سه‌شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۴۱
دعوتی برای اندیشیدن درباره‌ مرگ و جاودانگی

ابراهیم ابراهیمی، نویسنده و پژوهشگر ادبی در یادداشتی به رمان «دریاس و جسدها»، اثر بختیار علی با ترجمه مریوان حلبچه‌ای پرداخته و آن را در اختیار خبرگزاری ایبنا قرار داده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)-ابراهیم ابراهیمی: «گاهی باید تن‌ها ناپدید شوند تا سایه‌ها زندگی کنند، اگر تن را ببینید، سایه ارزشش را از دست می‌دهد، اما سایه‌ی بی‌تن چیزی‌ست که تا دم مرگ در خیال مردم می‌ماند... مردم بیشتر از هر امر واقعی و عینی، به دنبال اشباحند» (ترجمه‌ مریوان حلبچه‌ای صفحه‌۲۱۶)
 
خالق بزرگ آثاری چون «آخرین انار دنیا» و «غروب پروانه» بختیار علی این بار ما را به میان جسدها می‌برد جایی که بوی گندیدگی جسدهای رهبران ریز و درشتی در هوای آنجا موج می‌زند، اما این گندیدگی از تن آنها نیست، این گندیدگی بوی تعفن مغزهای پوسیده‌ مردمی است که از آنها خدا ساخته‌اند، برای بقای این رهبران نذر می‌کنند و در سوگواری‌هایشان از حال می‌روند. رمان با یک تشییع جنازه‌ با شکوه آغاز می‌شود، وصف سوگوارانی که نمی‌دانند برای چه و که سوگوارند. من یاد «هملت ماشین» اثر نویسنده‌ بزرگ آلمانی «هاینر مولر» افتادم، آنجایی که در ابتدای صحنه هملت بر ویرانه‌های اروپا ایستاده است، ویرانه‌هایی که حاصل نزاع‌های پوچ رهبران است، اما جماعتی را می‌بیند که در پی یکی از این رهبران که جسد پدر خودش نیز هست خرقه‌ عزا پوشیده‌اند و در پی جسد روانند، او از ویرانه‌ها به زیر می‌آید و لاشه‌ گندیده‌ رهبر را هزاران تکه می‌کند و به خورد مشایعت کنندگان و عزاداران می‌دهد و سپس سرش را بر روی زمین می‌گذارد و کلیدی‌ترین جمله نمایشنامه را می‌گوید:

«دراز کشیدم و بر زمین گوش نهادم و شنیدم که جهان در گردش به گرد خویش با گام‌هایی پر شتاب به سوی گندیدگی می‌رفت.»

این گندیدگی همان گندیدگی است که دریاس بر قله‌ کوه سماء می‌شنود. رمان داستان مردمانی‌ست که به دنبال یک شبح کورکورانه زندگیشان را می‌بازند.

دریاس قهرمان داستان، مردی‌ست که تاریخ خوانده است و از اروپا به زادگاهش برمی‌گردد، زادگاهی که در تصرف دو خانواده است خانواده‌های «طلارانی» و «قمرخانی». دریاس به محض ورود به شهر متوجه می‌شود که زادگاهش چون شهری جن زده در انتظار قیام است و مردمش از ظلم و ستم دو خانواده به ستوه آمده‌اند، دریاس که تاریخ خوانده است برای پیدا کردن کار به مشکل می‌خورد به ناچار در اداره آرشیو شهر مشغول به کار می‌شود و همان‌جا با «ژنرال بلال اشک‌زاد» آشنا می‌شود و درمی‌یابد او ژنرال‌ست که به زودی اعلام قیام خواهد کرد، شبی که در آرشیو مشغول خواندن تاریخ شهر است به ناگاه ژنرال چون روحی بر او ظاهر می‌شود و از او درخواست کمک می‌کند و می‌گوید که او تنها کسی است که می‌تواند کمکش کند، چراکه «قیامی در کار نیست، اگر خرافه‌ای، افسانه‌ای، دینی نباشد که مردم را به جنب‌ و جوش وادار کند. من خیلی فکر کردم ژنرال کیست، کشته می‌شود و تمام. گلوله‌ای در سرش خالی می‌کنند و همه چیز تمام می‌شود. رهبر که کشته شد همه چیز تمام می‌شود... آدم‌ها هیچ‌وقت برای خودشان قیام نمی‌کنند به تاریخ نگاه کن، رهبران قیام را می‌سازند، اگر کسی نتواند بعد از مرگ خود قیام را رهبری کند، قیام به سرانجام نمی‌رسد» بعد از ادای این سخنان ژنرال او را ترک می‌کند.

