سه‌شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۴۱
گلیم گوش خوابت را به دورترین جای آب انبار می‌برد

گلیم گوش در «ملکه آب انبار» خوابت را به دورترین جای آب انبار می‌برد و چشم‌هایت تا جایی که بشود، تا جایی که بتوانی در آن تاریکی بدن ظریف و گوش‌های بزرگ حنایی‌اش را ببینی، بازو بازتر می‌شود.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سحر جزایری: وقتی ساعت یک بعد از نیمه شب خواندن کتابی را شروع می‌کنی، معمولا تا نیم ساعت بعد، هم کتاب، هم چشم‌هایت بسته می‌شوند. ولی گلیم گوش خوابت را به دورترین جای آب انبار می‌برد و چشم‌هایت تا جایی که بشود، تا جایی که بتوانی در آن تاریکی بدن ظریف و گوش‌های بزرگ حنایی‌اش را ببینی، بازو بازتر می‌شود.

قلبت برایش می‌تپد، و آرزو می‌کنی که ای کاش می‌شد دستت را دراز کنی تا انگشت‌های کوچکش را توی دستت بگذارد و از پله‌های آب انبار بیاید بالا.

وقتی خواندم که ملکه گلیم گوش باید برای برگشتن ململ یک هفته توی آب انبار منتظر بماند دل توی دلم نبود. روز قرار دلم می‌خواست ململ مشق‌های سعید را هم بنویسد که زودتر راهی خانه مادربزرگ بشوند. اصلا بهتر بود که مادر و سعید را بنشاند ترک دوچرخه و با سرعت تمام رکاب بزند، خلاصه آن دوچرخه کذایی باید یک جایی به درد می‌خورد.

وقتی به خانه مادربزرگ رسیدند با اینکه می‌دانستم تازه اول راه و اول سفری خطرناک و پرماجراست ولی کمی خیالم راحت شده بود.

آخ که چقدر عاشق مادربزرگم، این پیرزن مهربان کلک همه فن حریف. ململ حق دارد که پشتش به او گرم باشد.

من از سگ‌ها خوشم می‌آید و هیچ ترسی هم از آن‌ها ندارم. اما وقتی ململ تازه ملکه گلیم گوش را بغل کرده بود و در آن تاریکی می‌خواستند از ده بیرون بروند، صدای پارس سگ نگهبان باعث شد یک آب دهن گنده قورت بدهم. توی تختم جابه جا شدم تا به اوضاع مسلط باشم. فکر کنم به جای گلیم گوش دوست داشتنی، من کتابم را محکم گرفته بودم.

وقتی صبح دیرتر از همه بیدار می‌شوی و کمی، شاید فقط یک خرده احساس خستگی می‌کنی، می‌فهمی تو هم لحظه لحظه سفر قهرمان‌های قصه «ملکه آب انبار» نوشته فریده خرمی را زندگی کرده‌ای.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها