نوزدهمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی درباره شمس تبریزی به «تحلیل انتقادی گفتمان شمس تبریزی در باب بدعت و متابعت» اختصاص داشت که چهارشنبه ۳۰بهمن با سخنرانی مهدی محبتی، عضو هیات علمی دانشگاه زنجان، در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
البته در بیهمتایی و تأثیرگذاری این نخبههای بیمانند فرهنگ ما هیچ شک و تردیدی نیست و این قولی است که غالبا جملگی برآناند؛ هرچند تا به امروز کمتر گفتمانی بهصورت مستدل و مستند و دور از غوغاها و غلبههای مد شده و عمدتا مدرن، به این مدعیات بهویژه در باب شمس درخشان تبریز پرداخته است. در این گفتوگوها میکوشیم به یکی از این ساحتها بپردازیم و عیار گفتههای شمس را درباره مسالهی بغرنج بدعت و متابعت، به دور از هیاهو و غوغا، نقد و تحلیل کنیم و در حد عقل و نگاه خود دریابیم که نکتهها و مقالات او واقعا چون گنجی است گوهربار یا مثل بسیاری از حرفهای دیگر و دیگران مبالغاتی است مستعار.
مقدمه یکم: گنج گوهربار چیست؟
گنج گوهربار یعنی چه؟ شاهان گذشته گنجهای بزرگی داشتند مانند شایگان، بادآورد و همین گوهربار. گنج گوهربار یادآور گنجی است که در روزگار ساسانیان در زمین یک کشاورز پیدا میشود و شامل چندین تنگ و آفتابه پر از زر است. مبالغه مستعار نیز ضد این گنج گوهربار است که از نوشتههای سعدی گرفته شده است. سعدی در داستان علم بهتر است یا ثروت حق را به علم میدهد و دفاع طرفداران ثروت را مبالغههای مستعار مینامند. آیا حرفها و مقالات شمس گنج گوهرباری است که باید کشف شود و یا تنها مبالغهای گوهربار است؟ ما باید حرف مخالفان مولانا و شمس را هم بشنویم زیرا بسیاری از آنها انسانهای بزرگ و فهیمی بودهاند. بزرگترین اشکالی که بر ادبیات و فرهنگ ما میگیرند این است که زیبایی اندیشه را قربانی کرده است و پر از زیباییهای استعاری و تشبیهی است. مثلا صادق هدایت براین باور است که حرفهای بسیاری از شاعران کلی و تکراری است که ما باید این موضوع را باز کنیم. اینها بخشی از گذشتهی دیروز ماست. ما باید گذشته را استخراج و در خدمت آینده بگذاریم.
مقدمه دوم: «بدعت» در مقالات شمس چگونه است؟
خود این واژهی «بدعت» که در مقالات شمس آمده چیست؟ چرا بایزید و ابنعربی را به بدعت محکوم میکند؟ ما باید به گذشته برگردیم و منظور بدعت را دریابیم. از دید شمس بدعت چیزی است که اولبار مطرح میشود و تازه و در جامعه است و وقتی دین به کمال میرسد چیزهایی بیاوریم که در دین نیست. ابن عربی بدعت را دو گونه میداند: بدعت هدا(خلاف امر رسول نباشد) و بدعت ضلال(طبق حرف رسول نیست).
اکثر چیزهایی که در بدعت بهکار میبریم مذموم است. آیا کسی در فرهنگ اسلامی جرات کرده که بگوید خدا خالق نیست؟ و مانند آنچه در تورات آمده است بگوید خدا «خواست و آفرید»؟ حکمای یونان معتقدند که عالم قدیم است و خدا مهندس است و خالق نیست. در خلق رابطه طولی است و خدا بالاست؛ در مهندسی هیچ کدام بر دیگری سبقت ندارند و در وحدت، عین هم هستند و این رابطهی قدرت را میشکند. در ایران همیشه میخواستند رابطه طولی برقرار شود؛ پس دو رابطه دیگر رشد نکردهاند. تنها زکریای رازی جرات کرد که بگوید عالم قدیم است که به مقدمات خمسه معتقد بود.
اما سنت چیست؟ هر چیزی است که یک نفر پدید آورد و قوم پس از آن، آن را اجرا کردند. اصل در سنت طریق (جاده هموار) و رفتار است و وقتی دربارهی شرع به کار رود، چیزی است که پیامبر امر و مردم را به آن سفارش کرده و در قرآن نیامده باشد. سنت راهی است پسندیده که بیشترین پهنا را دارد. کلا سنت به معنای راه و جاده است. در فرهنگ اعرابی، اصل جاده بوده است که همیشه با آن سروکار داشتهاند. بدعت امری است که نه دستور خدا و نه پیغمبر است.
مقدمه سوم: در جهان اسلام کسی توان بدعت دارد؟
در جهان اسلام، مکاتب و ملل پدید نمیآیند مگر اینکه مطلوب امر سیاسی و اجتماعی قوی باشند. هیچ ملل و نحلی بهگونهی شخصی پدید نیامده است. هم داعش و هم القاعده نمونههایی گویاست. آیا در جهان اسلام کسی توان بدعت دارد؟ کسی که قدرت سیاسی و اجتماعی ندارد، توان بدعت ندارد.
