اما این مجموعه در عوض این تعطیلی برنامههای متنوعی را از طریق فضای مجازی برای مخاطبان طراحی و اجرا کرد که یکی از آنها مسابقه کتابخوانی و دیگری سفر مجازی به برخی تکایای تخت فولاد، بود. در صفحات این مجموعه در شبکههای اجتماعی (بویژه تلگرام) برخی از آثار منتشر شده توسط انتشارات سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان را در فرمت دیجیتال به رایگان منتشر کرد و در ادامه سوالاتی از آن کتابها برای مسابقه کتابخوانی به مخاطبان ارائه شد.
کتابهای مطرح شده در این مسابقه درباره زندگی برخی از بزرگان مدفون در تخت فولاد هستند که از آن جمله میتوان به این موارد اشاره کرد: «آخوند کاشی: داستانهایی از زندگی آیت الله محمد کاشانی»، «گوشههایی از زندگی آیتالله اشرفی اصفهانی»، «روایتهایی از زندگی آیت الله سیدمحمد باقر درچهای»، «گوشههایی از زندگی سید محمد صمصام»، «در سایه سرو» (منتشر شده توسط انتشارات رسم)، «روایتی از زندگی نصرت السادات امین معروف به بانو امین»، «داستانهایی از زندگی آیت الله شیخ محمدباقر زند کرمانی» و...
کتاب «آخوند کاشی: داستانهایی از زندگی آیت الله محمد کاشانی» به قلم شبنم غفاری حسینی است. متاسفانه علیرغم اهمیت شخصیتی چون «آخوند کاشی» تاکنون منابع درخوری که به صورت کامل غبار از چهره و همچنین منظومه فکری او برای مخاطبان بردارند، منتشر نشده است. این میان کتابهایی مانند اثر حاضر، برای زنده نگاه داشتن یاد این شخصیت علمی و عرفانی برجسته، میتوانند مفید باشند.
آخوند ملا محمد کاشانی معروف به کاشی در سال ۱۲۴۹ یا ۱۲۵۰ قمری در کاشان پا به عرصه گیتی نهاد و در ۱۱ تیر ۱۲۹۴ شمسی (۲۰ شعبان ۱۳۳۳ قمری) در اصفهان درگذشت و در تخت فولاد به خاک سپرده شد. یکی از آخرین شاگردان او مرحوم استاد سید جلال الدین همایی است که درباره استاد خود مطالب مهمی را نوشته و برای نسل جدید به یادگار گذاشته است.
آخوند کاشی در انواع علوم قدیم سرآمد همگان بود و بویژه تخصصش در حکمت متعالیه و منظومه فکری ملاصدرای شیرازی را ستودهاند. آثار به جای مانده از او نیز عمدتا حواشیاش بر آثار ملاصدراست از جمله حواشی بر اسفار اربعه و حکمت عرشی. هرچند که روایتهای متعددی درباره طریق سیر و سلوک و زندگی آخوند کاشی به امروز رسیده، اما متاسفانه درباره منظومه فکری او به عنوان یک فیلسوف صدرایی، هیچ کتابی در دسترس مخاطبان و علاقهمندان به او قرار ندارد.
مرحوم آخوند به همراه میرزا جهانگیر خان قشقایی، حوزه درس پررونقی را در اصفهان تشکیل داده بودند. این دو خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی شبیه به هم داشتند و همچنین به هم بسیار نزدیک بودند. هر دو هیچگاه ازدواج نکردند و تمام عمرشان را به تدریس و پرورش شاگرد و سیر و سلوک گذراندند. هر دو نیز به فاصله اندکی از دنیا رفتند.
البته هنوز هم پژوهش درخوری درباره شیوه تدریس این دو عالم برجسته مکتب اصفهان و دو مدرس نامدار حوزه علمیه این شهر صورت نگرفته و علاقهمندان به مکتب فلسفی اصفهان تقریبا از مطالعه کتاب درخوری که به زندگی و تفکرات و شیوه تدریس این دو حکیم، محرومند. روایتهای شفاهی و پراکنده بسیاری از این دو بزرگ بویژه سیر و سلوک و همچنین تعامل آنها با شاگردانشان وجود دارد که باید جمع آوری شود. تقریبا عموم اندیشمندان برجسته حکمت قدیم از شاگردان این دو بودهاند؛ از آیتالله آقا رحیم ارباب گرفته تا سیدحسن مدرس، آقانجفی قوچانی، آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی، شیخ مرتضی طالقانی و آیتالله محمدعلی شاه آبادی (استاد عرفان امام خمینی).
این شخصیتها که هرکدام در محضر این دو عالم برجسته حوزه اصفهان درس خوانده بودند، بعدها اثر بسیاری بر حوزههای علمیه و همچنین عرصه سیاست گذاشتند. بنابراین ضرورت دارد که هم درباره نظام فکری آخوند کاشی و میرزا جهانگیز خان قشقایی و همچنین حوزه درسی و چگونه تدریس این دو پژوهشهای انجام و منتشر شود.
در ادامه چند روایت از کتاب «آخوند کاشی: داستانهایی از زندگی آیت الله محمد کاشانی» را میخوانید. نویسنده در این کتاب سعی کرده تا روایتهای به جای مانده از زندگی مرحوم آخوند را در فرم داستان یا حکایت به مخاطبان عرضه کند. علاقهمندان برای دانلود این کتاب و دیگر کتابهای منتشر شده در مسابقه کتابخوانی تخت فولاد میتوانند به کانال تلگرامی این مجموعه مراجعه کنند.