چند لحظه بعد صدای هیاهویی در خیابان‌ها می‌پیچد که ژنرال را کشته‌اند چیزی که درکش برای دریاس سخت می‌نماید. روزهای بعد شبح‌ ژنرال در خیابان‌ها ظاهر می‌شود، و مردم را به قیام فرا می‌خواند، قیامی که خونبار است. مردان انقلاب همه‌جا شبح ژنرال را می‌بینند که بی‌امان در خط مقدم می‌جنگد و انقلابیون را به قیام می‌خواند .مدتی بعد دریاس به کمک پیرزنی به جمع‌آوری جسدها می‌پردازد و در پارکی آنها را جمع می‌کند اما نکته‌ کلیدی رمان زمانی شروع می‌شود که یک شب دریاس کتابی را که کسی برای او بر روی یکی از قفسه‌های آرشیو گذاشته است پیدا می‌کند، کتابی از «ارشد صاحب» آشنایی دریاس با ارشد صاحب از نقاط عطف رمان است که در اینجا من از آوردن جزئيات این رویداد و باقی داستان خودداری می‌کنم؛ چراکه می‌خواهم خوانندگان از خواندن رمان لذت ببرند. اما دغدغه‌های بختیار علی در این رمان از نوع همان دغدغه‌هایی است که در رمان‌هایی چون «جمشید خان عموی» و «آخرین انار دنیا» و «شهر موسیقیدان‌های سفید» به دنبالش است. جاودانگی، جاودانگی، جاودانگی.

به طوری که خودش در مقدمه‌ رمان می‌گوید «این رمان به طور کلی دعوتی است برای اندیشیدن عمیق‌تر درباره‌ مرگ و جاودانگی دو مفهومی که بیش از صدسال است سیاست آن را در شرق تولید می‌کند و به بازی می‌گیرد.»

در این رمان بختیار علی با اشاره به اینکه در شرق همیشه مردم خود را وابسته به یک رهبر سیاسی و دینی  می‌بینند. مردمان شرق را مردمانی می‌بیند که همیشه یک شبح در مغزشان وجود دارد و با مرگ‌شان آن شبح از فکرشان خارج و به جسم دیگری می‌رود و آن شبح همانا توهم مردمان شرق است؛ چراکه هیچ یک از این مردمان فکر مستقلی از خود ندارند و تنها روشنفکر این رمان همانا دریاس است که جرأت حرف زدن هم ندارد؛ چراکه اگر زبان باز کند همه او را دیوانه می‌پندارند. برای همین است که او هیچوقت شبح را باور نمی‌کند و وارد بازی آنها نمی‌شود با وجود آنکه خودش فکر می‌کند بازی خورده است. او در واقع یک شخصیت دلوزی‌ست و در پی رهایی ابدی‌ست و شبح را نیز ساخته‌ سیستمی می‌داند که خود آن سیستم فاسد است و در آخر داستان نیز به صورت مرموزی گم می‌شود.

«باید به صدای گام‌هایمان گوش کنیم و بگوییم خداحافظ ای مرد بیگانه، ای راننده‌ مرده‌ها...خداحافظ دریاس. من نمی‌آیم...ما نمی‌آییم....دیگر تا ابد، دنبال هیچ شبحی نمی‌رویم و اینجا می‌مانیم.» (ترجمه مریوان حلبچه‌ای،۲۷۲)

شایان ذکر است که این رمان به تازگی از سوی نشر ثالث و با ترجمه‌ مریوان حلبچه‌ای منتشر شده است و ترجمه آن در انتقال لحن بختیار علی بسیار حائز اهمیت است؛ چراکه اگر به ویژگی‌های رئالیسم جادویی اثر بپردازیم و با علم به اینکه آثاری که در این ژانر نوشته می‌شوند به اساطیر و افسانه‌ها رجوع می‌کنند و لحن بختیار علی در اکثر آثارش لحنی اساطیری است به واقع این لحن به زیبایی و دقیق منتقل شده است و‌ نگارنده برای آن دسته از مخاطبانی که آثار بختیارعلی را با زبان فارسی دنبال می‌کنند، این ترجمه‌ را پیشنهاد می‌کند؛ چرا که به جز لحن، رمان نیز کاملا وفادارانه به متن اصلی ترجمه شده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها