کافکا در دفتر یادداشتهای خود در ۱۹۱۰ مینویسد: «اگر اینجا لب بالا نداشتم، آنجا یک گوش، اینجا یک دنده، آنجا یک انگشت، اگر سرم جابهجا کل بود و صورتی آبله رو داشتم، باز هم به پای نقص درونیام نمیرسید. این نقص مادرزادی نیست و از این رو تحملش دردناک است.»[1]
تاکید من روی وزن و حتی جنس نقصها نیست و این که بهتر است آدم نقص بیرونی داشته باشد تا نقص درونی، چون من هم مثل همه آدمها معتقدم اگر قرار است آدم نقص داشته باشد، در نهایت بهتر است نقص درونی داشته باشد که تعریف نشدهتر است و میشود با آن کنار آمد. تاکید من بر جمله پایانی کافکا است که اعتراف میکند نقص، مادرزادی نبوده و خودش به آن پرو بال داده است. در جای دیگری، کافکا اعتراف میکند که بیماریای که سالهای آخر عمرش را تحتالشعاع قرار داد و او را زمینگیر کرد و باعث شد حتی نتواند یک لیوان آب بخورد، ادامه همان بیماری و زخمی بود که سالها در درون خودش پرورانده بود و نخواسته بود بهبود بیابد. باید پذیرفت که هستند آدمهایی که انگار برای زندگی کردن به دنیا نیامدهاند و تنها درست شدهاند که زخمی را با خود به دنیا بیاورند.
دو سال بعد از این یادداشت، نویسنده این سطور موجود عجیبی را خلق میکند که هرکسی را جز خود گرگوار و کافکا به حیرت وامیدارد؛ چرا که ما نویسندههای بعد از کافکا همچنان بدمان نمیآید کافکا باشیم و از طرفی از گرگوار بودن میترسیم و رم میکنیم. چرا که ما نه فقط سالهای سال با زخمی در درون نزیستهایم، بلکه حاضر نیستیم یک دنده از ما کم شود، یا یک انگشت، یا این که صورتی آبله رو داشته باشیم یا ... . چراکه ما کافکا نیستیم و حاضر نیستیم حتی برای یک روز با گرگوار هم اتاق باشیم و با او که تجلی زخم نویسنده است، زندگی کنیم. با این که میدانیم گرگوار نه فقط در بین شخصیتهای کافکا، که در کل تاریخ ادبیات، نجیبترین است. در واقع کافکا با نوشتن «مسخ» چیزی فراتر از آکاکی آکاکویچ، بازارف، راسکولنیکف و حتی ایوان کارمازوف را به جهان اضافه میکند. بیشتر از حتی قهرمان بینام «یادداشتهای مرد زیرزمین» که دوست داشت تبدیل به یک حشره شود. اما حتی داشتن نقص درونی و زندگی کردن با یک زخم، برای خلق گرگوار کافی نیست. باید عاشق ادبیات بود نه در کنار چیزهای دیگر، بلکه به جای همه چیز. نه حتی عاشق بودن که «از آن ساخته شدن» ادبیات اینجا دیگر قسمتی از زندگی نیست، خود زندگی است. تمام زندگی. هر آنچه انسان را به کرنش وا دارد. چیزی در حد نماز خواندن و عبادت کردن.