روایت دوم
سی و هفت ساله بود که کتابهایش را جمع کرد و آمد اصفهان. کتابهایش همۀ داراییاش بودند، همه زندگیاش. رفت مدرسۀ جدۀ کوچک و حجرهای گرفت تا درسش را ادامه دهد.
روایت نهم
مخالفانش میگفتند: «درصدد فضولی برآمده.» یعنی دخالت کرده. یعنی حرفی زده که نباید می زده. ملامحمد ولی کوتاه نیامد. میگفت امورات این مدرسه باید اصلاح شود. درس و تدریس و مدرسه و هر چیز دیگری باید سرجای خودش باشد. مدرسۀ جدۀ بزرگ را میگفت. آنقدر گفت و گفت تا بالأخره بیرونش کردند. او هم کتابهایش را جمع کرد و رفت مدرسه صدر.
روایت یازدهم
هرکس میخواست مثال بزند، مدرسۀ صدر اصفهان را مثال میزد. بعد از صفویه، رونق مدارس اصفهان کم شده بود و از نظر علمی رشد چندانی نداشت. مدرسۀ صدر اما از یک جایی به بعد زبانزد خاص و عام شد. از وقتی آخوند ملامحمد کاشانی و جهانگیرخان قشقایی در آنجا اقامت کردند و همۀ عمرشان را به تدریس گذراندند، آوازۀ این مدرسه همه جا پیچید.
روایت سیزدهم
خودشان هیچ اختلافی با هم نداشتند؛ شاگردانشان ولی زیاد با هم بحث میکردند. هرکدام میخواستند بالاتر بودن مقام استاد خودشان را اثبات کنند.
آخوند و جهانگیرخان مکمّل هم دیگر بودند. آخوند ادبیات عربش قوی بود، جهانگیرخان فلسفۀ الهی. آخوند ریاضی و هیئت قدیم را خوب میدانست، جهانگیرخان طب و طبیعیات. آنهایی که این را فهمیده بودند نزد هر دو استاد درس میخواندند.
روایت پانزدهم
با عجله بیرون حجره را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی آن دوروبَر نیست در را بست، رفت سراغ سفره، کتاب را از لای خرده نانهای خشک توی سفره کشید بیرون و شروع کرد به خواندن. آن زمان خواندن عرفان مجاز نبود. همین بود که جرات نمیکرد کتاب را بگذارد توی طاقچه، کنار ردیف کتابهای دیگر. با این حال هرروز چند نفر میشدند و میرفتند حجرۀ آخوند و عرفان میخواندند. آقا به حرف کسی کار نداشت. او بود که عرفان را احیا کرد و رواج داد.
روایت بیست و هفتم
حجرهاش چیزی نداشت جز یکی، دو ظرف گِلی و حصیر نخ نمایی که پهن کرده بود کف اتاق. شبها رویش میخوابید و روزها مینشست رویش درس میخواند، درس میداد و از مهمانهایش پذیرایی میکرد. بعد هم کهنه پارچهای پهن میکرد رویش و غذایش را میخورد: یک تکه نان با مقداری سرکه شیره. حالا همان حصیر کهنۀ نخنما، پاره شده بود و سنگفرشهای کف اتاق از زیرش زده بود بیرون. آمدند گفتند: «اجازه دهید از طرف مدرسه بیایند و حصیر را عوض کنند.» گفت: «خیر. رفت و آمدی که توی این حجره میشود، همهاش برای تحصیل نیست.»
روایت چهلودوم
از دور که دیدش، رویش را برگرداند و راهش را کج کرد. آخوند اما خودش را رساند به او و سر راهش ایستاد. شیخ علی یزدی از بزرگان مدرسه بود و برای خودش بُروبیایی داشت؛ آخوند را ولی قبول نداشت. به خاطر اختلاف نظرهایی که داشتند، نمیخواست با او روبهرو شود تا مبادا مجبور شود سلامی کند و احترامی بگذارد.
آخوند ایستاد جلویش و گفت: «آقا شیخ علی، بیا.» بی اختیار به دنبالش کشیده شد. انگار کسی هولش میداد. آخوند رفت توی حجره، دست کرد زیر تشکچۀ کنار اتاق، پولها را درآورد و گذاشت توی دست شیخ علی. پنجاه ریال بود. شیخ انگار نه انگار. آخوند نگاهش کرد و گفت: «خرجش کن.» شیخ نمیخواست قبول کند. آخوند را آن قدری قبول نداشت که حتی ازش قرض بگیرد. پول را گذاشت روی زمین و گفت: «احتیاجی ندارم.» آخوند دوباره گفت: «برای خانوادهات خرج کن.»
شیخ علی مکثی کرد و دوباره گفت: «احتیاجی ندارم.» آخوند چهره درهم کشید. رنگ صورتش به سیاهی زد. با عصبانیت گفت: «شیخ علی یزدی و دروغ؟! امروز روز سوم است که شما و خانوادهتان گرسنه هستید. پول را ببر خرج کن و اگر باز هم گرفتار شدی، بیا همین جا، دم همین حجره.» سکّهها را گذاشت توی جیبش و سرش را انداخت پایین. فقط خودشان دوتا از گرسنگی و بیپولیشان در این سه روز خبر داشتند: خودش و همسرش.
نظر شما