شهرام شفیعی در نشست کوتاه با داستان به نام «شب خرمالو» خاطراتی از نویسنده شدنش گفت و داستانهای کوتاه بچهها را نقد کرد.
ماجرای علاقه به یک نویسنده نام آشنا
شهرام شفیعی در این برنامه درباره نویسندههای روی جلد کتابهای درسی و غیر درسی گفت: از بچگی دوست داشتم نویسندههای این کتابها را ببینم. به صورت خلاصه باید بگویم که از آثار یک نویسنده بسیار لذت میبردم که کتابش را در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ کرده بود. یکی از آثار ایشان که شاید در انتها نامشان را ببرم در مورد جنگ بود و در شهر اهواز میگذشت. خودم به صورت نیروی داوطلب در اهواز حضور داشتهام. در آن زمان تنها 12 سال داشتم و تا 18 سالگی 6 بار به جبهه رفتم. نام کتاب، «اسماعیل اسماعیل» بود و ماجرای محاصره اهواز و تهدید به اشغال آن را روایت میکرد. داستان این کتاب درباره کفاشی بود که بعد از تخلیه شهر اولین کاسبی که به مغازهاش رفت بود و زندگی را از سر گرفت. کم کم بقیه نیز برگشتند و روال زندگی عادی در اهواز شروع شد.
این نویسنده افزود: این داستان خیلی به دل من چسبید و واقعا دوست داشتم نویسنده آن را ببینم. بعد از این که بزرگ شدم و کمکم آثاری از من به چاپ رسید راههایی را پیدا کردم که ایشان را پیدا کنم. به من گفتند که مدت زیادی است در ایران نیست و به همین دلیل این حسرت برای همیشه بر دلم ماند. این ماجرا ادامه داشت تا این که یک روز در آسانسور انتشارات سروش کسی را دیدم که اصلا تیپش شبیه به نویسندهها نبود. ریش بلندی داشت، لباسش خاک گرفته بود و کلاه کشی کاموایی نوک تیزی به سر داشت. وقتی وارد آسانسور شدم احساس کردم که یک جورایی گارد گرفت و از خودش در برابر من دفاع کرد. پس از کمی جستوجو فهمیدم که او همان نویسندهای است که روزگاری آرزوی دیدنش را داشتم.
دیدار با نویسندهای که حالا غارنشین شده بود
وی ادامه داد: جالب است بدانید که عکسی که از او در پشت کتابها قرار داشت عکسی بسیار آراسته و مربوط به دوران جوانیشان بود. به ایشان گفتم که استاد، اصلا فکر نمیکردم شما را اینجا ببینم. از بچگی آرزو داشتم که شما را ببینم و حالا از دیدنتان بسیار خوشحال هستم. شاید باورتان نشود اما به من گفت که مدتی را در غار زندگی میکرده و زمانی که با ایشان روبهرو شدم دقیقا همان زمان غارنشینیاش بود. یک روز در کوههای دارآباد با ایشان قراری گذاشتم و فکر میکردم که احتمالا در کافیشاپی چیزی مینشینیم و با هم حرف میزنیم اما ایشان به من گفت که از کوه بالا برویم. کوهپیمایی بسیار سنگینی با ایشان داشتیم تا این که به غاری رسیدیم و گفت چند مدتی است در این جا سکونت دارم، یکی دو رمان نوشتهام و به تازگی از آمریکا برگشتم. باید بگویم که این نویسنده همان کسی است که کتاب «لحظههای انقلاب» را نوشته است. فکر میکنم حالا نامش را فهمیدید. ایشان محمود گلاب درهای هستند که فوت کردهاند. ایشان حتی کتاب دیگری را قبل از انقلاب نوشته بودند که «پر کاه» نام داشت. به نظرم این کتاب اثر مهمی بود که خیلی هم دیده نشد و بعد از انقلاب کسی به دنبال چاپ مجدد آن نرفت.
این روزها دسترسی به نویسندهها بسیار آسان شده است
شفیعی اضافه کرد: او به من گفت که در غار زندگی میکنم و چند روز پیش یک ون که تمام وسایل زندگیام در آن بود را دزدیدند و به همین دلیل می ترسم که مبادا دوباره دزد به من بزند. ما با هم آشنا و دوست شدیم و هر چند مدت یکبار به کوهنوردی میرفتیم.