در تاریخ ادبیات تنها یک نفر را میشناسم که به اندازه کافکا شیفته ادبیات باشد و آن کسی نیست جز خالق مادام بوواری. فلوبر هم اینگونه بود. منتها فلوبرکرنش کردن را یاد نگرفته بود. سرکش بود و بد دهن و میخواست همه را در سایه بگیرد، نه این که «دیگران او را چونان سایهای بینگارند» انتظار داشت از دوستانش که نه فقط به شیوه او بنویسند، بلکه همان کتابهایی را بخوانند که او میخواند و هر دو به دنبال خلق گونهای دیگر از ادبیات بودند. کافکا میخواست ادبیات و در سطحی بالاتر دنیای خودش را شکل بدهد و برای این نوع ادبیات و این دنیای کافکایی، علاوه بر چشمهای خودش که عمیق بودند و شاید عمیقترین چشمهایی که جهان به خود دیده است، به چشمهای دیگری نیاز داشت تا به جهان آنگونه که باید، نگاه کند. این چشمها که از جنس چشمهای خود کافکا بود، همان چشمهایی بود که ویولن نواختن خواهرش را دیده بود و هراس مادر از روبهرو شدن با او را و برق دکمههای لباسهای متحدالشکل پدر را؛ چشمهای گرگوار. با این تفاصیل کافکا دستکم از سال 1912 با چهار چشم به جهان نگاه کرد. چشمهای فرانتس کافکا و چشمهای گرگوار سامسا. در نتیجه تعجبی نداشت اگر خالق آثار بزرگی چون محاکمه و قصر بشود. او تصمیم گرفته بود یک سر نظارهگر باشد و جز نگاه کردن کار دیگری انجام ندهد و حال آن که دیگران و در راس آنها پدر میخواستند که او چیز دیگری باشد. هر چیزی غیر از گرگوار. جمله مادر کافکا که: «سرنوشت تو این نبود» انگار تنها کلماتی است که در کتاب مسخ از قلم افتاده است. خودش میگوید: «نیازی نیست اتاقتان را ترک کنید. پشت میزتان بنشینید و گوش فرا دهید. حتی گوش ندهید، فقط منتظر باشید. حتی منتظر نیز نباشید، فقط بی حرکت و تنها بمانید. جهان به میل خود خویشتن را در اختیارتان میگذارد تا نقاب از چهرهاش برکنید. جهان چارهای ندارد. در حال خلسه قل میخورد و زیر پایتان میافتد.»[2]
برای این شکل از نگاه کردن البته انگار چارهای جز در سایه ماندن و بیشتر حتی، سایه شدن وجود ندارد. و باز هم بیشتر، نیازمند آن است که آدم در پراگ به دنیا بیاید و پدری به نام هرمان کافکا داشته باشد. تا مبارزه هرچه کاملتر و اصیلتر شود. اینجا یک مثلث پیکار بین پدر با پسر، پسر با پدر و پسر با پسر شکل میگیرد که نمیتوان نقطه پایانی برای آن متصور شد. گذشته از رمان مسخ که در آن برق دکمههای لباس پدر، گرگوار را به پستوی خودش پس میزند، در داستان «داوری» هم که تقریباً همزمان با مسخ نوشته شد، گئورگ بندمانِ پسر در مقابل حکم پدر تسلیم میشود و خود را در رودخانه غرق میکند. در اینجا هم نه فقط پسر حکم پدر را بی چون و چرا میپذیرد، بلکه او را حتی در لحظه غرق شدن دوست دارد. چرا که پدر عصاره تمام نیروهاست و عین زندگی است، در حالی که پسر درست شده است برای قربانی شدن و جز در لحظهای که قصد دارد پتو را روی سر پدر بکشد، میخواهد او بماند و به زندگی ادامه دهد. چون برای زیستن شایستهتر است. اما چه کسی معین میکند که چه کسی برای زیستن شایستهتر است؟
مسئله کافکا این است که درست چیزهایی را که ظاهراً از آنها نفرت دارد تمجید میکند و درست در برابر هر آنچه خودش نیست کرنش میکند و مسئله زمانی حادتر میشود که قسمتهای واقعیتر کافکا با همانها که در تخریب او هم قسم شدهاند، یکی میشود و این مبارزهای است نابرابر. در محاکمه «یوزف ک» که اول اسم کافکا است، نه تنها در برابر تصمیم نیروی ناشناختهای که او را به مرگ محکوم کرده است، مقاومت نمیکند، بلکه میخواهد هر چه زودتر تمام شود تا آن دو نفر به کارهایشان برسند. در عین حال زندگی را دوست دارد و نمیخواهد بمیرد. انگار کس دیگری