علی موذنی می گوید: متاسفانه نبود راهنما در دوران ما ضایعه بزرگی بود، اما یک راهنمای درونی در وجود هر هنرمند حضوری قاطع دارد که اگر به او توجه شود، با ارزش و کم ارزش و بیارزش را مطابق با نوع زیبایی شناسی نویسنده برای او مشخص میکند.
وی ادامه داد: یک سوال برایم پیش آمد. چه نیرویی سپر محافظش را جلوی نیزههایی گرفته که از کمان مادرم به سوی من پرتاب میشده؟ به درد و مرضهایی فکر کردم که بهخصوص در دوران کودکی و نوجوانی کشیده بودم و زندگی را به کامم تلخ کرده بودند. تقریبا همیشه مریض. سوال دومی که برایم پیش آمد، این بود که درست است که نیزهها مرا نکشتهاند، اما ممکن نیست اصابت کرده و مجروحم کرده باشند؟ وگرنه آن همه درد و مرض چه معنیای میتوانست داشته باشد؟ و البته به این نتیجه رسیدم که کاش آن پریدنهای چندباره از روی پلهها باعث میشدند که من یکی از آمدن به این دنیا معاف میشدم. چند روز بعد که باز برایش آب میوه برده بودم، همین را بهش گفتم. اصلا فکر نمیکردم آنقدر رویش تاثیر بگذارد که فشارش را تا آن حد بالا ببرد که دکتر مجبور به دخالت شود. بهتر که شد، گفت حلالت نمیکنم اگر یک بار دیگر این حرف را بزنی.
موذنی در ادامه خاطرهای شیرین بیان کرد و گفت: مادرم اصرار داشت داستانهایم را برایش بخوانم. نمیدانم برای چه؟ فکر میکنم دنبال ردی از خودش میگشت. هیچوقت نپرسیدم. احتمالا اگر هم میپرسیدم، جوابی نمیگرفتم. من هم برایش میخواندم. سال 69 داستانی نوشتم به نام حضور در مجموعه داستانی به همین نام. ترسهایم را از نبودن مادر در این داستان تخلیه کردم. همیشه از حال و هوایم میفهمید که مشغول نوشتنم یا داستانی که مشغول نوشتنش بودهام، تمام شده یا نه؟ گفت بخوان. هم شوق داشتم بخوانم هم اکراه. شوق داشتم بخوانم، چون مادرم به عنوان یک مخاطب عالی عمل میکرد. هرجا را که من در داستان مهندسی میکردم که مخاطب اینجا باید بخندد یا اینجا ایستگاه گریه است، مادرم واکنش به موقع نشان میداد و غیر مستقم به من میفهماند که هدفگذاری ام درست بوده. اکراه داشتم، چون موضوع داستان مرگ پدر بود و تنهایی مادر. و البته هر دو در زمان نوشتن داستان در قید حیات بودند. مادرم ده سال بعد و پدرم بیست و سه سال بعد به رحمت خدا رفتند.
او گفت: داستان را خواندم و هر دو در طول خواندن اشکها ریختیم. خواندن این داستان به دلیل قطعهای مکرر چند روز طول کشید. تمام که شد، گفت این که من نبودم، مادر. من که سواد خواندن و نوشتن دارم. گفتم قرار هم نیست تو باشی. گفت دیگران که نمیدانند. گفتم مگر قرار است هرچه داستاننویس مینویسد، عین زندگی خودش باشد؟ گفت پس چرا خودت خودتی؟ گفتم واقعا تو از من ردی در شخصیت این داستان میبینی؟ گفت به اندازۀ تنهایی تو تنهاست!
موذنی در ادامه درباره اینکه چه شد که به ادبیات نمایشی علاقهمند شد و این رشته را برای تحصیل انتخاب کرد اظهار کرد: نمیدانم قبلا هم به این موضوع جایی اشاره کردهام یا نه، اما از بچگی هم تکلیفم با خودم روشن بود، هم تکلیف دیگران با من. همیشه این جمله را می شنیدم که میگفتند اینکه از حالا معلوم است چه کاره است. البته تشخیص این که من چه کاره خواهم شد، هوش زیادی نمیخواست، چون وقتی شما پیش از ورود به دبستان خواندن و نوشتن یاد بگیری و بعد هم از همان سالهای دبستان هرچه را که از خواندنی به دستت میرسد، بخوانی و نسبت به نوشتهها واکنشی نشان دهی که دیگران کمترین توجهی به آن ندارند، مشخص کردهای که در آینده در چه حوزهای فعال خواهی بود.