وی در ادامه گفت: این داستان را تعریف کردم تا بگویم که بچهها در زمان ما دسترسی به نویسندگان اصلا ساده نبود و مدتها باید انتظار میکشیدیم که نویسنده مورد علاقه خود را ببینیم. این موضوع در حالی است که اکنون شما به راحتی گوشی پدر یا مادر را برمیدارید و با زدن یه آدرس به نویسنده مورد علاقه خود پیام میدهید. خوشبختانه اکثر نویسندهها مانند خانم بابایی شاعر خوب کشورمان که در این جمع حضور دارند در دسترس هستند و آثار بچهها را میخوانند و بهشان کمک میکنند. مثلا خود من با بچههای زیادی در سراسر کشور در ارتباط هستم که حتی در مواردی تبدیل به بچههای خود من شدهاند و به من پیام میدهند. به نظرم از این موقعیت میتوان به خوبی استفاده کرد.
چگونه نویسنده شدم؟
شفیعی در مورد نویسنده شدنش گفت: این ماجرا به زمان بچگی من برمیگردد. قبل از این که مدرسه بروم خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. در حقیقت به من قرآن را یاد دادند و به همین دلیل خواندن و نوشتن فارسی را هم یاد گرفتم. همیشه روحیهای داشتم و آن هم این بود که چیزهایی سنگینتر از سنم را میخواندم. البته کتابهای متناسب با سنم را نیز میخواندم اما سراغ کتابهای سنگین هم میرفتم. یکی از این کتابهایی که خواندم، بینوایان ویکتور هوگو بود. در بین کتابهایی که میخواندم کتابی را دیدم که توجهم را بسیار جلب کرد. نامش «افسانههای ملل» بود و آن را از یک پیرمرد دست فروش جلوی مدرسهمان خریدم. شاید کلاس دوم ابتدایی بودم که این کتاب را خریدم. جالب است بدانید که مدرسه رفتن ما به شکل امروزیها نبود. درحقیقت هیچکس برایمان لقمه درست نمیکرد و کسی هم به استقبال ما برای مدرسه رفتن نمی آمد و البته کیف پر پول برای خرید از بوفه مدرسه نیز نداشتیم. اسم مدرسهمان مهدیه اسلامی بود. از درب مدرسه بیرون میآمدیم و به فاصله 50 متر یک نانوایی سنگکی بود. به اندازه یک چهارم نان میخریدیم و یک لبنیاتی هم در اطرافش بود که برشی پنیر از او میخریدیم و این میان وعده زنگ تفریح ما میشد. در این مسیر با همان پیرمرد دستفروش هم روبهرو میشدیم که واقعا کتابهای بسیار خوبی داشت. برایم عجیب است که چرا در بساط او این قدر کتابهای خوب وجود داشت؟ شاید خداوند به ما لطف داشت که در این مسیر قرار بگیریم. وقتی که کتاب افسانههای ملل را خریدم و خواندم متوجه شدم طنزی عمیقی در لابه لای این افسانهها وجود دارد.
این نویسنده ادامه داد: یکی از این افسانهها را هیچ وقت یادم نمیرود. ماجرا از این قرار بود یک پشه، مزاحم یک حیوان دیگر میشده و در گوشش وزوز میکرده است و او به دلیل این مزاحمت نمیتوانست کارش را به درستی انجام بدهد. حیوان بعدی هم که کارش وابسته به حیوان اولی بود نمیتوانست کارش را به درستی انجام بدهد و این زنجیره ادامه داشت تا به حیوانی میرسید که وظیفهاش بیدار کردن خورشید بود. بر همین اساس آن جانور آخری خورشید را بیدار نمیکند و شب باقی میماند. افسانه میگفت که این پشهها به سراغ حیوانات میرفتند و تنها میپرسیدند که مگر ما چه کردهایم که خورشید طلوع نمیکند و این اتفاق مکررا تکرار میشد؟ وقتی این مطلب را خواندم دیدم که دریایی از طنز در آن وجود دارد و از همان جا به طنز علاقهمند شدم و کم کم به نوشتن و خواندن متنهایی که در لحظه مخاطب را میخندادند روی آوردم. برای مثال کارهای هوشگ مرادی کرمانی را دنبال میکردم که بعدا با هم دوست هم شدیم.
وی افزود: خاطرم هست که یک دفترچه به همراه داشتم که هر اتفاق بامزهای که میدیدم را یادداشت میکردم. حتی تکههای روزنامههایی که ستون طنز بود را میبریدم و در آن دفتر نگه میداشتم؛ به نظرم بد نیست که بچهها نیز چنین کاری انجام بدهند. معتقدم که در هر مجموعهای که کار میکنید باید بهترین نمونه از آن دسته را دیده باشید و آن کار من در راستای همین مساله بود. مثلا اگر میخواهید شعر بگویید باید شعرهای بسیاری از شاعران بزرگ را خوانده و حفظ باشید. آن دفترچه تبدیل به گنجینهای برای من شد که بعدا بسیار به من کمک کرد. بنابراین خودِ من مخاطب آثار طنز بودم و آن را دنبال میکردم و به همین دلیل آرام آرام از سالهای پایانی دوران ابتدایی شروع به نوشتن کردم؛ به گونهای که در سالهای دبیرستان کلاس انشا در دستان من بود. خاطرم هست که معلم ما آقای امامی بود و لهجه غلیظ ترکی داشت. کلاس انشا در دستان را من برگزار میکردم و داستانهای طنزی که در همان کلاسها مینوشتم تبدیل به اولین کتابم شد. نام آن را «در نوجوانی» گذاشتم که داستانهای طنزگونه بود.
طنز بخوانید چون به شما فکر کردن یاد میدهد
شفیعی در پاسخ به سوالی مبنی بر این که مقصد کارتان چیست و به دنبال چه چیزی هستید، گفت: امیدوارم که به دنبال تحصیلات بیحاصل نباشم. ادبیات طنز چه چیزی به ما میدهد؟ من دنبال همان مساله هستم. بچهها وقتی داستان طنز میخوانند چه حسی پیدا میکنند؟ بگذارید راحت به شما بگویم که داستان نوشتن کار سختی نیست و خیلی راحت میتوان آن را نوشت اما مهم این است که وقتی این فن را یاد گرفتیم با آن چه میکنیم؟ مثالی که میخواهم بزنم این است که شما میتوانید یک تلویزیون گران قیمت بخرید و در خانهتان نصب کنید اما اگر امواجی نیاید آن تلویزیون به چه درد شما میخورد؟ بنابراین میتوان فن را به دست آورد اما محتوا بسیار مهمتر است. این که بدانیم دنبال چه چیزی هستیم؟ معتقدم که ادبیات طنز در وهله اول به ما فکر کردن را یاد میدهد؛ این مساله خیلی مهم است و چیزی است که اغلب ما با آن درگیر هستیم و گاهی میلغزیم. در حقیقت راههای زیادی جلوی ما باز میشود که فکرنکرده کاری را انجام میدهیم. مثلا فکر نکرده یک رشته را انتخاب میکنیم یا فکرنکرده تحت تاثیر یک شایعه قرار میگیریم و ... هر نوع زمینهای که احتیاج به این داشته باشد که کمی توقف کنیم، باعث بهبود قدرت فکرکردن ما می شود.
او با طرح یک سوال از بچهها سخنان خود را ادامه داد و گفت: پرسش از جایی میآید که ما به عبارت «من نمیدانم» میرسیم. فلاسفه به آن تحمل ابهام میگویند. هرگاه که قبول کنیم چیزی را نمیدانیم برایمان پرسش به وجود میآید. مثلا آقای دکتر عینالهی یکی از معروف ترین جراحان چشم پزشک تهران است. حالا به نظر شما او کمتر در مورد چشم میداند یا ما؟ مطمئنا او پرسش بیشتری دارد چرا که میداند حوزه هایی که مردم در مورد چشم بشر نمیدانند چه قدر وسیع است. در حقیقت اگر توضیح کمی به من بدهند متوجه میشوم که کارکرد چشم چیست و میروم اما دکتر عین الهی میگوید نمیدانم و بیشتر توضبح بدهید! او چون میداند که چه چیزی را نمیداند بیشتر میداند و به همین دلیل است که پرسش زیادی برایش مطرح میشود. طنز دقیقا به ما همین را میگوید. طنز به ما یادآوری میکند که پشت هر دانستنی میتواند یک ندانستنی وجود داشته باشد و پشت هر موقعیت قطعی میتواند یک موقعیت متزلزل وجود داشته باشد. سالهای دور و در یک مصاحبه مثال جالبی را زدم که از آن در کارگاههای ادبی استقبال شد. شما یک گنجشک را درنظر بگیرید. او چند هزار سال است که لانه خود را این شکلی میسازد؟ به اندازه عمرش. آیا تا حالا گنجشکی را دیدهاید که بنشیند و فکر کند که خانهاش را به شیوه دیگری بسازد؟ چرا گنجشک فکر نمیکند و ما فکر می کنیم که خانهمان را به گونه دیگری بسازیم؟ این فرق ما با گنجشک است.
طنز کانون خندیدن به قطعیات است
او تاکید کرد: طنز بسیار کمک میکند که نسبت به قطعیات خود بخندیم و به آن فکر کنیم. اصلا شاید بتوان گفت که طنز کانون خندیدن به قطعیات است. ما فرمهای ظاهری اطراف خود را دگرگون میکنیم تا باور کنیم که دنیای درون ما نیز قابل تغییر است. همه تغییراتی که در سبکهای هنری میبینید، به همین دلیل است. اگر قرار بود که همه افراد درخت را به همان شکلی که هست بکشند خب یک دوربین هم میتوانست این کار را انجام بدهد. طنز چنین کارکردی دارد. در تحقیقاتی که در دنیا انجام شده است مشخص میشود کسانی که با طنز سروکار دارند و علاقهمند به آن هستند کم کم از توان هوشی بیشتری برخوردار میشوند و توان هماهنگ شدن بیشتری با جامعه دارند یا به عبارت بهتر توان بیشتری در مواجهه با مسائل تناقضآمیز دارند. تعریفی داریم که میگوید هوش توان درک تناقضها است.
در بخش بعدی این برنامه یک گروه نمایش از مرکز شماره 3 کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان به روی صحنه آمدند تا نمایشی را اجرا کنند. در این نمایش کودکانه سه شخصیت به نامهای آقای کنجد، آقای گلابی و آقای خرمالو حضور داشتند. آنان بسیار گرسنه بودند و منتظر بودند که کسی برایشان غذا بیاورد.
خاطرهای از اولین تئاتر دانشآموزی؛ سرشکستن نیروهای عراقی!!
شفیعی پس از تماشای این نمایش خاطرهای از یکی از نمایشهای خود در زمان دانشآموزی را مطرح کرد و گفت: میخواهم خاطره کوتاهی از نمایشهای دانشآموزی برایتان تعریف کنم. سه سال راهنمایی ما دقیقا زمانی بود که چیزی به اسم زنگ فجر در مدرسهها داشتیم، نمایش داشتیم و برنامههای متنوعی وجود داشت و در کلاس اول راهنمایی کارگردان یک نمایش تئاتر بودم. در جلساتی که بچهها آثار همدیگر را نقد میکردند و در مورد بقیه حرف می زدند جمله ای دارم که در پشت آن یک خاطره وجود دارد. گفتم که بچهها کار همدیگر را نقد کنید اما سر همدیگر را نشکنید. این یک بازی است. در بازی با هم مهربان باشید. یعنی بازی را این قدر جدی نکنید که تبدیل به سرشکستن شود. اتفاقا برخلاف آن ضرب المثل میگویم که بازی سرشکستنک ندارد و همه باید سالم بیرون بیاییم. خاطرم هست در یکی از نمایشها که بنده کارگردانش بودم یکی از بچهها می خواست یک گروه عراقی را اسیر کند. او این قدر احساساتی شد که سر آن بازیگر به ظاهر عراقی را شکاند.
خوانش چند داستان کوتاه از زبان کودکان و نوجوانان
در بخش بعدی نوبت به کسانی رسید که داستان ها خود را ارسال کرده و برگزیده شده بودند. در این بخش قصیده قدر محسنی، یاسمین موحد، ثنا ابراهیمنژاد، هدیه آسایش، عرفانه صالحی و عرفانه انجمنی داستانهای خود را برای حاضران خواندند.
عادت کردهام که بچهها غافلگیرم کنند
شفیعی در مورد داستانهای خوانده شده در این جلسه گفت: باید بگویم کارهایی که برای این خواندن در این جلسه انتخاب شده است تصادفی است و تقریبا همه کارها در یک سطح بودند. باید بگویم که این داستانها در سطح بسیار خوب و شوقآوری بود. البته این موضوع برایم طبیعی است و 31 سال است که در این چنین جلساتی با بچهها نشست و برخاست داشته و عادت کردهام که بچهها من را غافلگیر کنند. آنان پرسشهای بسیار خوبی مطرح میکنند، مسائل خوبی را بیان میکنند و ... به نظرم این بچهها فیلسوفان کوچک هستند. داستایوفسکی جمله جالبی دارد. او میگوید که اگر میدانستیم بچهها چه راهحلهای جالبی برای حل مشکلات بزرگ دارند بیشتر روی آنان حساب باز میکردیم. در دنیا بسیاری از نهادها هستند که به طور ساختاری و تعریف شده از حرفهای بچهها برای حل مشکلات استفاده میکنند. مثال معروفی وجود دارد. میخواستند خودنویسی را اختراع کنند که در خلا نیز بنویسد. یک روز یک بچه بهشان میگوید که یک مداد با خود ببرید!! و مشکل حل میشود. اعتراف میکنم که دوتا از بهترین مشاورینم در مسائل زندگی بچههایم هستند. به آنها باور دارم و خیلی از چیزها را از آنها یاد گرفتم.
نظر شما