بدعت صغیر و کبیر چگونه است؟
بدعت صغیر: نوآوریهایی در درون خود دین. بدعت کبیر: حرفهایی در بیرون از آن ساختمان و سازمان. با توجه به اینکه همهی مکتبهای تاریخ برآمده از امری سیاسی و اجتماعی است، امکان بدعت کبیر وجود ندارد. در کتاب سیاست نامه، خواجه نظامالملک دربارهی روش حکومتداری چنین گفته است: ریشهی همهی مخالفان را باید کند و تفتیش کرد. امروز در جهان دو مکتب است که بر راه راست است یکی حنفی و دیگر شافعی. نظامالملک خطاب به ملکشاه که قدرت او را تنها یک دوات و قلم نامیده بود گفت که اگر این دوات را از جلو من بردارند، شمشیر شما هم از دستتان خواهد افتاد.
در کتاب الفرق بین الفرق، عبدالقادر بغدادی به روایت یک حدیث منصوب به پیامبر میپردازد که در آن آمده است: «امت من به ۷۳ ملت بخش خواهد شد...» سپس به توضیح دربارهی این فرقهها میپردازد. در آن حدیث، بهجز یکی، همهی فرقهها باطل خوانده و شمرده شدهاند که باید نابود شوند. مولانا نیز معتزله را تا اندازهی خر پایین آورده است و راه آنان را راه خران دانسته است اما گزارهی اصلی مولانا و شمس این است که ما نسبت به مذاهب بیطرف نیستیم. ما جادهی اصلی هستیم و دیگران همه بدعتاند. اما چرا باید حتما یک جریان در کار باشد، این فرهنگ باید تا کی دنباله داشته باشد؟ آن هم در ایران که اساس آن چندصدایی است؟
بنیاد روشنگری بر چندصدایی است
تا این موضوع حل نشود نمیتوان کاری از پیش برد. اصلا بنیاد روشنگری بر چندصدایی است. «ولتر» گفته است: «زنده باد مخالف من... من دشمن تو و عقاید توام اما حاضرم جانم را فدا کنم که تو عقاید خود را بگویی.»
دین در پی ایجاد ماهیت، هویت و قدرت جمعی است اما عرفان میخواهد قدرت جمعی را ازهم بپاشد تا تو به خلوت برسی. این که بگوییم عرفان حتما دینی است قطعا غلط است. یکی از شاخههای عرفان دینی است. عرفان در پی خاموش کردن حواس ما برای درک و همسویی با آن قدرت مطلق است. این اندیشه با هویتسازی، قدرتسازی، لشگرکشی و جمعیتسازی جور در نمیآید. باید خاموش شد تا روشن شوی؛ همان چیزی که بایزید گفته است: «روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم روشنترین چراغ عالم خاموشی است.» کلام شمس نسبت به دیگر بزرگان اسلام، تندتر است. این تندی کلام وی از سر کین نیست بلکه از سر درد است.
بهراستی منشا سخنهای شمس کجاست؟
شمس دربارهی چند شخصیت اظهار نظر کرده است که از آن میان میتوان به بایزید بسطامی اشاره کرد. دربارهی وی گوید: «چون مست بود سبحانی گفت، متابعت مصطفی به مستی نتوان کرد... هرکس چنین بگوید گمراه شده و این در دین محمد بدعت است، سخن منزلت رها کن ای بایزید... اگر کسی را گمان باشد که حال او قویتر از حال مصطفی است، سخت احمقانه آدم باشد.» شمس درباره سنایی چنین میگوید: «این است محرومیاش، از این است بیخبریاش به آخر عمر زنار خواست و دوباره برگشت ... دو بیت خاقانی برتمام دیوان سنایی میارزد.»
درباره عینالقضات گفته است: «از سخنانش یخ میبارد» ابوسعید ابوالخیر نیز «۱۲ سال گیاه خورد و به خودش زجر داد...» خیام نیز «گاهی بر خلق مینهد تهمت را باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی میکند و انکار و اثبات، باری اگر میگوید، سخنانش درهم و بیاندازه و تاریک است.»
شمس درباره حلاج آورده است: «حلاج خام و رسوا و نارس و ناقص است که اگر مرا بودی او را کشتم و یا توبه دادم.» همچنین درباره فخررازی میگوید: «فخر رازی چه زهره داشت که گفت محمد تازی چنین گوید و محمد رازی چنین! این مرتد است...» شمس به سهروردی نیز اشاره میکند و این چنین میگوید: «سهروردی میخواست این درم و دینار برگیرد که سبب فتنه است و معاونت خلق به چیزی دیگر باشد و سهروردی ترک متابعت کرد.» «ابنعربی کوهی بود شیخ محمد اما در متابعت نبود.»
شمس دلیل گمراهی را ندانستن معنای مطابعت میداند
اینجا باید از شمس پرسید که متابع کیست؟ در واقع متابعت الگوسازی از رفتار پیامبر بر مبانی آنچه او گفته، کرده و یا تایید کرده است. متابعت این نیست که تو از بیرون کسی رفتار وی را تقلید کنی، بلکه یعنی اینکه تو فهم او را در درون خودت زنده کنی؛ چون اگر چیزی در تو نباشد، هیچ پیغمبری نمیتواند چیزی که تو نداری را به تو بدهد. یعنی بازیافت نیروهایی درونی از طریق الگوگیری از پیامبر؛ نه اینکه تقلید کردن از او. شمس دلیل گمراهیها را ندانستن معنای مطابعت، موافقت و این که پیامبر چهمیخواست بگوید میداند. از دید شمس حقیقت متابعت این است که آنچه تو درون خود داری، آن را دوباره برای خود باز کنی. ما باید پیامبر را الگوی خود بدانیم اما معراج را از درون خود آغاز کنیم که حرف بسیار تازهای در وادی معرفتشناسی است.
نظر شما