به جای او تصمیم میگیرد و سرش را درست در همان جایی قرار میدهد که آن دو نفر میخواهند؛ بهترین قسمت سنگ برای قربانی شدن. یادمان باشد اسم یکی از دو نفر هم فرانتس است؛ یعنی محکوم کننده و محکوم شونده یکی هستند. همچنان که در «در برابر قانون» نگهبان و مرد روستایی که ظاهراً در تقابل با هم هستند، محکومیت مشابهی را طی میکنند و مجبورند سالها بیکمترین احساس آزادی، در همانجا، مقابل قانون بایستند، بی آن که اجازه ورود به آن را داشته باشند. این نکته در داستان «پرومته» نیز صادق است و وجه تفسیری داستان بر بعد روایی آن غلبه دارد. سرنوشت پرومته در چهار افسانه آمده است: «بنابر افسانه نخست چون پرومته به خدایان خیانت کرد، در کوههای قفقاز به بند کشیده شد و خدایان عقابهایی فرستادند تا جگر او را که پیوسته رشد میکرد تکهتکه بخورند. براساس افسانه دوم از دردِ منقارهایی که در جگرش فرو میشد خود را آنقدر به صخره فشرد تا آن که با صخره یکی شد. برطبق افسانه سوم در پی هزاران سال، خدایان خیانت او را فراموش کردند. عقابها و خود او هم. بنابر افسانه چهارم با گذشت زمان ماجرا پوچ شد، خدایان خسته شدند، عقابها خسته شدند و زخمها رفتهرفته التیام یافت.»[3]
این میزان از پوچی و دقیقتر، این شکل از پوچ، در تاریخ ادبیات بیسابقه است و این درست همان چیزی است که کافکا به ادبیات اضافه میکند. او آنقدر به این شکل از زیستن (در سایه) اصرار دارد تا بتواند از آن نوعی ادبیات بسازد که پیش از او شکل نگرفته بود و با سماجت و تکهتکه آجرهای این بنای شگرف را میگذارد.
در این نوع ادبیات، گئورگ بندمان چارهای ندارد جز این که بیچون و چرا حکم پدر را مبنی بر غرق شدن در رودخانه بپذیرد و در عین حال او را دوست داشته باشد. این اتفاق با اندکی تغییر در «مسخ» روی میدهد. اینجا به جای پدر، این خواهر است که حکم محکومیت را میدهد و البته با همان میزان از قطعیت و بیرحمی. در واقع ما در طول رمان مسخ، گذشته از مسخ گرگوار که در همان پاراگراف اول و قبل از ورود ما به داستان رخ داده است، با مسخ دیگری در پایان مواجه میشویم که به اندازه مسخ اول شگفتآور است؛ مسخ گرت خواهر گرگوار. او در طول رمان از خواهری دلسوز در ابتدا، به خواهری بیتفاوت در میانه و به دشمن بیرحم و خصم درجه اول، در پایان داستان بدل میشود. او پا به پای بلوغ جسمی که در انتهای داستان و در دیالوگ آخر بین پدر و مادر به آن اشاره میشود، به بلوغ فکری رسیده است. مشکل محکوم شدن گرگوار نیست، بلکه محکوم شدن از سوی خواهری است که بیش از همه به گرگوار نزدیک بوده و فراتر از این، مشکل نه نفس محکوم کردن، بلکه استدلال محکمی است و زبان منطق آلودی که با آن از سوی خواهر محکوم میشود و گرگوار نمیتواند در برابر این منطق تاب بیاورد: «چطور میتواند این گرگوار باشد؟ اگر او بود مدتها قبل به محال بودن هم منزلی با چنین حشره کریه پی برده بود و خودش رفته بود. بدون تردید ما برادر نخواهیم داشت اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما به یادبود او احترام میگذاریم.»[4]
به هر حال این آخرین ضربه بر پیکر نیمه جان گرگواری است که هنوز تصمیم نگرفته است به این که به گرگواربودن ادامه دهد یا با فرض مختار بودن، به دنیای انسانها برگردد. بماند یا بمیرد؟ و گرت با جملاتی که تنها به ذهن یک آدم بالغ میرسد، برادر را به مرگ محکوم میکند. جملاتی که شبیه تزریق دارویی برای تسریع در مرگ، در سریعترین زمان ممکن، برادر را به حالت اغما و مرگ سوق میدهد.
شاید اگر همین جملات از زبان پدر بیان میشد آن اندازه کارآمد نبود و گرگوار با آن سرعت کالبد تهی نمیکرد.
نکته پایانی این که کافکا مرگی درخور شخصیت متین گرگوار را به او ارزانی میدارد. چرا که او در طول رمان، برخلاف برادرانش «یوزف ک» و «ک» هیچ گناهی مرتکب نشده و دست از پا خطا نکرده است و تنها گناهش این بوده که دو بار از اتاقش بیرون آمده و هربار با احساس گناه و فروتنی محض به زیر تختش برگشته است. پس او و تنها او، مستحق این شکل از مردن است. گرگوار با شنیدن ناقوسهای ساعت سه بامداد، به آرامی و تنها در خلال چند کلمه میمیرد. شاید بشود گفت این مرگ، یعنی مرگ گرگوار، یکی از سریعترین مرگها در ادبیات است. «سرش پایین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینی او خارج شد.»[5]
در حالیکه حتی در آخرین لحظه به خانوادهاش فکر میکند، و این که خوب بود اگر میشد خواهر را به هنرستان موسیقی بفرستد. او در طول رمان حتی یک لحظه به خودش و اینکه میتوانست سرنوشت بهتری داشته باشد، فکر نمیکند. حال آن که همتای او «یوزف ک» تا لحظه آخر مایل است به دنیای زندهها برگردد و حتی مایل است به آغاز وضع «گناهکاراندگیاش»[6] برگردد؛
آن زمان که با دیدن دو بیگانه در اتاق خوابش، فکر کرده بود صرفاً یک جور شوخی از طرف همکارانش در بانک است که به دلیل نامعلومی سرش آوردهاند – شاید به خاطر سیامین سالگرد تولدش - گرگوار هم البته در ابتدا فکر کرده بود وضعیت جدید به خاطر یک جور سرماخوردگی ساده است یا ناشی از بد خوابیدن، غافل از این که جهان کافکا هیچ جور شوخیای را برنمیتابد. تنها تفاوت در شکل مرگ آنهاست. گرگوار به آرامی و متانت هر چه تمامتر و «یوزف ک» همراه با احساس شرمی که قرار است برای همیشه با او بماند. شاید به خاطر این که تا لحظه آخر تمایل داشت به زندگی برگردد. یا این که مرگ به خودی خود و به گونهای رازآمیز، حاوی احساس شرم است. شرمِ زنده نبودن. مثل وقتی که آدم لیز میخورد و دست یا پایش میشکند.
نتیجه اینکه پسر در هر حال محکوم به قربانی شدن و حذف شدن است. همیشه چیزی باید قربانی شود تا چیزی بماند. چیزی باید حذف شود تا چیز دیگری به زندگی ادامه دهد: در «داوری» پسر در مقابل پدر. در «مسخ» پسر در برابر خواهر و در «محاکمه» نویسنده در مقابل وجوه دیگر شخصیت او. یک زندگی باید ویران شود تا زندگی دیگری پا بگیرد. شاید مصداق این جمله میلان کوندرا، هموطن و شیفته کافکا که: «رمان نویس باید خانه زندگیاش را ویران کنند تا از سنگهای آن خانه رمان را بنا نهد.» چیزی باید فرو بریزد تا چیز تازهای سر بر آورد. این چیز تازه همان ادبیات است.
ادبیات مثل هرچیز دیگری، قربانیهای خودش را میطلبد و چه مسلخی بایستهتر از «مسخ» و «محاکمه» و چه کسانی شایستهتر از «یوزف ک» و «گرگوار سامسا». به همین خاطر است که از پس قرنها، هنوز تازگیاش را حفظ کرده است و دلچسبتر از هر چراغی روشنی غریبش را بر دلهای یخ زده و تاریک میپاشد.
بهار 99
پی نوشت: مرداد عباسپور نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی فارغالتحصیل رشته فلسفه از دانشگاه تهران است. اولین کتاب او «کافکا روایتگر تراژدی مدرن» در نقد آثار کافکا در سال ۱۳۸۳ به چاپ رسید. «پروست کلیددار کتاب کلیسای زمان «و »وولف پوشش نیمه شفاف زندگی« کتابهای بعدی او در نقد و بررسی آثار این دو نویسنده بزرگ جهان است. انتشار «هنر و فلاکت» در بررسی آثار صادق هدایت نیز در سال ۱۳۹۳ توسط نشر ققنوس از معدود پرداختهای عباسپور به آثار ادبی ایران است. مجموعه داستان ایستگاه بعد قیطریه و رمانهای جای خالی پروانه و اسپینوزای من سه اثر داستانی این نویسنده را شکل میدهند.
نظر شما