وقتی داستان زندگیتان را مینویسید لازم است رک و راست، موثق و ماهرانه بنویسید اما شوخی را فراموش نکنید.
گفته میشود هر کسی کتابی در خود دارد اما آنطور که مارتین امیس در زندگینامه خود به نام «تجربه» مینویسد، چیزی که به نظر میرسد همه در خود دارند «یک رمان نیست بلکه زندگینامه است... همه ما آن را مینویسیم یا به هر حال از آن صحبت میکنیم: خاطرات، دفاعیه، رزومه.» دموکراسی و آزادی به خودی خود ممکن است مورد تهدید باشد اما آزادی دادن به خاطرات در حال پیشرفت است. چیزی که زمانی ژانر سالخوردگان و ازخودراضیها بود –سیاستمداران، ژانرالها و ستارههای سینما که با شیفتگی به حرفه و زندگی خود نگاه میکردند- حالا به روی هر کسی که داستانی برای گفتن دارد باز است. این ژانر دوباره خود را بازیافته تا فرمهای متنوعی را به خود اختصاص دهد: مقاله شاعرانه، اثر غیرداستانی خلاقانه، شعر-نثر اعترافی و غیره. لازم نیست معروف باشید تا خاطرات خود را بنویسید. و لازم نیست نوشتهی شما شامل اتفاقات از گهواره تا گور زندگیتان شود: تکهای از زندگی، یا کلاژی از قطعات میتواند کافی باشد.
خروجی انتشار زندگینامه نیز متنوع شده. ناشرین کوچک و اشتراکی زمینه را گستردهتر کردهاند. خودنشری هم در این میان نقش دارد و همینطور اینترنت: از وبلاگ آنلاین تا زندگینامهای به طول کتاب، در همه آنها یک خط سیر آشکار دنبال میشود زیرا هر دو از زبان اول شخص هستند که ارتباطی صمیمانه با خواننده برقرار میکند.
زندگینامهها هم مثل وبلاگها گاهی متهم به خودشیفتگی میشوند: من-من-من. که اتهام ناعادلهای است. در واقع اغلب به نظر میرسد آنهایی که زندگینامه مینویسند به دور از خود-شیفتگی نیاز به تشویق مداوم دارند که داستانشان ارزش گفتن دارد، که خودخواه نیستند و استفاده از کلمه «من» اشکالی ندارد. کریس کراوس در رمان «من دیک را دوست دارم» در سال ۱۹۹۷ به یاد میآورد که چطور «هر بار که سعی کردم از زبان اول شخص بنویسم به نظر میرسید که شخص دیگری یا کسلکنندهترین و عصبیترین بخشهای وجودم که میخواستم پنهان کنم ظاهر میشد. حالا نمیتوانم از نوشتن از زبان اول شخص دست بردارم. به نظر میرسد این آخرین فرصتی است که میتوانم به برخی مطالب پی ببرم.» پی بردن به مطالب، نیمی از فایده نگارش خاطرات است، اما همانطور که ویرجینیا وولف میگوید، دلیل اینکه بسیاری از زندگینامهها شکست میخورند این است که آنها فردی را که چیزهایی برایش اتفاق افتاده مورد بیاعتنایی قرار میدهند. مثل نقاشی کشیدن از زندگی، نوشتن از زندگی هم باید عریان باشد. شما حتا میتوانید زندگینامهای بنویسید که از خود گذشتهترین شکل را داشته باشد و در آن نویسنده خود را در جهت منفعت دیگران در معرض دید قرار میدهد، تا بقیه با خواندن تجربهای که خودشان هم از سر گذراندهاند کمتر احساس تنهایی کنند. همانطور که لزلی جیمیسون، نویسنده «آزمون همدلی و بهبود یافتن»، که در آن خاطرات اعتیاد خود را نوشته میگوید: «خاطرات اعترافی غالبا برعکس خودباوری هستند. دیالوگ برقرار میکنند و پاسخها را بیرون میکشند.»
انگیزهها برای نوشتن خاطرات بسیار متفاوت است، از حرص و طمع (سلبریتیها میتوانند از پیشرفتهای پرسود برخوردار شوند) تا تبلیغات (تجربیات نویسنده با امید تاثیر بر تحولات اجتماعی به رشته تحریر در میآید) تا تخلیه هیجانی (التیامبخش زخمهای خود و دیگران) تا زنده نگه داشتن خاطره کسی یا چیزی (برای حفظ داستانی که در غیر اینصورت از دست میرود). انگیزه هرچه باشد، اکثر دانشآموزان زندگینامهنویسی منطقی هستند. آنها مینویسند تا به زندگی خود معنی بدهند یا بخشی از تاریخ خانوادگی را روایت کنند. گاهی آنچه را نوشتهاند با میل خود توقیف میکنند، زیرا مطالبی که نوشتهاند بسیار حساس است؛ گاهی آن را بهصورت خصوصی برای خانواده و دوستان خود منتشر میکنند؛ و گاهی آن را در کل دنیا. تاثیر بالقوه اثر نوشتهشده بر دیگران، امری است که بهطور فزاینده مورد توجه است. تمام دانشگاههایی که رشته زندگینامهنویسی را دارند، حالا کمیته اخلاق دارند و با زندگینامهنویسی آنطور که باید با جامعهشناسی یا انسانشناسی رفتار شود برخورد میشود؛ با یک مساله اساسی: آیا «شرکتکنندگان» (یعنی هر شخص زندهای که در خاطرات حضور دارد) اجازه دادهاند که دربارهشان نوشته شود؟
تنها دانشگاهها نیستند که میخواهند از لحاظ اخلاقی عاری از خطا و از نظر قانونی مصون باشند. ناشران هم همینطورند، و خاطرات میتواند یک میدان مین باشد. صادق بودن با خود به اندازه کافی سخت هست، اما وقتی به صراحت درباره دیگران مینویسید، کار سختتر هم میشود. به گفته جرج برنارد شاو، «تمام زندگینامهها دروغیاند. چون هیچکس به اندازه کافی بد نیست که در طول زندگی حقیقت را درباره خود بگوید، حالا این حقیقت را درباره خانواده، دوستان و همکارانش هم در نظر بگیرید.»
خوشبختانه، نویسندگانی هستند که به اندازه کافی بد باشند تا این حقایق را بگویند، به این دلیل که بیپروا هستند یا میخواهند با کسی تسویه حساب کنند. آلیس جولی، نویسنده کتاب خاطرات «بچههای مُرده و شهرهای ساحلی» میگوید: «اگر مردم میخواستند به خوبی و گرمی دربارهشان نوشته شود، باید بهتر رفتار میکردند.»
آسیب و شوک روحی اغلب محرک نوشتن خاطرات است: کودکیِ پر از بدرفتاری، بیماری تهدیدکننده، مرگ والدین یا شریک زندگی. ممکن است اینها دههها پیش از اینکه دربارهشان نوشته شود اتفاق افتاده باشند. به گفته لرد بایرون، همین خوب است، باید صبر کنید تا درد پردازش شود: «وقتی تحت تاثیر احساسات یا خشم هستید، فقط احساس میکنید، نمیتوانید آن را توصیف کنید.» اما از طرفی نمیتوان گفت کتابهایی که بلافاصله بعد از بروز یک آسیب نوشته میشوند، بیارزش هستند، بستگی به شرایط دارد. مرگ اغلب اساس زندگینامهنویسی است. اما نمیشود همهاش اندوه و تاریکی باشد. بگذارید نور هم باشد، انحرافات بازیگوشانه و یکی دو شوخی بر سر مزار هم لازم است. غصه خوردن به حال خود و احساس بدبختی برایتان هیچ دوستی به ارمغان نمیآورد. حتا مرثیهها و سوگواریها هم باید سرگرمکننده باشند. شما میتوانید درباره اندوه خود صادق باشید بدون آنکه سوزناک بنویسید.
