حمیدرضا دالوند (نویسنده) در گفتوگو با ایبنا از مخلوطشدن مردمشناسی ایران با مقولهای تحت عنوان «خلقیاتپژوهی» میگوید و به این مسئله میپردازد که رویه فردگرایانه نه سیستماتیک در مردمشناسی ایران؛ چقدر از فردگرایی ایرانی ناشی میشود و چقدر به سوءظن همیشگی به جامعهشناسی برمیگردد؟ او همچنین از زمینهسازی مردمشناسی فاقد رویکرد ملیگرایی و ناسیونالیستی برای زندگی مسالمتآمیز با همسایگان و همحوزههای فرهنگی گفته و از نقش این مردمشناسی در شکلگیری یک هویت در قالب مای اجتماعی با وجود خردهفرهنگهای مختلف داخلی صحبت کرده است.
شما در کتاب اینگونه تعبیر میکنید که مردمشناسی و فرهنگ مردم تحت تأثیر گفتمان مشروطه و در همنشینی پژوهشگران ایرانی با شرقشناسان مورد توجه قرار گرفت و دولت پهلوی نیز ناگزیر در سال ۱۳۱۴ به طور رسمی بدان پرداخت؛ ولی آیا نمیتوان ارتباط را برعکس دید و مثلا اینگونه نبوده که مشروطه اساسا ناشی از توجه به مقولاتی جامعهشناختی از جمله مردمشناسی بوده است؟
بله خوب است که بپرسیم آیا واقعا نگاههای مردمشناسانه، مشروطه را باعث شد یا اینکه از پدید آمدن مشروطه بود که این نوع دانشها در ایران مورد توجه قرار گرفتند و رشد کردند. در این زمینه ما باید به تاریخ مراجعه کنیم. به لحاظ تئوری بله گفتمان مردمشناسی میتواند به یک انقلاب منجر شود اما باید دید اسناد تاریخی آن جامعه میگوید. در مورد ایران داستان از این قرار است که پیش از مشروطه حتی اگر ما نگاه مردمشناسانه داشتهایم؛ یک نگاه ناآگاهانه بوده است. عوامل مختلفی در شکلگیری انقلاب مشروطه دخیل بودهاند و البته که نگاه مردمشناسی چون یک نگاه عام است حتی ناخودآگاه و بدون تصمیم و برنامهریزی قبلی در این میان تاثیر گذار بوده باشد. مثلا وقتی روشنفکر عصر مشروطه همچون طالبوف یا مراغهای و دهخدا جامعه را مطالعه میکنند نوعی از مطالعه جامعهشناسی و مردمشناسی را انجام میدهند؛ اما خودشان هم نمیدانند و درهرصورت نهایتا این نگاه اجتماعی است که به انقلاب منتهی میشود.
منتها اینکه منظورم از مردمشناسی یک علم با اتکا به تشکیلات پژوهشی و دانشگاهی باشد که آگاهانه وقایع اجتماعی را دنبال کند؛ خیر چنین چیزی نداشتهایم و اسناد تاریخی هم نشانی از این مسئله ندارند. به عبارت دیگر گفتمانی که به هر دلیل تاریخی مثل نگاه به غرب و استبداد پادشاهان منجر به انقلاب شده پس از رهابخشی به ملت ناخوادآگاه دانشهایی که مردم را بشناسد مثل مردمشناسی و زبانشناسی و ادبیات عامه و ... یا حتی روزنامهنگاری و تئاتر لازم بوده تا با جامعه ارتباط برقرار کند. درواقع این دانشها زاده مشروطه هستند و البته که میتوانند گفتمانهای انقلابی و اصلاحی را در جامعه تولید کنند.
ورود آگاهانه جامعه ایرانی به پژوهش در مردمشناسی و فرهنگ عامه؛ چقدر با مقولهای مثل «خلقیاتپژوهی» گره خورده است؟ مقولهای که عمدتا به تعمیم یک ویژگی رفتاری و روانی خاص به اهالی یه شهر و استان و کشور منتهی شده و میشود؟
این تداخل درست است و اتفاقا ریشه تاریخی هم دارد. متاسفانه یا خوشبخانه نمیتوانیم ارزشگذاری کنیم ولی اساسا اولین پژوهشهای مردمشناسی با همین رویکرد خلقیاتپژوهی و نگاه به خلقیات ایرانیان آغاز شد. مثلا یک آلمانی در سالهای ۱۳۱۴ تا ۱۳۱۸ در ایران حضور داشت و از بنیانگذاران علم مردمشناسی و موزه مردمشناسی بود اما همین او به مسئله خلقیات ایرانیان هم توجه دارد و یکی دو مقاله هم درباره روانشناسی ایرانیان نوشته که در آمریکا هم منتشر شده است. در اثر حاجیبابا هم خلقیات مورد توجه بوده و در ادبیات داستانی اجتماعی هم شخصی مثل جمالزاده اساسا خیلی جدی به این مسئله علاقهمند بوده است. حتی هدایت و دیگرانی که باورها و آدابو رسوم ایرانی را جمعآوری میکردهاند به نوعی به خلقیات هم گوشه چشمی داشتهاند.
خلقیات خوب با بد بخشی از پدیدههای اجتماعی برای هر ملتی هستند. منتها اینکه دانش مردمشناسی صرفا روی خلقیات پژوهش متمرکز شود، درست نیست. خلقیات هیچگاه نمیتواند به نتیجه قطعی در حوزه مردمشناسی برسد و عموما در دام کلیگرایی و برچسبزنی میافتد. نتایج هم عمدتا اینگونه است که مردم فلان شهر این ویژگیهای اخلاقی را دارند، مردم بهمان استان آن ویژگیهای اخلاقی را دارند و ... این تعمیمدهی راه به جایی نمیبرد و از دید من با وجود اینگه از نگاههای پیشگامانه در مردمشناسی بوده و تا امروز هم داده داشته هدف نهایی مردمشناسی را محقق نمیکند و درک درستی از مردم به پژوهشگر نمیدهد.
در شرح مسیری که مردمشناسی ایران طی کرده میگویید که در زیر عنوان نهادها با شخصیتها روبرو هستیم و خوب یا بد آنچه در دست است، حاصل تلاش افراد است نه کارکرد سازمانها و تشکیلات. یعنی افراد تیرک اصلی هر جریان و موحد جنبش و توسعه هر مقطع این سازمانها و نهادها بودهاند و چون رفتهاند، فعالیتها هم فروکش کرده است و چون میراث آنان منتسب به شخص بوده، مدیر بعدی و جریان جایگزین همواره بدان به چشم تحقیر و میراث رقیب نگریسته و خود را نیازمند مراجعه بدان ندانسته است. خب این رویه فردگرایانه نه سیستماتیک را چه علل و عواملی باعث شدهاند؟
متاسفانه یا خوشبختانه کل فرهنگ ایران و بقایش مدیون افراد و خانوادههای بزرگ است. از خانوادههای نوبختی گرفته تا صدر و برمکی و مرعشی و افشار و ... تا شخصیتهای برجستهای مثل اعتمادالسلطنه و کیا و ... که دانشگاهها و فرهنگستانها را ساختهاند. البته در همه جای دنیا هم تقریبا چنین است ولی تفاوت ما اینجاست که وقتی یک فرد برجسته یک نهاد فرهنگی و اجتماعی را بنا میکند دیگر گام بعدی که آموزش و ساخت نسلهای بعدی و گسترش تشکیلات برای سالهای آتی است را رها میکنیم. همین است که میبینیم با رفتن این اشخاص دیگر آن نهاد دستخوش پریشانی میشود. بنیانگذاران نهادهای فرهنگی و اجتماعی ما پس از احداث دیگر به دنبال محکم کردن جایگاه آن نهاد نبودهاند. یکی از مصادیق استحکام جایگاه هم این است که اگر روزی هر نهاد فرهنگی و اجتماعی ساخته شده، فرد موسس باید به دنبال آموزش نسل بعدی و دیگرانی برای ادامه کار نهاد مذکور هم باشد.
متهم نمیکنم ولی ظاهرا همه میخواستهاند ایدهشان و نهادی که احداث کردهاند تماموکمال در اختیار خودشان باشد و هیچگاه به این فکر نکردهاند که فردا روزی اگر نبودم سکان نهاد باید دست چهکسی داده شود و همین هم شده که روی آموزش اصلا سرمایهگذاری نشده است. در معدود جاهایی که این آموزش محقق شده میبینیم دستاوردهای خوبی هم به بار نشسته است. مثلا مرحوم صادق کیا در سال ۱۳۳۵ وارد عرصه فرهنگ عامه شد و این نهاد را در بدنه وزارت فرهنگ و هنر تحویل گرفت و این آدم با نفوذی که داشت؛ از ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۰ که اولین مجموعه اداره مردمشناسی فعالیت میکرد همزمان کار آموزشی هم میکرد و آدمهایی را از رشتههای علوم انسانی و ادبیات انتخاب کرد و از کار پیشنویسی تا جمعاوری اطلاعات و ... را به آنها آموزش داد.
جالب هم اینجاست که این اداره تا امروز که پژوهشگاه مردمشناسی نام دارد شخصیتهایی مثل علیاشرف صادقی، علی بلوکباشی و تفضلی و پورکریم را به این حوزه معرفی کرده است. همه اینها هرکدام هرجایی بودند خودشان یک نهاد و اداره و سازمان شدند و سال ۱۳۳۸ هم که مرحوم کیا از آنجا رفت این نهاد وابسته به او نبود و بلوکباشی بخخوبی توانست آنجا را اداره کند.
همین عدم توجه به آموزش و فردگرایی جاری حتی در حوزهای مثل مردمشناسی، چرا سوژه مردمشناسی و جامعهشناسی نشده؟ اساسا چقدر این قضیه از فردگرایی ایرانی ناشی میشود و چقدر به سوءظن همیشگی به جامعهشناسی برمیگردد؟
من چندان کاری به مقوله به سوءظن به جامعهشناسی/ مردمشناسی ندارم اما در یک کلمه حوزه علوم اجتماعی ایران علیرغم حضور صدساله در دانشگاه، هنوز نابالغ است. شما حساب کنید که ما تازه پس از یک سده توجهمان به این موضوعات جلب شده و این مفاهیم را مورد توجه قرار دادهایم. باید اشاره کنم که اتفاقا همین توجه هم از دستاوردهای آموزش است. اساسا ما تقریبا از دهه ۵۰ خورشیدی به این طرف است که جدی در دانشگاهها علوماجتماعی تدریس میکنیم و حتی دانشجو به خارج بورس میکنیم و تحصیلکردههای این حوزه زیاد شدهاند. این یعنی دیگر آن کسانی که صرفا کارمند دولت بودهاند و بدون تخصص در حوزه کار میکردهاند دیگر کنار رفتهاند و در حوزه علوماجتماعی آنهایی فعال هستند که دستکم تحصیلات دانشگاهی این رشته را دارند.
حجم چشمگیری از این تحصیلکردهها هم از دهه ۷۰ در این سه دهه اخیر وارد گود شدهاند و تخصصی کار میکنند. اینها امروز نیاز خود میبینند که به تاریخ برگردند و به آسیبشناسی بپردازند و همین پژوهشگاه علوم اجتماعی کارهای خوبی در نقد مطالعات مردمشناسی و علوماجتماعی ایران و تاریخ آن ارائه کرده است. این مرحله تنها بعد از آموزش کارشناسان ممکن شده وگرنه که چنین امکانی اصلا به دست نمیداد. پس بیش از سوءظن تاکنون ناتوانی دست ما را در این حوزه بسته بود.