وی تصریح کرد: متاسفانه نبودِ راهنما در دوران ما ضایعۀ بزرگی بود. نه در خانه کسی بود که بگوید چه بخوان که به دردت بخورد (منظورم فقط محتوایی نیست، اتفاقا نظر بر ارزشهای زیبایی شناسانۀ آثار دارم) نه مثلا درمدرسه معلم متخصصی بود که بگوید خواندن این کتابهای پلیسی به ضرر توست (از هر نظر، چه بذری که به عنوان داستان بر ذهن تازه شکل گیرندۀ تو میپاشد، چه از نظر زبان که ترجمههایی مغلوط با ادبیاتی به شدت دست پایین را مستقیم و غیرمستقیم به حیطه شکلگیرنده زبان داستانی تو تزریق میکند، چه از نظر شخصیتهای داستانی که هرچند هیچ ربطی با آدمهای دور و بر تو ندارند، اما با قدرت وارد ذهنت میشوند و اتفاقا تخیل تو را که باید در جهت پرورش شخصیتهای پیرامونیات به کارگرفته شود، در جهت پرورش امثال همین شخصیتهای قلابی که فقط به درد سرگرمی میخورند، به کار میاندازد). اما یک راهنمای درونی در وجود هر هنرمند حضوری قاطع دارد که اگر به او توجه شود، با ارزش و کم ارزش و بیارزش را مطابق با نوع زیبایی شناسی نویسنده برای او مشخص میکند.
او افزود: سمت و سوی زیبایی شناسی مورد اعتنای من فیلمها و نمایشهای جدی بود که گاه از تلویزیون پخش میشد و مرا با نامهای بزرگان سینما و تئاتر و داستان آشنا میکرد. ردِ این نامها را گرفتم. مثلا در اواخر دهۀ چهل نمایشهایی متفاوت با نمایشها و سریالهای سرگرم کننده از تلویزیون پخش میشد که مرا به شدت جذب میکرد. دو سه نمایش بود که غلامحسین ساعدی نوشته بود و تجلی زبان نمایشیاش در پرداخت شخصیتها مرا مجذوب و متعجب میکرد. بعدها متوجه شدم این جذابیت به خاطر تجلی زبان در شخصیت پردازی است. زبان نه فقط به عنوان لقلقهای برای گفتار که در برگیرندۀ همۀ ساز و کارهای ذهن در پرداخت شخصیتهاست و کارکردی علاوه بر اطلاعرسانی صرف دارد. مثلا یک دیوانه فقط در ظاهر دیوانه به نظر نمیآید. او در زبان و در نوع به کارگیری کلمات و نوع جملهبندیها هم دیوانه است.
این نمایشنامهنویس بیان کرد: مثلا در سالهای 52 یا 53 بود که فیلم شازده احتجاب ساخته شد و دربارهاش بحث و گفتوگو زیاد بود. فیلم را آن موقع ندیدم، اما رمان را از کتابخانه گرفتم و شروع کردم به خواندن و حیران شدن، چراکه ناگهان از رمانهای خطی که ذهنم به آن عادت کرده بود، وارد دنیایی غیرخطی شدم که جای حرکت افقی، حرکتی دوار و رو به عمق داشت. سخت خواندمش و البته با درکی ناقص از مفاهیم جاریِ موجود در آن. منظورم از سخت خوانی، جدالِ ذهن به عادت خطی خوانی داستان با داستان غیرخطی بود. این گفتهها روشن می کند که چگونه نوع زیبایی شناسی حاکم بر ذهن من، خط سیری را به من نشان داد که عاقبتش ورود به دانشکدۀ هنرهای دراماتیک در سال پنجاه و هشت بود.
البته در دوران دبیرستان چند بار وارد حیاط دانشکدۀ دراماتیک در چهار راه آبسردار شده بودم. از خانه تا آن جا باید سه تا تاکسی سوار میشدم. این را میگویم که بدانید دانشکدۀ دراماتیک سر راهم نبود که الکی خوش دستهایم را درجیبم کنم و عشقی واردش شوم و یک دوری در حیاطش بزنم و بعد هم بزنم بیرون. نه، با هدف رفتم. البته دفعۀ اول سه تا تاکسی سوار شدم. دفعۀ بعد از میدان ژالۀ آن زمان و شهدای فعلی پیاده تا آبسردار رفتم و دفعۀ بعد پیاده از میدان شهناز آن زمان و امام حسین فعلی تا چهار راه آبسردار. بنابراین پیش از ورود رسمی به دانشکده میدانستم که دانشکده پنج تا کلاس دارد و دو تا آمفی تئاتر، یکی کوچک یکی بزرگتر. بوفهاش زیرزمین بود. بیقواره اما سخت دلپذیر. در همان دوران چهرههای تلویزیونی را که برایم محترم بودند، آنجا میدیدم که در رفت و آمدند. بنابراین من سالها پیش از ورود به دانشکده دست دوستی اش را با خودم سخت فشرده بودم.
موذنی در انتها از کارهای در دست تالیف خود نام برد و گفت: دو رمان آمادۀ چاپ دارم به نامهای «نیشدارو» و «خوبیهای خوبان». دو تا هم مجموعه داستان دارم به نامهای «تولد» و «تختخواب عریض». مجموعۀ تختخواب عریض بیشتر از یک سال و نیم است که در ارشاد متوقف شده است و چهار داستان آن را غیر قابل چاپ تشخیص داده اند.
نظر شما