احسان عباسلو، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی به رمان «بسیار بلند و فوق العاده نزدیک» نوشته جاناتان سفران فوئر با ترجمه محسن یاوری پرداخته است.
از نظر من راوی اصلی داستان یعنی پسربچهای به نام اسکار هملت دنیای مدرن ماست، انسانی که در گیر و دار بودن و نبودن قرار گرفته، جالب است که طی این داستان به کرات هم به نمایشنامه هملت اشاره میشود و اگرچه اسکار در این نمایش نقش هملت را ندارد، اما همین امر اشاره دارد به مساله سرگشتگی قهرمان داستان بین بودن و نبودن.
از طرفی این داستان، داستان فاصلههاست و اینکه ما انسانها تا چه اندازه از هم دوریم، حتی نام «بسیار بلند و فوق العاده نزدیک» هم به همین فاصله اشاره دارد، به این که ما در ظاهر به هم چقدر نزدیکیم ولی در واقع چه اندازه از هم دوریم.
در این داستان کلید بهانهای است برای جستوجو، بهانهای برای پیدا کردن بلکها، چراکه اسکار 9 ساله، کلیدی را در پاکتی که نام بلک روی آن نوشته شده یافته است، و این بهانهای میشود برای آشناییاش با بلکهایی که هر کدام در گوشهای از این شهر زندگی میکنند و هیچ کدام هم دیگری را نمیشناسند، بلکهایی که حتی در یک ساختمان زندگی میکنند اما از هم غافل هستند.
تمام داستان میخواهد به این نکته اشاره کند که ما انسانها با وجود اینکه به هم نزدیکیم چقدر از هم فاصله داریم... مثل آن قسمتی که اشاره میکند به فاصله و مرز بین دو منطقه منهتن و کویینز که در عین نزدیکی به هم در نقطه مرزی، از هم جدا هستند. یا آقای بلک همسایه پیر طبقه بالا که خبرنگار جنگی بوده و سالها از خانه و همسرش دور مانده و اکنون در سالهای پیری به تنهایی در آپارتمانش زندگی میکند و روی پادری جلوی آپارتمانش به دوازده زبان زنده دنیا نوشته است «خوش آمدید» استعارهای از اینکه دارد دیگران را به خلوتش دعوت میکند اما کسی حتی از وجود او آگاه نیست چه برسد به اینکه دعوتش را بپذیرد. چه تضاد عجیبی شکل میگیرد؛ پیرمردی که صد و دوازده کشور مختلف دنیا را گشته است، مردی که از زندگینامه بسیاری از مشاهیر جهان فایل تهیه کرده اما همسایه طبقه پایین خود یعنی پدر اسکار را نمیشناسد. طعنهای به بیتوجهی انسانها نسبت به یکدیگر. مفهومی که مدام به عناوین مختلف در رمان به شکل تکان دهندهای تکرار میشود مثلا «اِبی بلک» زنی که تخصصش شناخت ریشه بیماریهاست هنوز قادر به شناخت همسر خودش نیست.
داستان حتی به گونهای ظریف، روابط پدر و فرزندی و زناشویی را هم با همین مفهوم فاصله به چالش میکشد؛ جایی از داستان هنگام اجرای تئاتر ، اسکار میگوید نیمی از بلکهایی که در سالن حضور دارند با اینکه هم نام هستند اما یکدیگر را نمیشناسند، یا مثلا مادربزرگی که قرار است زندگی نامهاش را بنویسد بعد از اتمام نوشتن انبوه حجیمی از کاغذ سفید را به عنوان زندگینامهاش تحویلِ پدربزرگ اسکار میدهد و بعد در جایی اشاره میکند که تمام مدت داشته دکمه فاصله را میزده، چراکه تمام زندگیاش را همین فاصلهها و عدم شناختها تشکیل دادهاند و حالا چیزی برای گفتن ندارد.
این مفهوم «فاصله» گاهی حتی فراتر رفته و به رابطه انسان با خودش میپردازد. جایی از رمان متوجه میشویم که بلک همسایه سالهاست که حتی صدای خودش را هم نشنیده، گویی گاهی آدمها حتی از خودشان هم دورند و نویسنده با هنرمندی تمام این دوریها و فاصلهها را به تصویر میکشد، تا آنجا که عنوان میکند پدربزرگ و مادر بزرگ حتی خانه خود را هم مرزبندی و نامگذاری کردهاند به دو منطقه امن و آزاد! و منطقه امن جاییست که کس دیگری حق ورود به آن را ندارد!
حالا اسکار در دورهای متولد شده که نمیداند باید باشد یا نه! «بودن یا نبودن». بگذارید به بخشی از نمایشنامه هملت اشارهای بیندازیم. «بودن یا نبودن مساله این است. آیا خِرَد را بایستهتر آن که به تیرها و تازیانههای زمانه ظالم تن سپاریم، یا بر روی دریایی از درد سلاح برکشیم، به آن بتازیم و عمرش را به سر آوریم؟ مُردن، خوابیدن – دیگر هیچ؛ و با خواب رفتن، بگوییم که به دلواپسیها و هزاران هراسِ طبیعی که تن وارث آن است، پایان دادهایم. این فرجامیست بسْ خواستنی. مُردن، خوابیدن –خوابیدن، شاید خواب دیدن: آری، مشکل همینجاست، زیرا در آن خوابِ مرگ، آنگاه که از این کالبدِ فانی رها شدیم، چه رویاهایی ممکن است از ره رسند، ما را به تردید میافکنند. به همین سبب است که عمرِ سختیها تا بدین حد دراز میشود – زیرا کیست بتواند به تازیانهها و توهینهای زمانه، ستمِ ستمگران، خواری خودستایان، آلامِ عشقِ ناکام، دیرکردِ قانون، بیشرمی دیوانیان، و پاسخ ردی که مردمان متین از دونمایگان میشنوند تن دهد.»
و این دقیقا همان موقعیتی است که اسکار در آن قرار گرفته چنانچه که به کرات میگوید: «دوست دارم نباشم.»
لازم است اشاره کنم که در این رمان از کهن الگوی سفر نیز استفاده شده، در این کهن الگو قهرمان داستان در پی یافتن حقیقت سفری را آغاز میکند و بعد از طی مراحلی دچار تحول شده به طوری که به مرحله بالاتری از شناخت میرسد، و طبق این کهن الگو اسکار را میتوان به مثابه شازده کوچولویی در نظر گرفت که در این عصر دارد به دنبال انسان و دوست حقیقی میگردد و طی سفری که به بهانه یافتن کلید آغاز میشود شخصیتش تعالی پیدا میکند.
در نهایت گویی داستان بسیار بلند و «فوق العاده نزدیک» استعارهای از این حقیقت است که هر انسانی میتواند کلیدِ گشایش یک قفل باشد اما نباید به انتظار نشست تا قفل سر راه ما قرار گیرد بلکه باید خودمان در پی یافتن قفلهایی باشیم که میتوانند به دست ما باز شوند.
رمان «بسیار بلند و فوق العاده نزدیک» نوشته جاناتان سفران فوئر با ترجمه محسن یاوری از سوی نشر نیماژ منتشر شده است.
نظر شما