فریبا حاج دایی، در یادداشتی به کتاب «به وقت بینامی»، اثر نازنین جودت پرداخته است.
تکانش میدهد. فشارش میدهد به نردههای سرد و در همان حال از حفره سیاه و بزرگ دهانش بخاری غلیظ و حتما متعفن بیرون میزند. نه صدایی به صدایی میرسد و نه کسی به یاری دختر قصه ما میآید. صدای خوش اذان پیچیده وقتی آژیر قرمز به صدا درمیآید. دختر به کمک فریاد برمیآورد ولی کو داد و دادرسی! صدای آژیر و آن صدای دیگر صدایش را بلعیده. دست متجاوز روی شانه دخترک است. همچنان فشارش میدهد. چادرنماز از سرش فرومیغلتد و چشمش پر از سیاهی میشود. مادر کجاست! چرا به فریادش نمیرسد! مادر در همان لحظه در طبقه نهم ساختمان مسکونی خود است و دارد کشان کشان دو دختر دیگرش را میبرد تا از پله پایین بروند و در زیرزمین پناه گیرند. پدر کو؟ او چرا نمیآید! او در جبهه است. در جبهه است و خبر ندارد دخترکش که برای خریدن شربتسینه برای خواهر کوچکتر از خانه بیرون زده محکم و محکمتر به نردههای سرد فشرده میشود. باید دید آیا تمامی داستان تجاوز به این آخرین بند و شرح تجاوز جسمی برمیگردد؟ و یا نه، این خود نمادی است از آنچه در طولِ داستان تاریخ، چه میگویم، داستان کتاب وقت بینامی بر راوی و راویهای دیگر رفته است و بر هریک به نوعی.
چیزها را خارج از موقع نباید برای بچهها تعریف کرد. حرف من نیست. «واسکونسلوس» نویسنده پرتغالی این را گفته و درست هم گفته است. با بیان کردن بیموقع بعضی مطالب برای کودکان درواقع به روح نازکشان خش وارد میآوریم و آن را چون تنه درختی خطخطی میکنیم. هنگامی که چون پدر دخترک بار خوب یا بدِ گذشته خود و خاندانمان را بر کول نوجوان یا جوانمان سوار میکنیم متوجه باشیم یا نباشیم متجاوزیم. وقتی باورهایِ به باور خود درستمان را راهی ذهن نازک و خیالپرورِ بچهها میکنیم و تمامی خیالها و انگیزههای نوباوهگانهشان را میخشکانیم از چنگیز خان مغول هم چنگیزتریم. زمانی که عقدههای فروخوده خود از نسل قبل را واگویه میکنیم و با آن مستقیم قلب و ذهن و روح کودکمان را هدف قرار میدهیم هیتلر هم پیش ما لنگ میاندازد. وقتی خود را در مقام تصمیمگیرنده فرض میکنیم و برای آینده و حالِ نسلی تصمیم میگیریم و جوانی را به جان جوانی دیگر میاندازیم، آن هم جوانانی که شاید در جای دیگری از جهان و یا مقام و موقعیتی دیگر میتوانستند همدیگر را به مهر در آغوش بکشند و مصافحه کنند، دیگر چه فرقی داریم با مردکِ گندهبکی که به جانِ دخترکی شش هفت ساله میافتد و بدن نرم و نازک او را زیر بدنِ پر از خواهش نفس خود له و لورده میکند!
نازنین جودت جنگ را سوژه کتابش کرده اما با به کار بردن به جای عبارتها و جملههایش چنان طوفانی به پا کرده است که موجهای آن طوفان بستر ساحل سوژهاش را درنوردیده است. او از معناهای گریزان از هم، مرتبط و نامرتبط، رشته زنجیری ساخته که هر حلقهاش مفهوم جدیدی از تجاوز را پیش چشم میآورد تا ما بدانیم تجاوز فقط تحمیل جسمی بر جسم دیگر نیست که آن شاید کمترین باشد.
در داستاننویسی با شگردها و نمودهای متعددی سروکار داریم. واقعیت داستان بین دو طیف واقعی و تخیلی در نوسان است. داستانگو حین بازگویی رد پای روشنی برای خواننده به جا گذاشته تا آنچه را او نگفته خواننده به مدد خیال و عقل سلیم دریابد. درواقع نویسنده به برکت فضاسازی و به لطف ساختارسازی و استفاده از کلمههای محوری تخیل خود را به واقعیتی ملموس بدل کرده و خواننده را در آن غوطهور ساخته است. واقعیتی واقعی که شاید تا قبل از این کتاب با این عینیت وجود خارجی نداشت. با این کتاب از بستر امروز به گذشته خاطرات آن فرد و نسل سفر کردهای و از اعماق قدیمها به فرداهای هنوز نرسیده و نشنیده کشانده شدهای. در این کتاب قصه اصلی دستمایه اول است اما قصههای فرعی همه از جنس قصه اول هستند و همین است که کتاب چون مادرش زمین لایه در لایه در لایه است. امیدوارم باز هم از این دست نوشتهها از نازنین جودت بخوانیم.
نظرات