مردمشناسی ایران در این سیر تاریخی که شما بررسی کردهاید چقدر در دامن و ملیگرایی افراطی و رویکرد ناسیونالیستی یا حتی قومگرایی افتاده است؟ یعنی این مردمشناسی مورد بحث چقدر دور از نگاه نژادی به زیست جامعه ایرانی در کنار همسایگان و دایره فرهنگی مشترک کمک کرده است و چقدر کمک کرده تا یک هویت ایرانی جامع در کنار خردهفرهنگهای قومی داخل کشور شکل بگیرد؟
علوم انسانی به ویژه علم مردمشناسی، دانش هویت است. در دنیا و به ویژه کشورهایی که تاریخ غنیای ندارند هم توجه به این رشته بسیار چشمگیر است. مثلا آمریکا و خیلی کشورهای نوظهور که تاریخ مدونی ندارند سعی کردهاند یا ایجاد انحراف از هدف نهایی مردمشناسی و علوماجتماعی؛ برای خودشان هویتسازی کنند. تقریبا هم این دانش را به یک تیغ دولبه تبدیل کردهاند. واقعیت مردمشناسی علم هویتشناسی است و باید به ما کمک کند الگوی رفتاری و تاریخی از انسان پیدا کنیم که به شناخت هویتی ما کمک میکند تا زندگی بهتری داشته باشیم. مثلا وقتی ما بدانیم چه کسی هستیم و حامل چه ویژگیهای تاریخی و اجتماعی قطعا بهتر میتوانیم تصمیمگیری و سیاستگذاری داشته باشیم.
به لحاظ ملی هم مطالعات مردمشناسی تا حدود زیادی ما را با بخشهای مختلف ابعاد انسان ایرانی آشنا کرده است. وقتی میبینیم در مناطق مختلف ایران آداب و فرهنگ و رفتارهای نسبتا یکسانی چه مذهبی چه ملی و چه مناسبتی وجود دارد؛ کمک میکند تا یک ریشه و میراث مشترک را درک کنیم و به هم نزدیک شویم. پس این نگاه مردمشناسانه برای وحدت ملی بسیار بسیار ارزشمند است. منتها گروه دیگری هم در سالهای اخیر نگاه دیگری دارند و متاسفانه غرب و یونسکو هم روی این نگاه تکیه میکند که به جای تمرکز روی اشتراکات روی ویژگیهای اقوام و ... تمرکز شود. حالا این ویژگیها هم میتواند مشترک باشد و هم تمایز؛ اما یادمان میرود بدون اشتراکات اساسا هویتی معنا پیدا نمیکند. دو برادر یا خواهر دوقلوی همسان هم بالاخره تمایزاتی با هم دارند اما این اشتراکاتشان است که آنها را به هم پیوند میدهد.
موقعی که یونسکو مثلا بحث میراث معنوی را مطرح میکند و یک بلبشو به راه میاندازد؛ آیا نتیجه رسیدن به یک هویت مشترک است یا دعوا برای از آنخودکردن نمادهای مشترک هویتی؟ اگر بخواهیم با مردمشناسی هم به طرف تمایزها کشیده شویم و مدام خودمان را از دیگران جدا کنیم با نتیجه وحشتناکی روبرو خواهیم شد. اصلا هدف مردمشناسی تاکید بر تمایزات نیست و چنین رویکردی هرچند وجود دارد، استفاده نادرست از مردمشناسی است.
باید توجه مردمشناسی روی مای انسان باشد فارغ از اینکه ایرانی/ عرب/ کرد/ مسلمان/ مسیحی و .... باشیم و کمک کند همه ما اشتراکات انسانی خودمان را پیدا کنیم و با همدیگر کنار بیاییم. خلاصه اینکه نتیجه استفاده ملیگرایانه یا قومگرایانه و انسانگرایانه از مردمشناسی بستگی به خود ما دارد و خوشبختانه در ایران هرچند بعضا ناآگاهانه و ناخودآگاه هیچگاه مردمشناسی با نظریههای سیاسی مخلوط نشد. هرچند بالاخره گروههایی بوده و هستند که برای هدف نادرست از مردمشناسی استفاده میکنند.
نظر شما