظم، برادرزاده عینالدوله بود که با مشروطهطلبهاو نهضتِ آزادیخواهی توجهی داشت و با پهلوانان روزگار خود وفاق و رفاقتی به هم رسانده بود و در طریقت و سلوک عارفانه سیر میکرد. او یک بار افصح المتکلمین مدیر روزنامه خیرالکلام رشت را به چوب بست و دهخدا مُخّمس معروف «مردود خدا رانده هر بنده آکبلای» را در مذمت کار او سرود.
مردود خدا رانده هر بنده، آکبلای
از دلقکِ معروفِ نماینده، آکبلای
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای
نَز مُرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای
نه بیم زِ کف بین و نه جن گیر و نه رمال
نه خوف ز درویش و نه از جذبه، نه از حال
نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو (=تپانچه) شاپشال
مشکل ببری گور، سرِ زنده آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای...
دهخدا «... با همان شیوه طنزآمیز خاص خود بر دو صفت بارز وی که پهلوانی و زورخانهکاری و سرسپردگی به طریقه جوانمردی و لوطیگری باشد، تکیه میکند و در حقیقت بر رگ خواب وی ضربه وارد میآوَرَد، تا زخم کاریتر افتد و او را از زبان همطرازان و هم مسلکان پهلوانش سرزنشها میکند و عتابها در مظلوم چزانی و عاجزکشی وی بر زبانِ قلم میآورد و چنین نتیجه میگیرد که مشروطهخواهی او ناشی از ریا و دورویی بوده است. انتشار این مقاله با آن مقدمات، یعنی آن شعر کوبنده و حملههای مستقیم به همه نیات و اعتقادات و اعمالِ امیراعظم او را سخت آشفته و منقلب میسازد، تا آنجا که برای جلوگیری از ادامه حملههای پُر تأثیر مقالاتِ صوراسرافیل به مراد خود متوسل میشود تا مخفیانه این منتقد و خردهگیر سرسخت، یعنی دهخدا را سرجای خود بنشاند.»
سرخوردگی از آنچه که مورد انتظار بود، برای اکثر قریب به اتفاق مشروطهخواهان، و دستاوردهای این انقلاب مردمی، به سرعت رنگ باخت و عینالدوله موجد هیجان مردمی و عامل اصلی واکنش مردم، پس از فرو نشستن گردوغبار هیجان عمومی، مجددآً بر اریکه قدرت تکیه زد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و به عبارت دیگر «نه خانی آمد و نه خانی رفت» و زندهیاد سیداشرفالدین (نسیم شمال) چنین سرود:
«رفت از دار فنا مشروطه»
مجلس فاتحه برپا سازید
این سخن را همه انشا سازید
از عسل، شربت و حلوا سازید
قاری خوب مهیا سازید
رحمتالله علی مشروطه
جمع گردید همه با تبوتاب
مجلس فاتحهخوانی به شتاب
صرف گردید چو قلیان و گلاب
پس بخوانید همه بهر ثواب
رحمتالله علی مشروطه
رخت پاکیزه بپوشید همه
بهر مشروطه بکوشید همه
همچو زنبور بجوشید همه
رحمتالله علی مشروطه ...
بود اگر گردن مشروطه کلفت
پس چرا زود به یک تیر بخفت
نعمتی بود زکف رفت به مفت
واعظی بر سر منبر میگفت
لعنتالله علی مشروطه...
یکی از نغزترین و زیباترین سرودهها، از زبان باباشمل و داشمشدیهای تهران در روزگار مشروطه، مسمط «مشتی اسمال» است. در این مسمط با مهجورترین اصطلاحات مردم تهران، در آن روزگار، بر خورد میکنیم و آشنا میشویم:
مشتی اسمال، به علی کار و بارا زار شده
پاتوق ما، تو بمیری، بچه بازار شده
هرکس واسه خود، یکه میوندار شده
علی زهتاب در این ملک پاطوقدار شده
وکیل مجلس ما جخت آقا سردار شده
مشتی اسمال، قسم بر علم و نخل و کُتل
هرچه گشتیم در این کوچه و بازار و محل
کس ندیدیم به جز دون و لش و دزد و دغل
حاجی خردهفروش گفت به ابرام کچل
روح مشروطه زما والله بیزار شده
جُلتا فکر تلکهاند به دو صد شیوه و رنگ
ما همه لول و پاتیلیم ز افیون و زبنگ
از ممد جنی گرفته تا به کل مهتی پلنگ
صاف در خور خور خوابیم به کل مست و ملنگ
همه از پیرو جوون ورمال و وردار شده
مشتی اسمال هر اون کس که خیانت کرده
یا به دزدان ستمپیشه اعانت کرده
یا که خود دزد شده، ترک امانت کرده
یا که دزدی ز دگر دزد حمایت کرده
آقا سردار شده، یا آقا سالار شده
مشتی اسمال به یه تای سبیلت قسمه
لوطی حق و حساب دون به علی خیلی کمه
هرکسی رو که تو بحرش بروی اهل نمه
مار به اینها بزنه، والله بر مار ستمه
علامت وردار ما، مهتی عبدار شده
مشتی اسمال یکی لوطی پادار کجاست
یک نفر مشتی بیشیوه رگدار کجاست
برق قداره کل زینل عصار کجاست؟
گود زورخونه چه شد، اصغر نجار کجاست؟
دور دورِ ممل لنت و ولنگار شده
مشتی اسمال به علی این بچهها گِشت لشند
لش و بیغیرت و پنطیصفت و ماست کشند
یا بلا نسبت تو بدروش و بد کُنشاند
بر سر یک لش مُرده همه در کشمکشاند
چو سگ و گرگ پی خوردن مُردار شده
زندهیاد استاد سیدمحمد دبیرسیاقی، از قول مرحوم دهخدا، مینویسد: «مراد و پیر طریقتی امیراعظم مردی بوده است وارسته و پاکباز به نام عزیزالله میرزا و معروف به آقا عزیز که مریدان بسیار از هر دسته و طایفه داشته است، اما در واقعه سؤقصد به کالسکه ناصرالدین شاه، به ناحق مورد اتهام قرار گرفته بود و انگشتان دست وی را عُمّال حکومت قطع کرده بودند. باری آقاعزیز به تقاضای امیراعظم پهلوان داوود نامی را مأمور تنبیه دهخدا میکند.
مرحوم دهخدا برای نگارنده [استاد دبیرسیاقی] حکایت کرد که یک روز صبح در اداره روزنامه مرا از پیام امیراعظم و تصمیم آقاعزیز مطلع ساختند. دانستم که مأموریت پهلوان داوود را با سرسپردگی و اعتقادی که به مراد خود دارد اگر شوخی و دستکم بگیرم به نابودی و کشتهشدنِ خود کوشیدهام و به عبارت بهتر دریافتم که این موضوع با محاکمه مجلس یا تهدید مستبدان، مثقالی هفتصد دینار فرق دارد و به فوریت باید چارهای بیندیشم. همان ساعت از مرحوم میرزا قاسمخان، یکی از دو مدیر صوراسرافیل خواهش کردم که با من برای ادای نذری که دارم به حضرت عبدالعظیم [بیاید، باهم] رفتیم و پس از صرف ناهار به تهران برگشتیم. در مراجعت گفتم: کاری در کوچه سادات اخوی واقع در سرچشمه دارم، چه میدانستم که منزل آقاعزیز در آنجاست. با مرحوم صور به منزل آقاعزیز وارد شدیم. حیاطی بود با حوض آبی در وسط و پلکانی در آن سوی حوض بود که به اطاقی منتهی میشد. به اطاق رفتیم. خوانچه مانندی در وسط اطاق نهاده بودند که در آن کیسه توتونها و چپقهای متعدد بود و عدهای از مریدان و داشمشدیها دور خوانچه به حالات مختلف نشسته بودند. دری از این اطاق به اطاق دیگر باز میشد و آقا عزیز در اطاق دوم بود. به آن اطاق هدایت شدیم. آقا عزیز در صدر اطاق نشسته بود و چند تن از مریدان هم گرد او بودند. سلام کردیم و من رفتم کنار دست او نشستم و اشاره کردم میرزا قاسمخان هم در جانب دیگر او نشست. البته کسی از اسم و رسم و علت آمدن ما سؤال نکرد. زیرا در خانه جوانمردان رسم نیست که از کسی بپرسند: چرا آمدهای؟
پس از چند دقیقه رو به آقا عزیز کردم و گفتم: ما از راه دور آمادهایم و چیزی نخوردهایم، اگر ممکن است دستور دهید نان و پنیری برای ما بیاورند.
آقاعزیز به یکی از حاضران گفت: برو ببین چه حاضر داریم؟ او رفت و در زمان کوتاهی، در یک سینی قدری نان و پنیر و ظرفی ماست آورد و پیش ما نهاد. من لقمهای برداشتم و از میرزا قاسمخان که در حیرت و شگفتی فرورفته بود، به اشاره خواستم که او هم لقمهای بردارد و بخورد. رو به آقاعزیز کردم و گفتم: من با شما کار محرمانهای دارم. گفت: اینها که در اطاقاند، همه محرمآند، میتوانید هرچه بخواهید، در حضور آنها بگویید. گفتم: بلی، ولی کار من از نظر خودم محرمانه است. سر برداشت و به حاضران گفت: بچهها چند لحظه به آن اطاق بروید. چون رفتند، گفتم: اول باید بدانید که من میرزا علیاکبر دهخدا هستم. آقا عزیز، با کمی تغییر حالت و لحن تند گفت: شما کار خودتان را کردید، دیگر از من چه میخواهید؟ میتوانید بروید، آزادید. البته مراد او این بود که قبل از معرفی خود، نان و نمک او را خورده بودم و بر طبق آئین جوانمردی، دیگر نمیتوانست خود، یا یکی از مریدانش آسیبی به من برساند. گفتم: از خودم ایمن شدهام، اما حالا من با شما کار دارم. دهخدا در دنباله تقریرات خود افزود که آقاعزیز، تمام مدت دستهای خود را زیر عبا پنهان نگاه میداشت و شرم زده بود و من که علت قطع انگشتان او را میدانستم با آن شور وطنپرستی و منطق حمایت از محروم و مظلوم و حضور ذهنی که داشتم، در شرح مظالم و مفاسد استبداد شرحی ساده و موثر بیان کردم و او را توجه دادم که قطع انگشتانش معلول بیعدالتی و خودکامگی و ستم است. گفتم: وارستهای چون تو، با این همه مقام معنوی و مریدان با ارادت قلبی، چرا باید در نتیجه سهلانگاری و بیعدالتی عمری خجلت ببرد و دست بیانگشت خود را چون دزدانی که درباره آنها اجرای حد شرعی شده است، از آشنا و بیگانه، پنهان کند؟ خلاصه آن چنان با او از زشتیهای اعمال مستبدان و فواید آزادگی و آزادیخواهی سخن گفتم که یکباره دلِ آگاه و اندیشه دوربین و نیتپاک خود را با خضوع و اعتقاد کامل به مشروطهخواهی سپرد و قول مساعدت به آزادیخواهان در حد امکانات خود داد. دهخدا میگفت: بارها در حوادث مشروطه شاهد بودم که سر سپردگان و مریدان آقاعزیز، با زبان و قدم، نهضت را یاری میدادند و مخالفان را از میدان به در میکردند.»
جنبش مشروطه، یک حرکتی مردمی، ضد ظلم، ضد فساد و استبداد بود و با هر دیدگاهی به این حرکت و جنبش بنگریم، نمیتوانیم آثار مثبت آن را نادیده بگیریم. تا قبل از مشروطیت و تشکیل مجلس، شاه، نوکر و رعیت، حاکم و خادم و فرمانبردار بودند و مشروطه، به سلطه استبداد خاتمه داد. هرچند که ثمرات جنبش مشروطیت، آنچنان که باید و شاید، به بار ننشسته، در سال 1304، کاملاً از بین رفت و 16 سال فدای استبداد، اصلاحات و نظم رضاخانی شد، اما نهال غرسشده بیداری مردم، از آن پس، روز به روز بیشتر قد کشید و ستبر شد و مردم همواره، به اشکال گوناگون درصدد استیفای حقوق خود بودند. حکومتها رفتند و مردم ماندند. این رسم زمانه است و نباید چیزی غیر از این انتظار داشت. فساد و ظلم رفتنیاند و آزادی و صداقت و درستکاری ماندنی. یکصد و سیزدهمین سالگشت پیروزی مردم بر استبداد قجری و امضای فرمان مشروطیت، مُهّنا و فرخنده باد.
نظر شما