همیشه از خاطرهنویسان پرسیده میشود که آیا نوشتن کتاب برایشان درمانی و شفابخش بوده؟ اما برای کاترین انجل در کتاب اخیرش «مسائل بابا» این سوال اشتباه است: «فرمول صحیحتر برای من این است که نوشتن چیزی است که من با آن تجربیاتم را تجربه میکنم. تا زمانی که ننویسم، در زندگیِ صرف، همه چیز ناواضح است.» متمرکز شدن روی مسائل در انزوا اتفاق نمیافتد؛ تحرکات اجتماعی گستردهتر نیز در این میان نقش خود را ایفا میکنند. احتمالا تصادفی نیست که این روزها بیشتر زندگینامههایی که میبینیم توسط زنها نوشته شدهاند. اگرچه این آثار از نظر فرم بسیار متفاوت هستند، در این عقیده سهیماند که داستانهای زنان شایسته شنیدناند. نوعی احساس قدرت در مورد آنها وجود دارد، حتا اگر به معنای اقرار کردن به ضعفها باشد.
بهترین زندگینامهها همیشه سرشار از خطا هستند. آنها جایگزین تاریخاند–صداهایی که انتظار نداشتید بشنوید؛ صداقتی که هنجارهای مودبانه جامعه را نقض میکند؛ وقایعی که تا زمان تشخیص صداقتشان به نظر تکاندهنده میآیند. آنها به خودشان اجازه بیان شدن میدهند، اما خودخواه نیستند. آنها داستان منحصر به فردی برای گفتن دارند. داستانی که مملو از داستان هر کس دیگری است.
چطور زندگینامه بنویسیم؟
۱.توجه خواننده را از همان ابتدا جلب کن
نمیتوانی یکباره همه چیز را پیش روی خواننده بگذاری. حتا لازم نیست با یک بخش اصلی شروع کنی. اما باید ما را به سمت خودت بکشی، صدایی ایجاد کنی و به آنچه پیش روست اشاره کنی.
۲.ما را آنجا بگذار
کاری کن ما خوانندهها ببینیم، بشنویم، بو کنیم، مزه کنیم و لمس کنیم. در کل به جای نقل قول مستقیم از دیالوگ استفاده کن. اگر بخشی از آن برایت زنده و واضح است، آن را برای ما هم زنده کن.
۳.خودت را به عنوان راوی نشان بده
اجباری نیست که نوشتهات اعترافی باشد، اما به عنوان راهنما باید بگذاری کمی تو را بشناسیم. تو هم یک کاراکتری.
۴.درباره دیدگاهها دقیق و سختگیر باش
اگر در حال نوشتن از منظر یک کودک هستی، صدایی خلق کن که به نظر کودکانه برسد (حداقل در لحن و ادراک)
۵.زمان را با دقت انتخاب کن
زمان حال نزدیکی بیشتری ایجاد میکند اما میتواند مانع از بازتاب سنجیده و حسابشده شود. زمان گذشته انتخاب واضحتری است اما میتواند زیادی جدی و موقر به نظر برسد. ممکن است به هر دو نیاز داشته باشی.
۶.به یاد داشته باش که خدا در جزئیات است
هرچه تصور ما از چیزی که برای یک شخص خاص، در زمان خاص و در مکان مشخص اتفاق میافتد قویتر باشد، شناخت ما بیشتر خواهد شد.
۷.از همان ابزارهای داستانپردازی استفاده کن که رماننویسان استفاده میکنند
طرح، کاراکتر، صدا، مضمون و ساختار. باید اتفاق و دلیلی برای ادامه خواندن وجود داشته باشد. سبک هم باید وجود داشته باشد: تنها به این دلیل که زندگینامه یک اثر غیرداستانی است به این معنی نیست که نمیتواند «ادبی» باشد.
۸.راه را به علائم راهنما مجهز کن
به خواننده در امتداد مسیر کمک کن، بهویژه اگر طرح پیچیده و لیست بلندبالایی از کاراکترها داری. تو راهنمای مایی و ما باید بتوانیم تو را دنبال کنیم و به تو اعتماد کنیم که به ما حقیقت را میگویی.
۹.شگفتآور باش
خلاف جریان عمل کن. از یافتن شوخی در بستر مرگ و مهربانی در میانهی بدبختی و سوءاستفاده نترس. خواننده تجربیات خودش را با تو همراه میکند.
۱۰.با آهنگ داستان قدم بردار
ممکن است برای اتفاقات یک ساعت به ۳۰ صفحه نیاز داشته باشی و بعد ۲۵ سال را در دو صفحه بیاوری. در برابر رویدادها جسور باش. راههایی برای علاقهمند کردن ما پیدا کن. ما در دستان توییم.
نظرات